گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ت: صالح حسینی

 

 

شاید مدتها بود کتابی این همه با من آغشته نشده بود. تمامی کتاب جنگ است. جنگ میرایی و جاودانگی، جنگ پدر و مادر، جنگ خاک و آتش و آن چنان که خودش می نامدش جنگ انسان و خداوند و این زندگی نامه ی نیکوس کازانتزاکیس است، همانطور که زندگی نامه ی من است و شاید تو. 

 

زندگی نیکوس آتشی است که می افروزد در همان یک لحظه ای پیش از آنکه نور شود یا خاکستر، زندگیش همان یک لحظه ای است که ماهی پرنده ای از آب به در آمده است تا دیده به دیدار آسمان بیاراید.  

 

کتاب از المان های رئالیسم جادویی (گاهی ناموفق) استفاده می کند تا از نویسنده اش فراتر رود، در زمان نماند و  مکانی به خود نگیرد. این همان چیزی است که کازانتزاکیس فکر می کند روش هنرمند واقعی است تا روزمرگی ها را در فضای ابدی بنشاند و آنها را از ورا به سرزمین ماورا ببرد. اما در عین حال این کتاب پر از مکان است. پر از یونان و پر از کرت. آنقدر که گویا نویسنده قصد دارد خود را در قربانگاهی در زادگاهش قربانی کند و تمام صفحات کتاب را با این خون مقدس تبرک نماید. او پهلوانی میهن پرست بازمانده ی نسلی از پهلوانان است که توانش بیشتر از برداشتن قلمی سبک نیست اما این او را ناامید نمی کند. او به قلمش ایمان دارد و باور دارد که کرت هم، آنگونه که پدرش می گوید، به قلم او ایمان دارد. 

 

کتاب مملو از خداست حتی در حضور دشمنان قسم خورده ی خداوند مانند نیچه و لنین. بی شکی بسیاری نویسنده را درنوردیده اند و او نیز از میانشان شنا کرده است و تنش بوی آنان را می دهد؛ اما غرقش نکرده اند. او حتی غرق شاهزاده ی راهب شده، بودای بزرگ، هم نشده است، اما او غرق مسیح و یونان است و تمام این کتاب بیانگر آن تلاش بی سرانجامی است که می کند تا خود را از آنها نجات دهد و چه تلاش بی سرانجامی. 

 

او خودش را در سرنمون ها و آرکی تایپ های اجدادی گم کرده و یافته است و بوی غلیظ یونگ از جاهایی از کتاب شامه نوازانه فوران می کند. کتاب مملو از خداست و زاهدان و قدیسانش. مملو از مسیح. نیکوس کازانتزاکیسِ بی باور به مسیح ارادتی دارد که با سلول هایش سرشته است. آشکارا مسیح بخشی از اوست همانگونه که کتابهای دیگرش می گویند. نیکوس در واقع قهرمان های خودش را از قهرمان های دیگران می سازد. او فقط به قهرمانانش ارادت ندارد با آنها در جنگ هم هست آنگونه که با سایه ی سهمگین پدرش بر زندگی خود. او نه به قهرمانی که عاشقش است محدود می شود و نه دست از جنگ با او بر می دارد. او همان یک جهش را از آب بیرون می پرد و آن نگاه یک لحظه ای به قهرمانش را همراه خود به ژرفای آبهای درونش می برد و  خشمگین و عصبی و عاشق نشخوارش می کند تا بار دیگر که از آب بیرون می پرد، نگاه سابق را تف کند و او را جور دیگری ببیند. او مدام می جنگد با قهرمانانش، با خودش، یا با خدا؟  

 

 

 

کتاب  را با روایت اجداد مادری و پدریش می آغازد و جنگی که بین این دو  تاریخ را رقم زده است. جنگ خاک و آتش، جنگ خدا و انسان، جنگ انسان دو تکه. در ادامه به ظاهر نقش مادر کمرنگ می شود و سایه ی پدر بر او حاکم می شود، پدر وحشی جنگجو و سرکش و خشنی که هومر است، اودیسه است، دزد دریایی است، و یا پهلوان میکاییلی که وقتی او را به معلم کلاس اولش می سپرد از او می خواهد که در کتک زدنش مضایقه نکند. کتک زدنی که برای نیکوس رنج را می آفریند: مَرکَبی که برای معراج بشر به آسمان ضروری ترین است و نیکوس رنج می برد: از همان کودکی ای که عاشق ماجرای قدیسانی است که مادر بر آنها مویه می کند. مثل تمامی پدران و مادرانش رنج می برد، نفرت می ورزد، و راهی جنگ می شود. اما او گمان می برد با قلمش می تواند دشمن را بدراند. در این کتاب، نیکوس عاشق جنگ است اما جنگجو نیست، همین است که از پدر دست بردار نیست تا به پشتوانه ی او خود را جنگجو بداند. همین است که در برابر زوربا ضعیف است و کوجک. همین است که علیرغم تظاهرش مادر همیشه همراه اوست. او تمایل دارد بگوید شمشیر پدری در کفش قلم شده است و سعی دارد این احتمال را نادیده بگیرد که شاید این میله های بافتنی مادری باشند که قلم شده اند. آنگونه که زوربا به شهادتش آمده است. 

 

فصول او درباره ی رویت، روایت و نوشتن زوربا از درخشانترین فصل های کتابند. همانگونه که فصل او در توصیف طبیعت یونانی. گاهی توصیف های او مدهوشت می کنند آنجا که نرینگی و مادینگی را در زیارتش از یونان به تصویر می کشد و هومر بزرگ را به  دامان کوه و دشت می کشاند. یا آنجا که از تفاوت معماری کلیسای تیغ بر خدا کشیده ی گوتیک با کلیساهای سر به تسلیم فروآورده ی زادگاهش می گوید.  اما این درباب زیارت او از صومعه های کوه آتوس صدق نمی کند که بدون ذکر جزییات تک تک آنها آفرینشش زیباتر می بود. بالعکس اما زیارت او از اورشلیم صحرای سینا بی شک بی نظیر به نگارش آمده است. اینجاست که او توان می یابد تا به راستی به خداوند متعال مهیمن بشورد. اینجاست که او ابراهیم را وا می دارد تا به همراه لوط رو در روی این خدای خونخواه و عبوس و خودرای و نامهربان و انتقامجو بایستد و دهان به دهانش شود.  سموئیل را نیز بر خدا می شوراند، بر این خدای مستبد و بی رحم، بر یهوه، خدایی که در بیابان و حرارت و سختی و سرگردانی از سنگ خارای طور گداخته اند و ریخته اندش. خدایی که فقط با متمدن شدن بشری می تواند مهربانتر و سربه زیر تر شود. خدایی که  فریادی است در درون هر موجود زنده که او را به جلو می راند، به از عبور از جمادی به نما و به حیوان و نهایتا به انسان سرزدنش وا می دارد. انسان کازانتزاکیس یک سانتور است با سمهای اسبی ریشه در خاک  و هر چه از زمین برکند خدایش انسانی تر می شود.  

  

 

 

کازانتزاکیس بوی نیچه می دهد، نیچه است که او را به نیروی آسمان بی باور کرده است اما تنوانسته او از این نیرو ناامید کند. نیچه ی شهیدی که دن کیشوت وار به آسیاب بادی خدا می تازد آنی است که بذر خشونت را در اروپا پراکنده است. نیچه او را به کفری دچار می کند که تا آخر عمر وبال ایمان جاودانیش می شود. اما اثری فراتر بر او می گذارد، تمامی قهرمانان مسیحی و هومری و کرتی او  را در نگاهش نطم می دهد، آنها را در جایگاه واپسین انسان می نشاند تا او بتواند با نگریستن به شجاعت و خوش قامتیشان به زندگی امیدوار شود، با دیدن این سایه های ابرانسان. وای که این عاشق یونان نیچه را هم با المانهای یونانیش به خواننده می شناساند به آپولو و دیونیزوس و قصه ی آفرنیش تراژدی. اما خود بیش از اینها از این شهید بزرگ اثر پذیرفته است:«ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره ندادن.» اما همه ی اینها ناامیدش می کرد اگر این را هم از نیچه نیاموخته بود که تن به نومیدی و پوچی نشاید که بسپرد: «یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند، بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان کند.» نیچه اما او را غرق نکرده است، او غرق مسیح و یونان است و کسی را یارای برکشیدنش از برزخ این «بحرین یلتقیان»  نیست. او نیمی به این دریا غرق است و نیمی به آن و این سرچشمه ی سرگشتگی های اوست. 

  

درنگ او در بودای رها شده و لنین کارگر و سن فرانسیس گرسنه چندان نیست هرچند فصولی از این کتاب را اشغال کرده اند تا همچون چند قطره اشک بر غریبه ی زورکی عزیز شده ای کمبودهای (اینقدر با این کلمه دشمن نباشید او تعریفی دیگر از وجود تمامی ماست) روشنفکرانه ی نویسنده را بر آورند یا سوال های سرکش بی جواب درونش را اندکی به خواب برند. «رهایی از رهایی» بودایی پاسخ موقت او به ادامه ی حضور چنگ انداز خداوند در زندگیش است، پاسخی به زندانی بودن دائمی روحش در مسیح و یونان، در جایگاه طبقاتیش. آنچه که نیچه ی توانمند نیز نتوانسته است از آن برهاندش حالا چه جای بودای کم توان؟ اما اشک او بر گرسنگی های کارگران همچون بسیاری روشنفکران هم طبقه اش ادا و اطواری بیش نیست، همچنانکه خود تصویر می کند این همه صدا و این دو فصل کتاب از درون او برنیامده اند، این کار این دنیای غوغاگر بوده است که موجهای توانمندش نگذاشته اند نویسنده بر پاهایش بماند و او را با خود برده اند. شاید همچون دیگران مارکس بزرگ او را فریفته و به او باورانده که اگر اکنون همراهی نکند مغبونی قافله از دست داده خواهد بود چون همکنون «وظیفه این است که لحظه ی تاریخی را که در آن زندگی می کنیم  به دقت تشخیص دهیم و ....با جریانی پیشتاز، همانگ باشیم.»

 

روایت او از سفر به قفقاز برای نجات هم میهنان، آه، کاش این نویسنده ی بزرگ به نویسنده بودن قناعت می کرد و از ادای پدران را در آوردن دست بر می داشت. او علیرغم ادعایش به قدرت  قلمش ایمان ندارد، ندارد، ندارد و همین است که رویای قدیسان و پهلوانان سرش را به دوار می اندازد. او می داند که نه قدیس می شود و نه پهلوان، او را برای هیچکدام نساخته اند اما این بیماری هم-ذات-پنداری او را رها نمی کند. روایت او از فداکارای های پهلوانانه ی خویش بر صدر کشتی های یونانی کاریکاتوری از اودیسه، این همدم محبوب نویسنده، را در ذهن نقاشی می کند. آه بزرگمرد یونانی، تو بزرگی، شاید برای من از اودیسه هم بزرگتر باشی، تو را چه شاید که به حس حقارت هم-ذات-پنداری با پهلوانان و قدیسان تن دردهی. می دانم، می دانم، مخاطب تو من نیستم، مخاطب تو یونان است، یونانی که قهرمان و قدیس طلب می کند. شاید باید خوشحال باشی که فیلسوفانش را به رخ تو نمی کشد، و همچنین شاید هم باید از نیچه متشکر باشی که فاتحه ی آنان را برایت خواند و تو را از گذر به سقراط بازداشت وگرنه تو باز هم سردرگم تر می شدی.  

پسر عیاش که از گرد جهان گردیدن و کشورگشایی خسته شد دریافته است که تو چیز دیگری کرت و به سوی تو باز می گردد تا اسطوره هایت را ببیند: زوربایت را، اودیسه ات را، و پدرانت را یا مردان دهقانت را. زوربا حسرت زندگی او می شود، زندگی از دست داده ای که نکرده است. زندگی روشنفکرانه ای که تهی بوده است از زندگی. حیف که «زوربا را دیر شناخته است» و حالا تنها لذتی که میتواند این مریض را اندکی به خلسه برد نوشتن از اوست و نه البته نزد او رفتن وقتی صدایش می کند. «اسطوره ی زوربا» تنها راه تسکین این زندگی-نکرده است که قصد تن دادن به زندگی را ندارد. اما اسطوره به این بزرگی را پروراندن و زایاندن رحم و فرجی بزرگ می خواهد و البته ذهنی تنومند و آماده ی رنج کشیدن. باز هم یکی از درخشانترین فصل های کتاب آفریده می شود و نیکوس کازانتزاکیس بزرگ با عظمتی بی نظیر ماجرای این آبستنی و زایش را می سراید. او کسی را می زایاند تا به جای او زندگی کند، به جای این زندگی-نکرده و این دردناک است، دردناک چون هنوز هم دوست ندارد مثل او زندگی کند. اما آفرینش اودیسه متفاوت است. اودیسه کسی است که نیکوس آرزو دارد مثل او زندگی کند اما توانش را ندارد. اودیسه مقابل او نیست بلکه از او بالاتر است. خود اوست که در افقی بالاتر از او ایستاده است.  او با زوربا متفاوت است، ناخودآگاه او هنوز زوربا را پایین تر از خود می بیند و همین است که همراه او به جستجوی آن سنگ سبز نمی رود. اما هم خودآگاه و هم ناخودآگاه این زندگی-نکرده در حسرت اندکی این مرد بودن می سوزند. اما اودیسه کسی است که همه ی عمرش را تلاش کرده شبیه او باشد.

 

کتاب کتاب جنگ است برای نویسنده، همچنان که برای من و تو، ما را همراه خود بی زره و شمشیر به جنگ می برد، جنگی بی پایان: «این جنگ هیچ گاه پایان نپذیرفت. تاکنون، نه به طور کامل شکست خورده ام و نه به طور  کامل پیروز شده ام. دم به دم پیکار می کنم. چه بسا که در هر لحظه ای همه ی وجودم نابود شود. چه بسا که در هر لحطه ای همه ی وجودم نجات یابد. من هنوز از روی پل صراط می گذرم که به باریکی مو بر فراز مغاک تاب می خورد.»