این روزا روزایِ غریبیه. آرومم و سنگین. خسته نیستم. منتظرم. منتظر خیلی چیزا. منتظر آتیش، باد، بارون، رعد و برق، آفتاب، رنگین کمون. منتظرِ دریا، خواب بعدازظهر، تنهایی، مرگ و تولد.
مدتهاست که از آدمیت مسخ شدم، ققنوس شدم، اینو میدونستی؟ مدتهاست دردکشان می سوزم، به دست خودم خاکسترم رو به باد و بارون میدم، صبورانه زمان رو نگاه میکنم تا سلّانه سلّانه پیش بره، و باز زاییده میشم، خاکسترا رو کنار میزنم، نفسی میکشم، بالی میزنم و پرواز میکنم، این بار بلندتر، این بار زیباتر، این بار قویتر.
این شده کار همیشهی من. همینه که باعث شده روزمره نشم، حالم از خودم به هم نخوره. یا وقتی حالم از خودم به هم می خوره ترجیح بدم بمیرم.
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
و من هیچوقت تا این همه مشتاق باززایی نبودم.