1

مدام باران می آید،در تمام این مدت صبح تا حالا از همان روی صندلی با دقت زیادی تمام حرکاتش را دنبال می کند، چشمان ثابت و بی تغییرش به آرامی همراه او می چرخد تا چیزی از حرکاتش را از دست نداده باشد. گاهی دستانش را به هم می مالد و بعد ها می کند تا کرختیشان را کم کند.  

مینا که عین خیالش نیست. هر دو ساعتی سرش را از پنجره بیرون می  آورد، مثل سگ هوا را بو می کند و بوی درخت های خیس شهوت بیرون رفتنش را صدبرابر می کند. ذوق می کند و جیغ می کشد، می  دود بیرون. با دندان های بهم فشرده و دست به سینه وسط خانه باغ می ایستد تا خیس خیس شود، تا لباسش به تنش بچسبد و بعد می دود و فریاد می کشد. جیغ هایش بین غرش های ابرها و صدای رودخانه گم می شوند. پاهای برهنه اش را به زحمت از گل ها بیرون می کشد ولی این مانع شتابش نمی شود.  دور مزرعه می چرخد تا از خستگی به رو به زمین می افتد، توی گل ها غلتی می زند و بعد به سختی سعی می کند چشمهایش را در برابر باران باز نگه دارد. چند لحظه بعد خسته بلند می شود و خودش را کشان کشان به خانه می رساند، لباس هایش را از همان دم در پرت می کند توی حمام، لخت می رود کنار بخاری کوچک گوشه ی نشیمن، پتوی مرطوب را به خودش می پیچد و زل می زند به آتش کم جان. برای دقایقی رنگ آبی را توی شعله ها دنبال می کند و بعد انگار که ماتش برده باشد مردمک چشمانش بر روی یکی از ردبف شعله ها ثابت می ماند تا وقتی که به اندازه ی کافی گرمش شده باشد.   

صدای در سر هر دوشان را بر می گرداند.  با نگاهشان قامت فرورفته و نیمه خیس سعید را مرور می کنند و بعد نگاه هردوشان به هم دوخته می شود. نه چلات و نه آنها چیزی نمی گویند. چترش را کنار در می گذارد و مستقیم می رود سمت اتاقش، لپ تاپش را به همراه  بالشی و کتابی بیرون می آورد و روی فرش  گرد قرمز رنگ وسط نشیمن  طاقباز دراز می کشد. لپ تاپ و کتاب را  بدون اینکه  بازشان کند می گذارد روی سینه اش . به سقف خیره می شود و شروع می کند به دنبال کردن خطوط گچ که از دم سبز طاووس شروع شده و تا دسته ای گل در کنارش پیش می روند. مثل همیشه روی گل قرمزی که وسط دسته گل است مکث می کند و چشمانش را می بندد، بعد شروع می کند به شمردن همه ی گل ها که مثل همیشه باز هم بیست و شش تا هستند. کتاب و لپ تاپ را کنار می گذارد و می غلتد و سر در بالشش فرو می برد.  

مینا چشمان اشک آلودش را به نشانه ی خستگی و بی علاقگی می بندد و محسن به درختچه ی کنار عسلی چشم می دوزد و شروع به شمردن برگ های تازه جوانه زده اش می کند.