رنجهای ورتر جوان


حتی از میان ترجمه ی ضعیفی که البته در بخش دوم بهتر می شود گوته ی بزرگ جلوه گر است که با قدرت مرا همراه با قهرمان عاشق و نگون بخت در میان احساسات متضاد می غلتاند. جایی عاشق طبیعت، جایی برایش بی معنی، جایی عاشقی خردمند، جایی دلداده ای مجنون، جایی ستایشگر زندگی و جایی در راه جان ستاندن از خویش. نقدهای گوته به نظام ظبقاتی احمقانه، نفرتش از کار یکنواخت اداری مرا بیشتر همراهش می کند. اما آنچه مرا به یاد ارادت گوته به حافظ خودمان می کند نقد بی محابای او در این کتاب به ساختار خرد است در برابر عشق. تمجیدش از کودکی را بعد از مدتها که در این باره نشنیده بودم خواندم و  دوباره سرشار از روح کودکیم کرد. از بی قاعدگی هنر و ادبیات می گوید و اینکه بهتری از آن بی قاعدگیست. خشمگینیش از بی اختیاری در تعیین سرنوشتش غمگینی جاوید بشر را دوباره به یادم می آورد. و خداوندی که بنده اش را از یاد می برد (یا حداقل چنین به نظر می آید) همچنین. 

تمجیدش از خودکشی به عنوان قیامی در برابر این بی اختیاری نشانگر ذهن بیچاره ی گوته است. گویا ماجرای عاشقی ورتر جزیی از قصه های زندگی خود نویسنده است. نویسنده ای که حود این احساسات را تجربه کرده است اما نتوانسته مانند قهرمانش صاحب اختیار خویس باشد و این است که او را می آفریند تا آنچه را خود نتوانسته به انجام برساند به دست او برآورد و این همان است که تراژدی می آفریند. نمی دانم گوته از اینکه او را آفریده تا به جای خودش شجاعت به خرج دهد آرام شده یا برعکس به او حسد ورزیده است. 

برای اولین بار سه و نیم ساعت توی کافی شاپ تا کتاب تمام شود بدون اینکه حس کنم. جالب بود.

جستاری در فرهنگ ایران - مهرداد بهار



این که بعد از مدتها اینجا از کتاب می نویسم هیچان زده ام کرده. داستان اینکه کتاب را چگونه خریده ام شنیدنی است. اینکه مهرداد بهار پسر ملک الشعراست نمی دانستم البته و از آن مهمتر اینکه برترین اسطوره شناس ایرانی است. آنچه در نوشته های او می خوانم مردی متین و سرد و گرم روزگار کشیده را برایم می گوید که توانایی بزرگی دارد: اینکه وقایع را در ظرفی فراتر از ده سال این ور و آن ورشان ببیند. اینکه دنبال الگوهای اجتماعی بگردد برای اینکه تاریخ را بخواند. اینکه احساساتی نباشد حتی وقتی وطن دوست است. البته گاه هم به خطا می رود و البته مهم این است که خودش هم می داند ممکن است به خطا برود اما آنچه حضور وی را با ارزش می کند باز کردن موضوع و ایجاد امکان بحث درباره ی آن است.


کتاب از چندین مطلب مجزا تشکیل شده که آخرهایش که به باباطاهر و ملک الشعرا و کلنل پسیان می رسد با وجودی که همچنان خواندنی است کمی توی ذوق آدم های مرتب می زند. 


شاید مهمترین مطلبی که از باب اسطوره شناسی در کتاب مطرح شده است این است که باورهای اقوام ساکن ایران قبل از ورود آریاییان به ایران نقش مهمی در شکل دهی اسطوره های ایرانی داشته است. دیگر اینکه ادبیات حماسی ایران (شاهنامه) صرفا به اسطوره های آریایی بر نمی گردد و از فرهنگ بعد از اشکانی و سلوکی نیز بسیار تاثیر پذیرفته است. اینکه ورزش باستانی میراث دار آیین میترایی است خود نیز حکایتی است. پرداخت او به قیام های دهقانی  در کشور و شخصیت مزدک جالب توجه است. 

الگوهای زیبایی را در اسطوره مطرح می کند از جمله ماجرای خدای شهید شونده و ارتباط آن با سیاوش و حاجی فیروز یا الگوی بی نسبی یا بی پدری پیامبران یا سرسلسلگان. نظرش این است که اسطوره ها و حماسه های ایرانی دیگر کارکردی برای جامعه ی مدرن ندارند. اگرچه معتقد استتلاقی فرهنگ ایرانی با حمله و حضور اعراب به ترقی آن منجر شده است بر این گمان است که حمله ی مغول میخی بر تابوت فرهنگ و دانش در این کشور گشوده است که همکنون نیز ادامه دارد. دانش ایرانی کنونی را سطحی و غیرجدی می داند. به اسطوره نگاه سرنمونی یونگی دارد و آن را در طبیعت بشر جاری می داند که از پی هر رفتاری سر بر می آورد. یکتا پرستی دین های آسیای غرب را نشانه ی مترقی بودن آن می داند. دین یونانی و رومی را ضعیف و بی طرفیت می داند که به همین دلیل هم از سیاست برکنار می ماند در حالیکه ادیان شرقی را مترقی و باطرفیت می داند که می توانند مطالب متعددی از جمله دانش و سیاست را در خود جای دهند.  درباب نوروز و آدابش مطالب جالبی برای گفتن دارد. ساختار جغرافیایی داخلی ایران را مساعد حکومت های خودمختار و ملوک الطوایفی می داند تا متمرکز و البته تهدید خارجی و اهمیت تجارت را دلایلی برای ایجاد حکومت متمرکز می شمارد. 


من خنگ!

قبلا چیزی از مثنوی خونده بودم اینجا. این رو از شمس باید بهش اضافه می کردم. چرا یادم نمونده بود؟ چرا؟


امّا بنده‌ی خدا را و خاصِّ خدا را چو وقت آید، چه زَهره باشد شیطان را که گِردِ او گردد؟ فریشته هم به حساب گِردِ او بگردد.

پیشگویی

این برف ها امسال مرا دفن خواهند کرد کنار آن کلیدی که امشب از جیبم افتاد و زیر برف شبانه گم شد. 

بهار که آمد، تو که آمدی، آن کلید را که هیچ دری را باز نمی کند خواهی یافت ، اما مرا نه. تا آن موقع دیگر باید از شرم آفتاب آب شده باشم، رفته باشم زیر زمین.... شاید شرابی کهنه شده باشم در ضیافت مرده خواری مورچگان در گور کودکان دو میلیون ساله.... یا در فاضلاب همسفر قطره های شبرو باشم در آن لوله های سیمانی بویناک ...


از آن پس هزاران هزار سال کولی وار در اعماق مردگان سفر خواهم کرد تا... تا آن چاهی که تو با دلوی سیاه بر سرش ایستاده باشی .... و بنوشیم ... زلال خواهم بود... 


----


چقدر امروز دلم هیچ می خواهد ...

باز

من بازخواهم نوشت ...