عقاید یک دلقک - هاینریش بل - ت: محمد اسماعیل زاده

 

 

 

اگر از من بپرسی می گویم خیلی خوب نوشته شده، خیلی عالی، نه اینکه فکر کنی داستان پرحادثه ای را تعریف می کند که نمی گذارد از جایت جم بخوری، روایت همه اش خودگویی چندساعته ی یک نفر است که همت می کند و برایت نه تنها سرگذشت خود که بسیاری دیگر را هم می گوید و بیشتر از این شاید سرنوشت یک ملت را در یک دوره ی زمانیش و بعد که بخواهی یک قدم جلوتر بروی می بینی که سرنوشت آدمی را گفته است. مگر این خصوصیت ادبیات خوب نیست؟ اینکه تو را در یک نفر و یک زمان و یک کشور نگاه ندارد؟ اینکه تو را از زمان و مکان عبور دهد؟ 

 

این روایت از یک سرگذشت سه ساعته زیباست، خیلی زیباست. روان؟ نه روان نیست، حداقلش تا نیمه ی اول کتاب این را حس نمی کنی. چند چیز این روانی را مختل می کنند، یکی اینکه روایت بیشتر خودگویی است و نقل قول یا گفتگو در آن نقش بسیار کمی دارد. دیگر اینکه المان های تاریخی در آن بسیارند. نویسنده آلمان بعد از جنگ را نوشته است با ا شاره ی مدام به وضعیت سیاسی و اجتماعیش و اگر تو تاریخ این دوره ی آلمان را ندانی نام ها گیجت خواهند کرد. شاید بخشی از این گناه به گردن مترجم باشد. ترجمه اش خوب است اما ظاهرا به خودش برای اینکه کتاب را برای خواننده ی ایرانی خواندنی کند چندان زحمتی نداده است. زیرنویس هایش که با بدسلیقگی ته نویس انتهای فصل شده اند چنان مختصر و بی فایده اند که بعد از یکی دو فصل بی خیالشان می شوی. جالب این بود که در یکی از این زیرنویس های نیم خطی خواننده را به زیرنویس فصل دیگری ارجاع داده بود. زیرنویس های اساسی و مهم برای درک مطلب را نباید در انتهای فصل گذاشت. صرفا چیزهایی را باید انتهای فصل گذاشت که برای اطلاعات بیشتر خواننده آمده اند.

  

همانطور که گفتم می توان داستان را قصه ی تلخ تنهایی یک دلقک در آلمان بعد از جنگ دوم دانست اما این برازنده ی داستان نیست. داستان داستان یک بیگانه ی دیگر است در جامعه ی کسانی که با هم بیگانه نیستند. قصه قصه ی انسانی متفاوت است، یک بیگانه ی دیگر، چقدر توی این کتاب ها بیگانه هست، نه؟ نه حالا که نگاه می کنم می بینم که تعداد این کتابها آنقدرها هم نیست نسبت به سایر کتابها. به هر حال قصه روایت کسی است که به روش خود بر جامعه شوریده است. آن دلقکی که در کتاب تصویر می شود منتقدی بی پرواست که از کودکی اش به همین بی پروایی انتقاد کرده است و در انتقاد از هیچکس و هیچ چیز تردید نمی کند. جاهایی کسانی او را با کالفیلد سلینجر مقایسه می کنند که اکنون بزرگ و بالغ شده است. من نمی دانم که آیا کالفیلد وقتی به دنیای مزخرف بزرگسالی پا می گذاشت همین می شد یا مثل بقیه می شد. به هر حال او اما منتقدی متین و منطقی است که بر علیه دورویی، این رفتار غالب و ضروری بشری، می شورد. هیچکس از نقد او در امان نمی ماند: نازی، سوسیالیست، کاتولیک، پروتستان، آتئیست، پدر، مادر، برادر،همسر... همه آماج حمله اند. 

 

بگذارید اول از همسر بگویم، همسر، ماری، اولین و تنها عشق او که با کمال خیانت، آری این همان چیزی است که او اسمش را می گذارد، بعد از چندین سال همسری و ادعاهای آنچنان، او را ترک می کند و با کسی دیگر روی هم می ریزد، اما این مطلب مهم داستان نیست، مطلب مهم این است که این را به بهانه ی اخلاق انجام می دهد، به بهانه ی دین و این برای هانس شنیر ما باور کردنی نیست. البته او آنقدر عاشق ماری هست که با مقصر دانستن دیگران سعی کند او را برائت کند اما خودش هم می داند که چندان موفق نیست. این کسی که او را به این حال نزار انداخته است همکنون در ماه عسل رمی اش شاید از خدمت خداوندش لذت هم ببرد. شاید برای تبرک به محضر پاپ هم مشرف شود. این همسر فراری اکنون در عقد یک مقام بالای کلیساست که در نوجوانی به او نرد عشق می باخته است، به خاطر خداوند! او به همین دلیل است که همکنون مشغول زناست؟ شاید نه، شاید ماری خودش رفته باشد، شاید اصلا از اولش هم برای فرار از خانه ی محقر پدری به او پیوسته باشد. این ها را من می گویم اما بعید است هانس، دلقک قصه، حاضر باشد حتی بشنودشان. یکی از نقاط مقابل این ماجرا در کتاب قصه ی هاینریش بلل (نویسنده؟) کشیش است که با دختری فرار کرده است و مغضوب کلیساست.   

 

مادر و بعد پدر بخش عمده ای از کتاب را به اشغال خود در آورده اند، دورویان سرمایه داری که از فداکردن تنها دخترشان، هنریته، در راه موفقیت هراسی ندارند، بیشرمانه دروغ می گویند، خست می ورزند،‌تظاهر می کنند، خیانت می ورزند، به قدرت چنگ می زنند، کودکانشان را گرسنه نگاه می دارند اما خودشان در شبستان کالباس سق می زنند. نهادهای خیریه راه می اندازند و صلح را تبلیغ می کنند تا بگویند جنگ را تبلیغ نکرده اند. مادر و پدری که هانس خیلی وقت پیش عطایشان را به لقایشان بخشیده است. از وقتی که ماری را پیدا کرده است.  

 

هانس دلقک است، این دلقکی مفهومش فقط خنداندن نیست، او متفکری منتقد و کتابخوان است که به مثل دیگران بودن پشت پا زده است. این دلقک بودن برایش داشتن یک ماسک است که شاید چهره ی واقعی او باشد. یک ماسک ضحیم که به او اجازه می دهد بیگانگی اش را فریاد زند. هانس از زندگیش توقع زیادی ندارد، او حتی یک سکه ی یک مارکیش را هم نمی خواهد، او همین را می خواهد که هست اما او هم مثل همه ی بیگانه ها (مثلا از نوع کامویی اش) از دست جامعه جان سالم بدر نمی برد. همانطور که قبلا همین جا گفته بودم این نیست که تو از جامعه بیگانه شوی و او کاری به کارت نداشته باشد، نه، اصلا اینطور نیست،‌ جامعه بنا بر قانونی نانوشته بیگانه ها را، متفاوت ها را، مجازات می کند، از هر راهی که بتواند و این همان بلایی است که سر دلقک داستان ما می آید. همه او را مجازات می کنند، همه و هیچکس برای او باقی نمی ماند.

  

از نمادهای کتاب یکی این است که هانس از پشت تلفن بوها را حس می کند. شاید (من وقتی از نمادها می گویم فکر می کنم "شاید" گفتن بهتر باشد) برای اینکه بگوید شامه ی او برای دریافتن درون دیگران، پشت پرده های دورویی آنها بسیار قوی است. او حتی گنج درون دورانداخته شده ها را (منشی خوابگاه برادرش) هم می تواند از پشت تلفن دریابد. همین است شاید که او را بیگانه کرده است؟ شاید هم نهُ باید چیز بیشتری باشد تا تو را بیگانه کند. سفرهای مدام او هم شاید از دیگر نمادهای کتاب باشد. این یک جانماندن ها، این همه جا بودن ها، این همه را دیدن هاست که او را با دیگران متفاوت کرده است. او تن به یک جاماندن و گندیدن نمی دهد. ا