این روزا

این روزا انگار که یه زندگی دیگه شروع شده باشه. زندگی ای که بهش عادت نداری و مطمئن هم نیستی هیچ وقت بهش عادت کنی.

اینکه صبح سر ساعت پاشی بری سر کار و بعد هم سر ساعت برگردی. فقط هم کار کنی و سعی کنی با اینترنت کار شخصی نکنی. ندونی با یه ساعت ناهارت چیکار کنی و باز هم کار کنی. روزای تعطیل رو مجبور باشی تو خونه بمونی و نری سرکار. رییس داشته باشی. اینا خیلی تغییره، نیست؟


خونه هم اینترنت (و تقریبا هیچ چیز دیگه، حتی یه میز)  نداشته باشی و فقط رادیو گوش بدی. ندونی که واقعا دوست داری اینترنت داشته باشی یا نه. با اینکه می دونی نهایتا محکومی که داشته باشی.


یکی دوتا شعر حافظ با صدای شاملو گوش دادم که یادم رفت ... می خواستم اینجا بنویسم ... شعر به این معروفی رو یادم رفت، باورت میشه؟