تخته بند تن

رشد شخصیت فرد نیاز به پیش نیازهایی دارد که تا تامین نشوند این رشد اتفاق نمی افتند: 

 

یکی خودآگاهی نسبت به نیاز به رشد است. رشد شخصیت در دوره ی پس از بلوغ به شکل ناخودآگانه کمتر رخ می دهد و اگر هم رخ دهد بسیار بطئی است. آنچه نیاز اصولی رشد شخصیت فرد است احساس نیاز به رشد است. آدمی باید از خود به جان آمده باشد و نیازمند برآمدن از خود باشد. این اصلا به این مفهوم نیست که شخص به خود علاقه نداشته باشد بلکه به این معناست که شخص خود را در حد فراتر از این خود موجود توقع داشته باشد. کسی که می خواهد رشد کند باید حتما به خودش علاقه مند باشد اما لازم است آنقدر به خودش علاقه مند باشد که از آنچه که هست ناراضی بوده و به آنچه باید باشد و نیست فکر کند. این انگیزه مهمترین نیاز رشد است.  

 

دوم ... الان باید برم علی رو ببرم فرودگاه. بیام اگه یادم باشه می نویسم. :)  

  

قبل از اینکه برم سراغ دومیش مهمه که باز تاکید کنم کسی که از خودش بدش میاد یا کسی که خودش رو انقدهم کامل میدونه که نیازی به تغییر ندازه، هر دوشون فرصتی برای رشد ندارن. 

خودآگاهی یعنی اینکه به خودت انقده علاقه داشته باشی که بخوای رشد کنی و در عین حال بدونی که هنوز خیلی جا داری که رشد کنی. 

 

حالا دوم. تغییر در جهت رشد در کنار خودآگاهی نیازمند جهشه. نیازمند اینکه یه تصمیم بزرگ گرفته بشه برای رشد و آدم با تحمل سختی هاش بتونه از مرزهای موجودش بیرون بیاد. همین جهش بزرگه که کار رشد رو خیلی سخت می کنه حتی اگه خودآگاهی برای نیاز به رشد وجود داشته باشه. موضوع بازتعریف مرزهاست. موضوع اینه که حس کنی مرزهای موجود شخصیتیت به هیچ وجه در حد توانایی هات نیستن و باید گسترشون بدی و این گسترش نیازمند اینه که با یه تصمیم بزرگ (و شاید سخت) از خودت بیرون بیای بکشی بالا. تخمت رو بشکنی و متولد بشه. پیله ت رو پاره کنی و پرواز کنی. یا اینکه پوست تنگت رو پاره کنی. همینجوری همینجوری نمیشه تصمیم به رشد گرفت و رشد کرد. رشد نیازمند انرژی زیادیه که مصرف کنی تا حدی که شاید همه ی نات رو ازت بگیره. 

 

و سوم، بدون خوشبینی نمیشه رشد کرد. باید به هدفت خوشبین باشی، تا بتونی سختی های رشد  رو به خاطرش تحمل کنی. باید جس کنی این همون چیزیه که می خوای و سعی می کنی که بهش برسی. تو نگاه دینی یکی از بزرگترین کمک ها و نیروها اسمش توکل و اعتماده. اینکه خودت رو به خدایی بسپری که فکر می کنی تشویقت کرده که اینکارو بکنی.

 

و چهارم، اینکه به اهداف دراز مدت نگاه کنی و از شکست های کوتاه مدت نترسی. این خیلی خیلی سخته. هر لحظه ممکنه ناامید بشی و جا بزنی. هر لحظه ممکنه فکر کنی ظرفیت هات در این حد نیستن. باید یاد بگیری که مهمترین موضوع واست این باشه که در راهی. اینکه داری میری. اینکه نزدیکتر میشی. اینکه تو راه بودن حتی شاید مهمتر از رسیدن باشه. و باز هم اگه توکل کنی سختی های کوچیک واست آسون میشن. جلو میری بدون اینکه بترسس. 

 

و پنجم، این رو گفتنشوخیلی سخته. بحث به قول اینوریا دیستراکشنز. اینکه چیزایی که همه ش حواست رو پرت می کنن. نمی تونم خیلی از بدیشون بگم. چون همینا کلی چیز یادم میدن ولی خیلی وقتا هم باعث میشن فراموش کنم که قرار بوده رشد کنم. درساشون خوبه ولی وقت تلف کردناشون نه. پس بهتره خیلی مواظب باشم و پای هیچ چیز فرعی بیش از اندازه وقت نزارم.  حتی بعضی وقتا سخته که بفهمم چی فرعیه و چی اصلی.