من و هفتاد و دو ملت

کله ی سحر که با تایلور، این پسر احساساتی گل، می روم کلگری از بی خدایی می گوید و با حالت تعجب همیشگیش می گوید که نمی فهمد که بقیه چطور به خدا معتقدند، از ترس مرگ است؟ تمایل به جاودانگی است؟ ما نمی میریم، ما در نسل هایمان ادامه می یابیم. دل پری از دین دارد.


تاکسی سوار می شوم که بیایم ترمینال اتوبوس. راننده ی بنگلادشی می پرسد کجاییم و می گوید سلام علیکم. و بعد سروع می کند از این بگوید که این مسیحی های اینجا مسلمان واقعی هستند و همان کارهایی را می کنند که ما مسلمان ها باید بکنیم. می گوید که پولی که اینجا در می آوریم حلال حلال است.


از اتوبوس پیاده می شوم و تاکسی سوار می شوم که بیایم خانه. مان دیپ جوان راننده (مان دیپ یعنی شمع دل، به قول خودش شمع دل مادرش است.) می پرسد کجاییم و بعد می گوید که خودش پنجابی است. می پرسم سیکی؟ و از او درباره ی مذهبشان می پرسم. کلی از سیک بودن می گوید و اینکه آنها دین مدرنی دارند که نیازهای همکنون را پاسخ می گوید و ناسا علم جدید را از کتاب آنها کشف کرده است و ...


و مهم اینکه همه ی اینها از همصحبتی با من خوشحال شده اند. :))