مرد

مدام باران می آید،در تمام این مدت صبح تا حالا از همان روی صندلی با دقت زیادی تمام حرکاتش را دنبال می کند، چشمان ثابت و بی تغییرش به آرامی همراه او می چرخد تا چیزی از حرکاتش را از دست نداده باشد. گاهی دستانش را به هم می مالد و بعد هاشان می کند تا کرختیشان را کم کند.  

مینا هیچ توجهی به او نمی کند. هر دو ساعتی سرش را از پنجره بیرون می  آورد، مثل سگ هوا را بو می کند و بوی درخت های خیس شهوت بیرون رفتنش را صدبرابر می کند. ذوق می کند و جیغ می کشد، می  دود بیرون. با دندان های بهم فشرده و دست به سینه وسط خانه باغ می ایستد تا خیس خیس شود، تا لباسش به تنش بچسبد و بعد می دود و فریاد می کشد. جیغ هایش بین غرش های ابرها و صدای رودخانه گم می شوند. پاهای برهنه اش را به زحمت از گل ها بیرون می کشد ولی این مانع شتابش نمی شود.  تا دورهای باغ می دود  از خستگی به رو به زمین می افتد، توی گل ها غلتی می زند و بعد به سختی سعی می کند چشمهایش را در برابر باران باز نگه دارد. چند لحظه بعد خسته و درمانده بلند می شود و خودش را کشان کشان به خانه می رساند، لباس هایش را از همان دم در پرت می کند توی حمام، لخت می رود کنار شومینه ی کوچک گوشه ی نشیمن، پتوی مرطوب را به خودش می پیچد و زل می زند به آتش کم جان. برای دقایقی رنگ آبی را توی شعله ها دنبال می کند و بعد انگار که ماتش برده باشد مردمک چشمانش بر روی یکی از ردبف شعله ها ثابت می ماند تا وقتی که به اندازه ی کافی گرمش شده باشد. می رود اولین لباسی را که توی کمد ببیند می پوشد و بر می گردد سر جایش می نشیند و باز به شومینه زل می زند.   

صدای در سر هر دوشان را بر می گرداند.  با نگاهشان قامت فرورفته و نیمه خیس سعید را مرور می کنند و بعد نگاه هردوشان به هم دوخته می شود. نه سعید و نه آنها چیزی نمی گویند. چترش را کنار در می گذارد و مستقیم می رود سمت اتاقش، لپ تاپش را به همراه  بالشی و کتابی بیرون می آورد و روی فرش  گرد قرمز رنگ وسط نشیمن طاقباز دراز می کشد. لپ تاپ و کتاب را  بدون اینکه  بازشان کند می گذارد روی سینه اش . به سقف خیره می شود و شروع می کند به دنبال کردن خطوط گچ که از دم سبز طاووس شروع شده و تا دسته ای گل در کنارش پیش می روند. مثل همیشه روی گل قرمزی که وسط دسته گل است مکث می کند و چشمانش را می بندد، بعد شروع می کند به شمردن همه ی گل ها که مثل همیشه وقتی مطمئن می شود که هنوز هم سی و یکی هستند. کتاب و لپ تاپ را کنار می گذارد و می غلتد و سر در بالشش فرو می برد.  

مینا چشمان اشک آلودش را به نشانه ی خستگی و بی علاقگی می بندد و محسن به درختچه ی کنار عسلی چشم می دوزد و شروع به شمردن برگ های تازه جوانه زده اش می کند.

زنگ تلفن فقط توجه محسن را جلب می کند که با طمانینه گوشی بی سیم را از کنارش بر می دارد، به شماره تلفنی که رویش افتاده نگاه می کند و لبحندی  می زند. مردی از آن سر پشت شر هم الو الو می گوید. 

- صدات رو دارم عزیز. سلام علیکم.

- سلام علیکم و رحمه الله. خیلی ارادت داریم جناب دکتر بزرگ.  

 حالا مینا سرش را بر می گرداند و نگاه می کند با سردی.  بر می خیزد و از در به سمت جیاط بیرون می رود تا دوباره مراسمش را به جا آورد. محسن به لحن شوخی ادامه می دهد:

 - زیارت قبول مشهدی هادی. سفر خوب بود؟  

- جای شما خالی. فقط یک بار از صحن تونستم یه نماز زیارت بخونم. می دونی که این جور سفرا چه جورین. البته شک دارم یادت مونده باشه حالا که فرنگی شدی.  

- بابا دستخوش . من اینجا به خاطره ی همون جمع ها و جلسه ها و  گعده ها دارم زندگی می کنم چطور ممکنه یادم بره. تو که بهتر از من می دونی که من تو تمام لحظه هام اونجا کنار دوستانم. 

- می دونم محسن جان. می دونم. من همون دو هفته ای رو که می رم پیش سمیه انگلیس طافتم بدجوری طاق می شه. چه برسه به تو که پابند اونجا شدی. امیدوارم زود همه چی ردیف شه برگردی. اتفاقا با دوستان تو گعده جات رو حسابی خالی کردیم. کماکان هم با تمام نیرو دنبال اینیم که مشکل قضایی رو حل کنیم ولی می دونی که تیم جدید قوه فعلا  نمیتونه خیلی خارج از دستور بالا عمل کنه و بالا هم که بدجور برزخه. به هر حال توکلمون بر خداست که شاید فرجی کنه. 

- آره می دونم.. راستی سمیه و شوهرش چطورن؟ 

- خوبن، فعلا مشغول اسباب کشی هستن، گفته بودم که دارم یه خونه می خرم لندن، می رن اونجا زندگی کنن. اینجوری به بر و بچه های خودمون نزدیکترن.

- خوب مبارکه ایشالله، آره اینجوری بهتره،  ....  

صدای جیغ طولانی مینا بلند می شود و تا آن ور گوشی می رسد. مرد می پرسد. 

 - میناس، محسن جان؟  

- آره، دیگه داره طاقتم رو طاق می کنه. نمی دونم چیکارش بایست کرد، نمی تونم خودم رو راضی کنم آسایشگاه بستریش کنم. دیگه واسم زندگی نذاشته. 

- می دونم اینو نباید بگم حاجی، کاش همون او به حرفمون گوش داده بودی از همون روز اول وارد زندگیت نمی کردیش، آخه این همون اولشم تو زندان مشکل داشت، تو این همه آدم کی رو دیدی که  زندانی خودشو، اون هم از این نوعش رو، اون هم بعد از تعزیر، زن خودش کنه.  یادته حاج حسن چی بهت گفت؟

 محسن صحبتش را قطع می کند:

- بهتره حرفش رو نزنیم هادی جان. چیزیه که پیش اومده.  خوب از گعده بگو. جمع بندی چی شد بالاخره؟ 

- نتیجه این شد که فعلا یه مقداری سر و صدا رو کمتر کنیم، الان باید مردم رو یه ذره آروم کرد و رفت تو خط بالا. تا انتخابات بعدی وقت هست اگه بخوایم تغییر استراتژی بدیم. مجال سوء استفاده واسه اپوزیسیون نباید فراهم بشه و گرنه ممکنه خسر الدنیا و الاخره بشیم. پیغوم واسه شماها هم که اونور، آقای دکتر، باید زحمت بیشتری بکشید و اونور آبی ها رو فعلا معلق نگه دارید...

صدای جیغ ممتد مینا که مدام به پشت در می کوبد را که می شنود. به سرعت خداحافظی می کند و به سمت در می رود. سعید به همان آرامی سر در بالش فرو برده و دراز کشیده است. در را باز می کند، مینا در حالیکه رگ های گردنش بیرون زده اند جیغ می کشد و به سمتش حمله می کند. سعی می کند دستهاش را بگیرد اما مینا مقاومت می کند و در دستانش پیچ و تاب می خورد. به داخل خانه می کشاندش و با لباسهای خیس روی مبل نزدیک در می نشاندش. اما مینا دوباره به سمت حیاط هجوم می برد.  حالا سعید نشسته و  بی رمق نگاهشان می کند. کنترل مینا سخت است. محسن را با خودش دم در می کشاند. اینبار محسن با صورت سرخ شده شروع به فریاد کشیدن می کند. به دیوار می چسباندش و شانه هایش را به دیوار فشار می دهد.  

- خفه شو!  خفه شو! خفه شو ...

 این جمله را با فریاد تکرار می کند. رو به سعید می گرداند و به فریاد می گوید: 

 - هی حیوون، بیا این دیوانه رو آروم کن ... 

 سعید بی اینکه حرفی بزند آرام نگاهشان می کند. 

  -... تو هم یه دیوانه مثل این ماده سگ هستی، عملی بی مصرف. یه مشت آشغالید که نمی دونم چطور تو زندگی من پیداتون شده. تو و اون اون خواهر فاحشه ت که با یه الواط کافر غیبش زد ....

مینا که عصبی تر شده دو چندان دست و پا می زند که از دستش رها شود و کماکان جیغ  می کشد. محسن رو به مینا بر می گرداند، توی گوشش می زند: 

 - دیوانه ی روانی، خفه شو وگرنه خودم خفه ت می کنم. 

 مینا که انگار به هوش آمده باشد. ساکت می شود و خیره نگاهش می کند.  حالا سعید از جایش بلند شده و با نفرت نگاه می کند. سمتشان می آید، مکثی می کند و نگاه خشمگیش را به محسن می اندازد، به سمت در می رود و در را محکم پشت سرش می کوبد.  

 مینا از حال رفته و نشسته با سری که روی تنش آویزان است بین دیوار و پاهای محسن قرار گرفته. محسن می نشیند و دستهایش را می گیرد ومی گوید: 

 - تو چقد سردی، بیا عزیزم... 

و بغلش می کند و پیشانی و گونه هایش را می بوسد. بعد کشان کشان می بردش پای شومینه و روی صندلی راحتی می نشاندش و بالای سرش می ایستد. دهان مینا کف کرده است و سرش روی تنش آویزان است و او با انگشتان از هم باز شده اش موهایش را شانه می کند.