باز، غوره‌ای باشد که تُرُشی در او اصلی باشد.

از قرزندِ خود شکایت می‌کرد بسیار. از زبانم این آمد که «عاقبتش نیکو شود. کودکی است. از کودکی است آن‌چه می‌کند، نه اصلی. چنان که غوره و زردآلویِ خام تلخی کند، تُرُشی کند. آن از کودکیِ غوره است و از خامی - نه اصلی.» 

باز، غوره‌ای باشد که تُرُشی در او اصلی باشد. غوره‌ی سنگ‌بسته هیچ شیرین نشود، الّا باید که غوره در نظرِ آفتاب باشد. 

راست گفته‌اند که «این قوم اقتدا را نشایند.»

لحظه‌ای برویم تا خرابات، آن بی‌چارگان را ببینیم. آن عورَتَکان را خدا آفریده است - اگر بَدَند یا نیکند. در ایشان بنگریم. در کلیسیا هم برویم، ایشان را بنگریم. 

طاقتِ کارِ من کسی ندارد. آن چه من کنم، مقلّد را نشاید که با آن اقتدا کند. راست گفته‌اند که «این قوم اقتدا را نشایند.»

خیّامِ شمس

خیّام در شعر گفته است که «کسی به سِرِّ عشق نرسید و آن کس که رسید، سرگردان شد.» 

شیخ ابراهیم بر سخنِ خیّام اشکال آورد که «چون رسید، سرگردان چون باشد و گر نرسید، سرگردانی چون باشد؟» 

گفتم «آری - صفتِ حالِ خود می‌کند هر گوینده. او سرگردان بود، باری بر فلک می‌نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرتِ حق. باری نفی می‌کتند و انکار می‌کند، باری اثبات می‌کند، باری اگر می‌گوید. سخن‌هایی درهم و بی‌اندازه و تاریک می‌گوید.» 

مؤمن سرگردان نیست و مؤمن آن است که حضرت نقاب برانداخته است، پرده برگرفته است، مقصود خود بدید، بندگی می‌کند، عیان در عیان: لذّتی از عینِ او در‌ می‌یابد. از مشرق تا به مغرب مُلحِدِ «لا» گیرد و با من می‌گوید، در من هیچ ظَنّی درنیاید. زیرا معیّن می‌بینم و می‌خورم و می‌چشم. چه ظَنّم باشد؟ الّا گویم «شما می‌گویید چنان که خواهید!» بل که خنده‌ام گیرد.  

چنان که یکی امروز بیاید چاشتگاه پیشِ تو، عصا گرفته به دستی، به دستی دیوار گرفته، پای لرزان‌لرزان می‌نهد و آّه‌آه می‌کند و نوحه می‌کند که «آخر، نگویی این چه واقعه است، این چه خذلان است که امروز آفتاب برنیامد؟» و دیگری هم آید: «آری - من هم در این مشکل مانده‌ام که چرا روز نمی‌شود؟» 

تو می‌بینی که چاشتگاهِ فَراخ است. اگر صدهزار بگویند، تو را تَسخَر و خنده زیادت شود. 

اکنون، آن که مؤمن است، محروم نیست. اکنون تا مؤمن کیست.

بعض عاشقان با تاق و تُرُنب و معشوقان و محبوبان ساکن.

گفت «بعض عاشقان با تاق و تُرُنب و معشوقان و محبوبان ساکن.»

یگانه در عالَم آمدی، گوی از جمله‌ی عالَم بردی.

یگانه در عالَم آمدی، گوی از جمله‌ی عالَم بردی. از میانِ جمله‌ی عالَم، گوی از میدان بیرون بردی.

مرا حلال کن! رنجه کردم؟ سلامِ ما حصار است

من چون تو را در آن حالت و در آن مَقام دیدم، چندین حیلت کردم تا تو از آن برون آیی. همه‌ی دلم با تو بود که چرا در آن مَقام ایستاده است و چرا دلتنگ و تُرُش است؟ تا بدانی که شَفَقَتِ من با تو چون است. 

 اکنون دَستَکِ مرا یکی همچنین بمال! دیر است که نمالیده‌ای. کار داری؟ اندکی بمال همچنین! سلامٌ عَلَیکُم. عیدت مبارک باد! مرا حلال کن! رنجه کردم؟ سلامِ ما حصار است. از همه‌ی رنجها امان یابی، در او چون درآمدی.  

آرزو

یه آرزویِ سفرِ دور دنیا رو دارم، 

اینکه برم زیارتِ  

قبرِ تمامِ مبارزایی 

که برایِ آزادی و برابری کشته شدن.   

اوّلشم از آمریکای جنوبی و لاتین شروع می‌کنم، 

اوّلشم از شیلی،  

اوّلشم از ویکتور خارا. 

 

این خیلی بهتر از آرزویِ قبلیمه 

که برم اروپا و کلیساها رو مرور کنم، 

می‌دونم.

  

پ.ن. یه چیزی، واقعا چه خوبن مبارزایی که کشته میشن و چقد آشغال میشن مبارزایی که سیاستمدار میشن.

چون من هیچ سِجن نمی‌بینم. می‌گویم «سِجن کو؟»

در هیچ سخنِ پیامبر نپیچیدم، الّا در این حدیث که «الدّنیا سِجنُ‌المؤمن.» چون من هیچ سِجن نمی‌بینم. می‌گویم «سِجن کو؟» 

الّا آن‌که او نگفت که «الدّنیا سِجنُ‌العِباد.» «سِجنُ‌المؤمن» گفت. «عِباد» قومی دیگرند.

چه گونه روا باشد عالَمِ چو بوستان را بر خود چو زندان کردن

دلی را که از آسمان و دایره‌ی افلاک بزرگ‌تر است و فراخ‌تر و لطیف‌تر و روشن‌تر، به آن اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالَمِ خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ 

چه گونه روا باشد عالَمِ چو بوستان را بر خود چو زندان کردن - همچو کرمِ پیله، لعابِ اندیشه و وسوسه و خیالاتِ مذموِم بر گِردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن؟ 

ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردناین. چون زندانِ ما بوستان گردد، بنگر که بوستانِ ما خود چه باشد!

هر دو دستش راست است.

یار را دو دست است، امّا چندان که بجویی، چپ نیابی: هر دو دستش راست است.