فردریک نیچه فیلسوف فرهنگ - فردریک کاپلستون - ت: بهبهانی - حلبی

 

 

کتاب خوبی است که فردریکی درباره ی فردریکی دیگر نوشته است. این کتاب در دو بخش است، بخش اول اصل کتابی است که کاپلستون در بحبوحه ی جنگ دوم جهانی دربارهی نیچه (که آن موقع به دلیل ظهور هیتلر مورد توجه بیشتری بوده) نوشته شده است و بخش دوم مقالات کاپلستون است در واکاوی بیشتر موضوع و پاسخ به منتقدان کتاب که تا 22 سال بعد از انتشار کتاب نوشته شده اند. مقایسه ی این مقالات با برخوردهای نویسنده در متن اصلی کتاب نشان می دهد که نظرات نویسنده در این فاصله بالغ و بالغتر شده اند. اگرچه در عین حال زبان او غامض تر و نثرش دشوارتر گردیده است. 

 

نویسنده کشیشی کاتولیک است و  در عین حال یکی از بزرگترین تاریخ دانان فلسفه. به همین دلیل است که متن های کتاب را می توان به دو بخش تقسیم نمود. یکی بخشی که مربوط به کاپلستون تاریخ نگار است که بسیار خواندنی است و دیگری که مربوط به کشیش است که به راحتی می توان از آن گذر کرد. اینجا جایی است که خداوند متعال به داد این کشیش می رسد تا بتواند با دستگیریش پشت آرای ضد دین نیچه را به خاک بمالد.  

 

ترجمه خوب است اگرچه در آن ناهمگونی هایی در انتخاب کلمات دیده می شود که احتمالا حاصل ناهماهنگی بین دو مترجم است. تعداد زیاد پانویس ها اولش چشم آدم را می زند اما وقتی به آنها عادت کنی می بینی که به فهم مطلب کمک می کنند.  

  

زندگی نیچه

فرزند اول خانواده است. متولد 1844. پدرش و پدربزرگ مادرش کشیشند. پدر پس از اختلال حواس به دلیل عارضه ای مغزی وقتی که او 4-5 سال دارد می میرد. در دوران مدرسه بسیار موقر و مبادی آداب و تابع قانون است. در 14 سالگی از مدرسه ی معتبری بورس تحصیلی می گیرد. از همان دوران تحت تاثیر برخی اساتیدش به مسیحیت بدبین می شود. در ریاضیات ضعیف است. در زبان های یونانی، آلمانی، و لاتین و فهم کتاب مقدس سرآمد است. به افلاطون و اشیل علاقه مند است. از شعر و موسیقی لذت می برد. با دوستانش انجمن ادبی جرمانیا را در مدرسه انجام می دهد. اینجا دو تا دوست صمیمی دارد، جرسدرف و پاول دوسن یعنی کسی که با او بن می رود تا وارد دانشگاه شود. به زودی از عیاشی های دیگران خسته می شود و از آنها کنار می کشد. این دوره ای است که کارل یاسپرس آن را نتیجه ی دریافت ناخودآگاه نیچه از استعداد خاص خود می داند. در دانشگاه الهیات و زبان شناسی می خواند و بزودی اولی را کنار می گذارد. استاد مورد علاقه اش ریتشال است که وقتی به لایپزیک می رود نیچه هم پی اش می رود. او در بن هنوز هم اندکی به مسیجیت اعتقاد دارد اما این به دور از شک و اضطراب نیست. برای خواهرش می نویسد :"این ها هستند روش هایی که بزرگان خاطرنشان کرده اند: اگر طالب آرامش روح و خوشحالی هستی اعتقاد داشته باش، ولی اگر طالب حقیقت هستی وارسی کن!" و البته معلوم است که نیچه نهایتا کدام را انتخاب می کند.

در 1865 در لایپزیک با "جهان چون اراده و تصور" شوپنهاور آشنا شد و مجذوب عقاید او شد و بیزاری او از ایمان مسیحی تکمیل شد. نیچه در این دوره خوشبخت و دانشجویی موفق است و سه چیز مایه ی شادمانیش:"شوپنهاور من، موسیقی شومان و قدم زدن در تنهایی." شوق به نوشتن در این دوره در او پدیدار می شود. اینجاست که یکی از معدود و البته بهترین دوستانش یعنی اروین رد را می یابد. دوستی بسیار محبوب که برای مدتها هست اما مثل بقیه ی دوستی های نیچه نهایتا بسیار نمی پاید. در 1867 با وجود ضعف بینایی به سربازی می رود و به قول خودش "می آموزد که طبیعت و سرشت خود را بشناسد...و به دیگران چه چیزی را یاد بدهد." از اسب سقوط می کند و و باز برای تحصیل به لایپزیک بر می گردد و اینجاست که مفتون موسیقی واگنر می شود. بعد او را در منزل خواهرش ملاقات می کند. نیچه در 24 سالگی به درخواست استادش ریتشال استاد دانشگاه بال می شود. اولین کلاسش "هومر و زبان شناسی کلاسیک" است. کلاسهایش پر هیجانند و دانشجویانش کوشا. در این دوره مهمان مدام واگنر و همسرش کوزیماست. شیفته ی واگنر است. در جنگ پروس و فرانسه در انتقال بیمارن مشغول خدمت می شود و از همان جا اسهال و دیفتری می گیرد. این آغاز بیماری های جسمی اوست. برای معالجه به لوگانو می رود. بعد از دوماه به بال بر می گردد و تدریس تولد "تراژدی" را شروع می کند. موضوعی که فرهنگ دیونوسوسی پیش از سقراط را به فرهنگ بعد از او برتر می داند. واگنر از آن استقبال می کند اما دیگران نه، حتی ریتشال. رد از او در برابر جزوه ی ناسزا آمیزی که بر ضد کتاب منتشر می شود از دوستش نیچه دفاع می کند. اینجا او در به دست آوردن شهرت عام به سختی شکست می خورد. واگنر به بایروت می رود و این او را بیشتر ناراحت می کند و حسرت روزهای خوشش با واگنر و همسرش را به دلش می گذارد. به هر حال در این دوره مورد احترام همکارانش است. بین 1873-76 چند مقاله منتشر می کند یکی با عنوان "دیوید اشتراوس، اعتراف گر و نویسنده" که بیانگر صد ذوق و فرهنگ بودن آلمان هاست و اشتراوس را مظهر بی ذوقی آلمانیان می داند. دومی درباره ی "کاربرد درست و نادرست تاریخ" است که بیانگر مخالفت او با علم پرستی است:"ما باید به تاریخ همان اندازه خدمت کنیم که تاریخ به زندگانی ما خدمت می کند." سومی "شوپنهاور مربی" است که در مقایسه او با قیلسوفان دانشگاهی (همان کسانی که شوپنهاور به استهزا می گیردشان) است. و چهارمی "ریچارد واگنر در بایروت" مدیحه ای است از او. به هر حال در همین دوره است که اندک اندک نیچه از واگنر فاصله می گیرد. در واقع مرز این فاصله گرفتن انتشار پارسیفال است که از نظر نیچه نشان فاصله گرفتن واگنر از باززرایی فرهنگ یونان و سر تعظیم فرو آوردن او دربرابر صلیب مسیحیت است.

در این هنگام دوره ای دیگر در فکر نیچه است. او به فلسفه ی سقراط بیشتر اهمیت می دهد و به قول خودش از دوره ی دیونوسوسی به دوره ی آپولونی می آید و همین دوره است که او "انسان، همه انسان"، "طلوع روز" و "خردمندی شادمانه" را می نویسد. به دلیل بیماری مرخصی یکساله می گیرد و به ناپل می رود و به اتفاق آلفرد برنر و دکتر پل روئه ی یهودی نزد فرولین فن مایزنبوگ زندگی می کند. ریچارد واگنر ضد یهودی او را بر ضد پل روئه می انگیزاند اما نیچه به او توجهی ندارد. این سه نفر دوران خوشی را با هم داشته اند. فرولین فن ماینبوگ این را می گوید:"نیچه تجسمی از ظرافت و مهربانی بود! چقدر طبیعت نیک و ساده ی او با عقل و هوش ویرانگرش در تضاد بود! چقدر خوب می دانست که چگونه شاد باشد..." برای مداوا از ناپل به روزنلویی و بعد به بال می رود. در این دوره که او همچنان در دوره ی سقراطی است کتاب "انسان، همه انسان" را می نویسد که شامل افکار پراکنده ی اوست. وضع مجازیش بدتر می شود و از استادی استعفا می دهد و با مستمری که برایش تعیین می شود به انگادین می رود و کمی که بهتر می شود روی قسمت دوم "انسان، همه انسان" کار می کند. سال 1879 آن را منتشر می کند. حالش بدتر می شود و انتظار مرگ را می کشد. زمستان سختی را با مادر و خواهرش می گذراند اما بهتر می شود و در بهار 1880 نزد مریدش پیتر گاست می رود. بعد به جنوا می رود "طلوع روز"را در 1881 منتشر می کند و یه قول خودش "با این کتاب مبارزه اش را بر ضد اخلاق شروع می کند." حالا دیگر حتی رد دوست صمیمیش هم علاقه ای نشان نمی دهدو در همین دوره است که اندیشه ی بازگشت ادواری به ذهنش خطور می کند. در پاییز 1881 حالش بهتر می شود و اپرای کارمن را می بیند و بهترین اپرایش می خواند. بعد به مسینا و بعد به دلیل باد شدید به رم می رود و از طریق خانم فرولین فن مایزنبوگ با دختری روسی به نام لو سالومه آشنا می شود. به سالومه پیشنهاد ازدواج می دهد که مانند پیشنهاد قبلیش در 1875 به یک خانم زیبای هلندی با جواب رد مواجه می شود. پس از این جواب رد نیچه گمان می برد که دکتر روئه و لو سالومه بر ضد او تبانی کرده اند و خواهر ضد یهودی او الیزابت هم آتش بیار این گمان می شود. این موجب می شود که به اوربکز درددل کند که توسط همه مورد خیانت قرار گرفته است و وارد یک تنهایی کامل شده است.

حال نیچه وارد دوره ی فیلسوفی و پیامبری خود می شود. زمستان 1882-83 را در هوای بد خلیج راپولو می گذراند و همین زمان است که "زرتشت شریف و باشکوه" او متولد می شود. در نخستین بخش کتاب او ابرمرد را آموزش می دهد. قسمت دوم در 1883 در سوییس نوشته می شود. در پاییز به آلمان می رود و خواهرش الیزابت به یک ضد سامی مشهور آقای فورستر ازدواح می کند و به پاراگوئه می رود و همین نیچه را که مخالف یهودی ستیزی است آشفته می کند. به نیس می رود و قسمت سوم زرتشت را اوائل سال 1884 منتشر می کند. و در ان به بازگشت ابدی می پردازد. به ونیز  نزد پیتر گاست می رود. هاینریش فن اشتاین جوانی علاقه مند به سراغش می آید و از او می خواهد که به بایروت برود و پارسیفال واگنر را گوش دهد. خواهرش را برای شش هفته در زوریخ می بیند و راضی و شاد است. همانجا قسمت چهارم زرتشت را شروع می کند و در مانتون و نیس ادامه اش می دهد. کتاب فروش ناچیزی می کند. او فکر ادامه ی کتاب را کنار می گذارد و می گوید :"از این پس، من سخن خواهم گفت، نه زرتشت." در نیس روشنفکری آلمانی به نام پل لانتزکی که زرتشت را خوانده به قول نیچه به عنوان اولین کس او را استاد خطاب می کند و پس از ملاقات با او می گوید:"چه تصور غلطی می توان از آثار شما درباره ی شخص شما به دست آورد."

در 1885 در ونیز خواهرش به او اصرار می کند که به دانشگاه برگردد اما نیچی معتقد است که که جوانان احمقند و استادان احمق تر و دانشگاه های آلمان او را از خود می رانند. به فلورانس و بعد به نیس می رود و یادداشت های پراکنده ی خود را به نام "فراسوی نیکی و بدی، پیش درآمدی به فلسفه ی آینده" منتشر می کند. این مقدمه ای بود بر کتابی که در هنگام زندگیش تمام نشد و بعد یادداشت های مرتبط به آن تحت عنوان "میل به قدرت" منتشر شد. بهار 1886 در ونیز بود. براب مذاکره با ناشرش به آلمان رفت و در لایپزیک رد را دید البته بدون صمیمت قبلی. نیچه معتقد بود که این تاثیر آب و هواست که رد را به صورت موجودی عبوس و بدخو در آورده است. نیچه به لایپزیک رفت و از مادرش به دلیل اینکه کتابهایش را خوانده بود دلگیر شد. به روتا و بعد به نیس رفت و شروع به خواندن آثار بودلر ، پل بورژه، موپاسان، و داستایوفسکی کرد. در مونت کارلو پیش درآمد پارسیفال را گوش داد و گفت:"من به واگنر عشق می ورزیدم و هنوز هم عاشق او هستم." دوستی هایش کم و کمتر شد و این مسلما برایش دل انگیز نبود چنانکه به خواهرش نوشت "یک مرد متفکر و عمیق احتیاج به دوستانی دارد وگرنه باید خدایی باشد. و من نه خدایی دارم و نه دوستی." با رد به همزده بود و در سوییس خبر مرگ هاینریش فن اشتاین سی ساله را شنید و به قول خودش "ذخیره ی آینده" ی خود را از دست داد. قرص های آرام بخش مثل کلورال مصزف می کرد. کتابی در حمله به واگنر تحت عنوان "قضیه ی واگنر" نوشت. او به پیترگاست می نویسد که به نحو نامتعادلی به انتقام جویی علاقه مند است. بعد از این کتاب به نوشتن مسیح ستیز پرداخت. در این دوره خودنمایی های بسیاری دارد مثل "چرا من اینقدر عاقلم"و .... بعد "نیچه در برابر واگنر" را نوشت و در سال 1889 دیوانه شد. نام خود را فردیناندو دولسپس یا مصلوب می خواند و به مردم تورن می گفت که خداست. پولهایش را بر باد می داد. نیچه خانه نشین شد و بهد مادرش او را به خانه خود در نومبرگ برد. پس از مرگ مادرش خواهرش که شوهرش مرده بود و از پاراگوئه برگشته بود نیچه را به منزل جدیدش در وایمار برد. نیچه بهبود نیافت. هنوز وقتی تصویر واگنر را می دید می گفت م"من او را دوست دارم." وقتی خواهرش می گریست به او می گفت "الیزابت چرا گریه می کنی؟ مگر ما خوشبخت نیستیم؟" هنوز با عیادت کنندگانی مثل پیتر گاست صحبت می کرد. در بیست و پنج اوت 1900 بر اثر ذات الریه درگذشت. در روکن دفن شد و پیترگاست باوفاترین دوستش بر سر مزارش مرثیه ای خواند