زندگی نو - اورهان پاموک - ت: ارسلان فصیحی

«


باورم نمی شوذ که نویسنده ی این کتاب نوبل ادبیات برده باشد. و از این بدتر باورم نمی شود که از دلایل بردنش این کتاب بوده باشد. امیدوار بودم که شاهکاری دیگر باعث این موضوع شده باشد اما ظاهرا این کتاب از بهترین هایش است.


کتاب که دو روایت را در خود دارد (1- نبرد سنت و مدرنیته، 2- تحول عشق) بسیار طولانی تر از پیغامی است که دارد و به نظر در هیچکدام از این روایت ها موفق نمی شود داستانی غیرسطحی ارائه دهد. به هر حال کشش آن را دارد که با آن تا آخرش با کمی شکنجه همراهی کنی ولی از همان اولش هم می دانی که بعید است در ادامه ی چنین کتابی و چنین روایت کم ذوقی کشفی بزرگ شگفت زده ات کند و وقتی به صفحه ی آخر می رسی می بینی که درست حدس زده بودی. خواننده گیج و ویج می ماند که بعد از 343 صفحه کتب خواندن، چه دستگیرش شده است؟ مسلما نه چندان زیاد! و بعید است خواننده خودش را به این دلیل سرزنش کند چون بعید می داند خوانندگان دیگر از این کتاب چیزی بیشتر از این بتوانند درآورند.


مشخصا نویسنده جاهایی آب به مطلب بسته تا موضوعی را به صورت فصلی قالب کند. به هر حال از اواسط قصه و ورود دکتر نارین به ماجرا اندکی هیجان بیشتر می شود، هیچانی که بعد از مرگ محمد می میرد و حتی رازگشایی های نویسنده از ماجرای کتاب و مرگ او هم آن را باز نمی گردانند. بینابین متن نویسنده تک و توک (کمتر از انگشتان دست) نظراتی را مطرح می کند که جالب توجهند. از این قبیل:


"گوتنبرگ ... کلمه ها را چندان زیاد کرد که دست توانمند، انگشت صبور، و قلم وسواسی نمی توانند، و کلمه ها، کلمه ها، و کلمه ها، مثل دانه ی تسبیح به چهار طرف پخش شدند. کلمه ها و نوشته ها، مثل سوسک های گرسنه و دیوانه، زیر در خانه هایمان و روی قالب های صابون و بسته های تخم مرغ را گرفتند. این شد که کلام و شیء - که زمانی مثل گوشت و استخوان به هم نزدیک بودند - به هم پشت کردند. به این ترتیب، در شب مهتابی، وقتی از ما پرسیدند زمان چیست، وقتی پرسیدند زندگی چیست، غم چیست، قسمت چیست، ناراحتی چیست، مثل خرخوانی که شب امتحان را نخوابیده، همه ی جوابهایی را که زمانی با قلبمان می دانستیم، با یکدیگر قاطی کردیم. احمقی می گفت، زمان سر و صداست. بداقبالی دیگر می گفت، تصادف قسمت است، سومی می گفت، زندگی یک کتاب است...." صفحه 132


"...زمان وحشتناک ترین چیز است. این سفر را برای فرار از آن شروع کرده ایم و خودمان خبر نداریم برای همین حرکت می کردیم، برای همین دنبال لحظه ای بودیم که زمان هیچ جنبشی نداشته باشد...."


"می خواهی به اصل همه چیز، دلیل اولیه اش، به ریشه اش برسی، مگر نه؟ می خواهی به چیز ناب، دست نخورده، صحیح برسی. اما همچو آغازی وجود ندارد. کار بیهوده ای است که آدم به دنبال یک اصل، یک کلید، یک کلمه، یک ریشه بگردد که همه مان تقلیدش باشیم." صقحه ی 266



"...بازی با بازیچه ی مدرنی که رمان نام دارد،این بزرگ ترین کشف تمدن غرب،کار ما نیست.این که خواننده توی این صفحات صدای زمخت مرا می شنود،به این سبب نیست که می خواهم بالای منبر بروم،به این خاطر است که هنوز درست نفهمیده ام توی این بازیچه ی خارجی چه طور باید گشت." صفحه ی 285


به هر حال برای اینکه نشان بدهم سر ترجمه همیشه هم غر نمی زنم باید بگویم ترجمه ی کتاب بسیار روان و خوب است.