ترس

دیربازی است توانی نمانده،

بیهوده مانده ام،

کابوس وسیعی

سرخوشی نداشته زندگی ام را

از من باز ستانده است،

ترس از جاودانگی ذهن بی تابی

که گوشه های هراس انگیز زندگی را به دنبال تو می کاود،

 ترس از التهاب سراسیمه ای

که به فراست ذاتیم دریافته ام

که پایانی نخواهد داشت،

ترس از نیامدن مرگی

که این وحشتهای سیاه بی دلیل را بزداید.

ترس از همیشه بودن،

ترس از همیشه بی تو بودن

و همیشه در پی تو بودن.

هیچکدام توانی برای پیمودن این راه بی فرجام نگذاشته اند.

پس چگونه بی توانی می پیمایم؟

 نفهمیده ام! نخواهم فهمید!