مرثیه ی گیل گمش بر انکیدو

گیل گمش رو خیلی وقت پیش خوندم. کتابی بود که مبهوتم کرد. وقتی خوندم به این نتجه رسیدم که اینکه بگم گیل گمش کافی نیست. باید بگم "گیل گمش با ترجمه ی شاملو". این ترجمه بی نهایت زیباست. چندین مطلبش رو خیلی دوست داشتم اینجا بنویسم. یکیشون مرثیه ی بی نظیر گیل گمش برای انکیدوه و یکیش پاسخی که گیل گمش به اشتر میده. این یکی مرثیه است امیدوارم وقتی بشه و اون یکی رو هم بذارم اینجا:





بامدادان که روز گوشه‌ی رخساری نمود

گیل گمش با دوست خویش گفت:

«انکیدو، دوست من! غزال صحرا مادر توست

و پدرت، درازگوش وحشی، او را به تو آبستن کرد.

چهار ماده‌خرگورات به شیرِ خویش پروردند

و رمه‌ی جانوران، چراگاه‌های دشت را همه به تو بازشناساندند.

باشد که راه‌ها، انکیدو در جنگل سدربُنان

بر تو زاری کنند و روز و شب خاموشی بنگزینند!

باشد که در گذرگاهِ پهنه‌ورِ اوروکِ محصور، پیرسالان بر تو ندبه کنند،

هم آنان که در قفایِ ما انگشت پیش آورده دعایِ خیرمان کردند.

باشد که ستیغ‌ها و کوهساران و تپه‌ها

که به هم درنبشتیم، بر تو زار بگریند!

باشد که چمنزاران بر تو بمویند هم از آن گونه که مادرت!

باشد تا اشک‌وار بر تو جاری شود

روغنِ سدرها، خوشایند خداآنی که به نزدیکِ ایشان نرفتیم!

باشد که خرس و کفتار و پلنگ و ببر و مرال و شغال

و شیر و گاو کوهی و گوزن و تکه و هر جاندار و هر جانور وحشی بر تو زاری کنند!

باشد که اوله‌ئی مقدّس، که دیری به سرکشی

بر کرانه‌اش گام می زدیم بر تو زار بگرید!

باشد که بر تو به زاری نشیند فرات پاکیزه
که به چرمینه‌های خویش از آن آب بر گرفتیم!

باشد که به زاری بر تو گردآیند مردان اوروکِ محصور

که آن روز که نرگاوِ آسمانی را بشکستیم در فتحِ نمایان ما دیدند!

باشد که کِشتگر، سپاسِ کشتگاه‌های آزادشده‌اش را بر تو بگرید

و باشد که نام‌ات به سرودی حق‌شناسانه بستاید!

گوش فرا من دارید ای پیرسالاران، گوش فرا من دارید:

اینک منم که بر دوست خویش انکیدو زار می‌گریم!

همچون زنی گریان به تلخی مویه همی کنم که:

تو، ای تبرزین شانه‌ی من، ای سپر پیشاپیش‌ام

ای جامه‌ی جشن‌های من! ای ازاربند توان مردی‌ام!

دیوی بدسگال فراز آمد و از من‌ات بربود

ای دوست من، ای نره‌استر، ای خرگورِ صحرا، ای پلنگِ دشت!

انکیدو، دوست من، ای نره‌استرِ سرگردان،

ای خرگورِ صحرا، ای پلنگِ دشت!

تو، ای که به هم با تلاشی یگانه به کوه فراز آمده

نرگاوِ آسمانی را گرفته بشکستیم

و هوم بَبَه، پادشاه قادر جنگل سدربُنان را، به خون درکشیدیم!


انکیدو دیگر بر برنه آورد

و قلب اش، چون گیل گمش دست بر آن نهاد، دیگر نمی تپید.


پس چهره ی دوست خویش فرو می پوشد، چنان که کتخدایی چهره‌ی عروس‌اش را.

چون عقابی خود را بر او می‌افکند،

چون ماده‌شیری که از شیربچه‌گان‌اش بی‌بهره کنند

پیوسته پیرامون او می‌گردد و می‌گردد

موی خویش برکنده بر می افشاند

چون مردم نفور جامه های آراسته برکنده به خاک می افکند

و رو در خلق آواز می دهد:

«-آهن‌گران! کنده‌کاران! سنگ‌تراشان! فلزکاران! زرگران!

مر از دوست من یکی تندیس برآرید!»


و آنان مر او را از دوست وی تندیسی بکردند

که نسبت‌هاش همه نسبت‌های او بود.