نوشته های کافی شاپ

سخت است وقتی بخواهی روزهایت را بگذرانی. وقتی مثل خر توی گل مانده باشند و مجبور باشی بکشیشان یا هلشان بدهی تا بگذرند. روزهای بی تو روزهای بی خودمند. روزهای سختی هستند که نباید باشند. چرا هستند؟ چرا؟


----

بلندبالاست و میانسال و تنها.  با لباس مشکی مرتبش می آید و می پرسد می تواند روی صندلی روبرویم بنشیند. می گویم حتما و گرمکنم را ازش می گیرم. من خودم سعی می کنم جایی که کسی نشسته ننشینم ولی خوب چه عیبی دارد...

می بینم که قهوه ی مک دونالد دستش است.. تعجب می کنم... بعد که می بینم قهوه اش را روی میز نمی گذارذ و آن پایین می گذارد دوزاریم می افتد.... دوست دارد جای راحتی بنشیند شاید ... جای گرمی ... مک دونالد برایش جالب نیست....آنجا نمی شود مدت طولانی نشست... اینجا قهوه اش گرانتر است... نمی تواند پولش را بدهد .... این که آمد و اینجا نشست به خاطر این است که دنج است.... توی چشم فروشنده نیشت.... شاید این کار همه ی این روزهایش باشد که به دلیلی پولی ندارد ... شاید تازه کارش را از دست داده ... شاید دنبال کار می کردد توی صفحه ی آگهی های روزنامه ای که برداشته که بخواند ... شاید زنش طلاق گرفته و بدبختش کرده ... شاید مشکل روانی دارد......


این فکرها مثل برق از ذهنم می گذرند و از همه بدم می آید. از خودم، از همه ... او چه می داند که درباره اش فکر می کنم وقتی سرم پایین است و به این صفحه نگاه می کنم و می نویسم... حتما فکر می کندهیچکس به فکرش نیست ... مگر من هستم؟ من که هفته ی پیش به بی خانمانی که بهم گفت:


I am broke again, can you give me some money to go to hostle.


گفتم ندارم و تا حالا خودم را بالا می آورم....


هر از گاهی نگاهی می کند که ببیند بقیه حواسشان نباشد. از بغلش چیزی که فکر می کنم بیف جرکی است بیرون می آورد و سق می زند...


خسته ام خسته. از همه ... از خودم... من دلم می خواهد گریه کنم... به حال او نه... به حال خودم... به حال دنیا....