مادرید 1973،
در بازارچه ی فرشته،
زنان می دوزند
و همراه کودکانشان آواز می خوانند،
آنگاه:
شیون آژیرها، و جیغ ها،
خانه های به زانو در آمده در غبار خویش،
برج های ترک خورده، پنجره های از قاب برجهیده،
و طوفان موتورها، سکون:
هر دو برهنه شدند و مشغول عشقبازی،
به پاسداشت سهممان از جاودانگی،
به نگاهبانی بهرمان از زمان و بهشت،
تا ریشه هامان را دریاییم،
تا میراثی را که قرن ها پیش
سارقان زندگی از کفمان درربودند بازستانیم،
آن دو برهنه شدند و در بوسه غلتان،
زیرا دو تن لخت و به هم پیچان،
از فراز زمان می گذرند، رویینه اند،
و دستی به آنها یازش نتواند، به ازل بازگشته اند،
تویی نیست، منی نیست،
فردایی نیست، دوشی نیست،
نامی نیست،
حقیقت دو نفر در بدنی واحد، روحی واحد،
و اینک! تمامی هستی ...