آخرین تابستان کلینگزور (سه داستان از هرمان هسه ) - ت. قاسم کبیری


کتاب شامل سه داستان نه چندان کوتاه از هسه است. اول بگویم که هسه خواندن سخت است. هسه ترجمه کردن هم سخت است. هسه در نوشته هایش دو خصلت دارد یکی تصویرگری ظریف اوست خصوصا درباره ی طبیعت که مرا به شک انداخت که حضرتشان نقاش هم بوده اند و الان که ویکی را چک کردم دیدم که بوده اند. دومش علاقه ی او به روانکاوی خصوصا از نوع یونگی آن است که در گرگ دشتش آن را به اوج رسانده بود. برای من (شاید من الان را می گویم) نوع اول نوشتنش خیلی جذاب نیست و سریع از آن می گذرم در حالیکه نوع دوم نوشتنش زیباست. اگرچه نوع دومش هم گاهی گیجم می کند (نه مثل توصیف طبیعت که حوصله ام را سر می برد). به هر حال مهمترین خصوصیت نوشته های او سعی در کشف سرنمون های (ترجمه ی زیباییست از Archetype که گویا داریوش آشوری کرده) رفتاری سوژه هایش (که ظاهرا بیشتر خودش هستند و اطرافیانش) است. 

داستان اول ( قلب کودک Kinderseele) بیش از دو داستان دیگر برایم جالب است آن هم به همان دلیل روانکاوانه و تعمیم مفهوم پدر. اگر در این قصه پدر به جای خداوند نمی نشست برای من جذابیتی نداشت. پدری که ترسناک است، مجازات می کند، دوست دارد، تو در محضرش وسوسه به خطا می شوی، از خطا لذت می بری، خودت را به خاطر خطا سرزنش می کنی، همیشه دیر مجازاتت می کند تا به اندازه ی کافی عذاب کشیده باشی، مجازاتت می کند و می بخشدت و باز دوستت خواهد داشت. اگرچه حس می کنم و امیدوارم هدف هسه همین بوده باشد که از قصه ی او، انجیردزدیش  و رفتار پدرش به ماهیت خداوند و شکل گرفتن آن در ادیان پدرسالار (تقریبا اکثر ادیان و خصوصا ادیان ابراهیمی) پی ببریم. به هر حال رنگی از عقده ی اودیپ تعریفی فروید اینجاست وقتی که نقش مکمل مادر در داستان حضور می یابد.

داستان دوم (کلاین و واگنر Klein und Wagner) قصه ی کارمند محترمی است که دست به قتل خانواده اش - دزدی و فرار می زند. داستان به راحتی سردرگمت می کند با همه ی تناقض هایش که احتمالا پس از ترجمه زیادتر هم شده اند. به هر حال قصه باز هم قصه ی خودشناسی است (و مگر همین دلیل این که من دوستش داشتم نیست؟). شاید یکی از نقاط اوج ماجرا این ادراک کلاین است که او به این دلیل از واگنر (که می دانم بر اساس شخصیت واگنر موزیسین بزرگ ساخته شده است ) به شدت انتقاد کرده است که خود واگنری دیگر بوده است. واگنر که بوده؟ معلمی که سالها پیش خانواده اش را کشته و کلاین معتقد بوده این کار وحشیانه اش مستحق بزرگترین مجازات هاست. حالا که خودش مرتکب همین جرم شده می فهمد که دلیل اصرار ظاهری او بر مجازت واگنر این بوده که ناخودآگاه سعی کند ارتباط خود با او را پنهان کند. این نکته ی مهمی است که اگر به عکس العمل های انسان ها (خودمان) نسبت به اطرافشان نگاه کنیم شاید نمونه های زیادی از آن را در اطرافمان (خودمان) ببینیم. 

دومین نکته ی مهم داستان و شاید جان مایه ی آن موضوع سپردن خود به جریان زندگی است که بی شک ریشه در تمایل هسه به عرفان و تفکر شرقی دارد. بخوان:

"...از آن لحظه یه بعد زندگی عجیب ساده و آسان شده بود. بار دیگر نه ورطه ی هولناکی وجود داشت نه مشکلاتی. تنها حیله ای که باید به کار می برد این بود که خودش را در اختیار زندگی بگذارد. این فکر در تمام وجود او به عنوان حاصل زندگی اش درخشید: خود را در اختیار زندگی بگذار وقتی که این کار را کردی، وقتی که تسلیم شده، دست شستس، طوق اختیار را گردن نهادی، از تمامی آنچه به عنوان حامی و جای پای محکم به آنها تکیه کردی چشم پوشیدی، هر وقت که فقط وفقط به ندای قلب خود گوش دادی، آن وقت همه چیز از آن تو خواهد شد، همه چیز زیبا می شود، هیچ چیز وحشتس در برندارد و دیگر خطری در میان نخواهد بود... "

"...هر کس که راه مقاومت نکردن را یاد بگیرد و خودش را در اختیار زندگی بگذارد آسان می میرد و آسان متولد می شود و هر کس کع مقاومت کند، هر کس که تحمل وحشت نماید سخت می میرد و بی میل به دنیا می آید."

"... اما یک نوع آرامش دیگر وجود دارد که می توان آن را در وجود خویش یافت، اسمش این است: خودت را در اختیار بگذار! در مقام دفاع بر نیا! خوشحال بمیر! با خوشحالی زندگی کن!"


همه ی اینها مرا به یاد توکل در فرهنگ دینی - عرفانی می اندازد و اینکه این موضوع تا چه اندازه عملگرایانه است. این مکانیسمی است که بر اساس تجربه ی بشری دارای کارکردی دقیق و عمیق است. این را ببین از شمس بزرگ و مقایسه کن با آنچه هسه می گوید:


"چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الّا خود را مُرده سازد. عادتِ دریا آن است که تا زنده است، او را فرو می‌بَرَد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد، برگیردش و حمّالِ او شود. 


اکنون، از اوّل خود را مُرده سازد و خوش بر رویِ آب می‌رود."


داستان سوم  (آخرین تابستان کلینگزور Klingsor's Last Summer) را با چندان حوصله ای نخواندم. یک دلیل آن این بود که اینجا هسه ی نقاش گویی اتوبیوگرافی از آخرین تابستان زندگی (البته آخر قصه نمی میرد) می کند و سعی می کند با نوشته هایش اطرافش را و درونش را نقاشی کند و من خیلی حوصله ی تصویرگیری دقیقش را نداشتم. دلیل دومش این بود که فکر می کنم برای الان یه اندازه ی کافی هسه خوانده ام و بسم است. هسه سخت است، هسه انرژی می خواهد، هسه دقت می خواهد. به هر حال کلا من با توصیف های زیبای هسه ی نقاش از طبیعت چندان میانه ای ندارم و سعی می کردم از آن گذر کنم و فقط به آنچه تصویرگری از درون نقاش است دقت کنم. به هر حال وقتی به یکی از بخش های پایانی قصه که تشریح پرتره ی شخصی نقاش است رسیدم فهمیدم که من (من الان را می گویم) تا چه حد درونگرا و مشتاق کشف درون خویش و بشر هستم. این دو سه صفحه را با ولع خواندم و لذت بردم. 


من از مترجم ها یا گردآورنده هایی که در مقدمه داستان را تعریف می کنند و نقد هم می کنند بدم می آید. هیچ دلیلی بر این جز فخر فروشی مترجم نمی بینم. اچنین مترجمی می خواهد اهمیت خودش را و انتخابش را به خواننده بقبولاند و خواندن او را تحت تاثیر قرار دهد. مگر می میرد اگر این را ببرد آخر کتاب!