دوست داشتن آسان است.

تو یه رستوران تو این شهر-روستای زیبا و کوچولو (Coleman) نشستم و دارم گزارش های بچه ها رو  تصحیح می کنم. پیرمرده و زنش نشستن اون میز کناری و از همون اولش سعی داره سر صحبت رو باز کنه. من با جوابهای کوتاه سعی می کنم به کارم برسم اما ول کن نیست. مشخصه دوست داره با کسی حرف بزنه و من هم مطمئنن نمی تونم به همچین کسی بگم نه! کلی حرف می زنه و بعد بلند میشن میرن که حساب کنن. می شنوم که می گن پسر خیلی خوبیه، باید به چیزی دعوتش کنیم. میاد میگه بزار واست شام بخرم. می گم نه. می گه بزار حداقل یه پیتزا بگیرم. می گم که من شام خوردم. می گه من که ندیدم. می گم والله خوردم، جایی دیگه خوردم. میره دوباره پای پیشخون و می بینم که باز خودش و زنش و خانم صاحب رستوران دارن راجع به من حرف می زنن.


خداحافظی می کنن و میرن. بعد از مدتی خانم صاحب رستوران میاد و می گه که می دونی قهوه و پای تو رو حساب کردن؟