سنگ خورشید (9)

مادرید 1973، 

در بازارچه ی فرشته،

زنان می دوزند 

و همراه کودکانشان آواز می خوانند،

آنگاه: 

شیون آژیرها، و جیغ ها، 

خانه های به زانو در آمده در غبار خویش،

برج های ترک خورده، پنجره های از قاب برجهیده،

و طوفان موتورها، سکون: 

هر دو برهنه شدند و مشغول عشقبازی،

به پاسداشت سهممان از جاودانگی،

به نگاهبانی بهرمان از زمان و بهشت،

تا ریشه هامان را دریاییم، 

تا میراثی را که قرن ها پیش

سارقان زندگی از کفمان درربودند بازستانیم،


آن دو برهنه شدند و در بوسه غلتان،

زیرا دو تن لخت و به هم پیچان،

از فراز زمان می گذرند، رویینه اند،

و دستی به آنها یازش نتواند، به ازل بازگشته اند،

تویی نیست، منی نیست، 

فردایی نیست، دوشی نیست،

 نامی نیست، 

حقیقت دو نفر در بدنی واحد، روحی واحد،

و اینک! تمامی هستی ...