کوری - ساراماگو - ت: مهدی غیرایی

 

 

رمان مسلما پیامهای اخلاقی بسیار زیادی در خود دارد اما آنجور که برخی (مثل نویسنده ی مقدمه ی کتاب که البته جایش آخر کتاب باید می بود نه اول کتاب) می خواهند، تقلیل آن به یک اثر صرفا اخلاقی همانند گلستان سعدی و سعی در واقعی ندانستن کوری نه تنها با شکل روایت کتاب مطابقت کامل ندارد بلکه بالعکس تصور ارزش واقعی کتاب را کمتر می کند.  

 

دلیلی بر واقعی نبودن کوری در داستان نمی توان یافت. خود نویسنده بارها از ز زبان خود و شخصیت های قصه بر این تاکید دارد که بشر دچار نوعی کوری اخلاقی است اما این دلیل نمی شود که این کوری از نوع فیزیکیش  چنانکه در در داستان آمده واقعیت نداشته باشد. نمی توان منکر این شد که تنها فرد نابینانشده ی داستان اخلاقی ترین شخصیت است اما باز هم نمی توان مطمئن بود فقط به این دلیل بوده است که نویسنده او را همراه دیگران کور نکرده است شاید این  کار را نکرده چون به یک بینا نیاز داشته است.  در واقع ما به جز تعداد اندکی از افراد از گناهان دیگران هم چیز زیادی نمی شنویم. مثلا مرد کور اولی یا همسرش یا کودک لوچ مگر اینکه شاشیدن در شلوارش یا از یاد بردن مادرش نشان گناهکاریش باشد.

 

بگذارید به شکل دیگری به موضوع نگاه کنیم. آنچه نویسنده طراحی کرده است می تواند به جای نوعی تمثیل اخلاقی نوعی واقعیت جایگزین (Alternative Reality) باشد که در دنیای تخیل می تواند اتفاق بیفتد. این می تواند واقعا در تصور نویسنده یک واقعیت باشد که در حال رخ دادن است. یک بیماری همه گیر که مشغول کور کردن دیگران است. این رمان در واقع پاسخی به این سوال است: اگر چشم نبود چه می شد؟ و شاید یک سوال دیگر هم باید اضافه کرد: اگر فقط یک جفت چشم باقی می ماند چه می شد؟ و اینجاست که کلی سوالات دیگر پیش خواهد آمد. یکی از این سوال ها این خواهد بود: این جفت چشم مال کی هستند؟ انسانی اخلاقی یا انسانی غیر اخلاقی. هر یک از این دو گزینه می توانست داستان را به سمتی پیش برد. اما نویسنده گزینه ی اول را انتخاب می کند. نویسنده به تخیل قدرتمندش اجازه می دهد جامعه ی بشری را در مواجه با چنین پیشامد سهمگینی تجزیه و تحلیل کند. این تخیل به تحلیل عمیق نقش «چشم» در جامعه ی بشری می پردازد. رابطه ی چشم و جامعه ی بشری.   

 

قصه به اندازه ی کافی واقعی است. همه کور می شوند جز یک نفر. این کوری واقعیتی خیالی است. اینجاست که مسائل واقعی مختلفی همانند سازمان زندگی بشری، عشق، قانون و اخلاق وارد ماجرا می شوند. بهتر بگویم نویسنده دست به آزمایشی می زند. نویسنده با این آزمایش مجازی می تواند ذاتی بودن بسیاری خصوصیات بشری را مورد مداقه قرار دهد. اینکه چقدر این خصوصیات (از جمله قانون و اخلاق) شکننده و وابسته به شرایط رشد بشری هستند. اینکه اگر بشر در شرایط متفاوتی رشد می کرد تا چه حدی متفاوت می بود. نتایج این آزمایش متفاوتند. در کوتاه مدت هرج و مرج و یاغیگری و رذالت و بی توجهی به اخلاقیات و پاکیزگی خود را نشان می دهند اما این همه ی داستان نیست. این کوری استعدادهای اخلاقی برخی را هم  می پروراند مثل دختر عینکی.  

 

 نویسنده شاید صرفا شخصیت های قصه اش را کور نمی کند بلکه در این آزمایش چشم ظاهربین خواننده را نیز کور می کند تا با چشمی دیگر به واقعیت زندگی بشری و شکننده بودن اصولی که ذاتی جامعه می پندارد بنگرد.  

 

در واقع این آزمایش خیالی نشان می دهد که بعد از مدتی از میان این همه هرج و مرج دوباره سازمان ها در حال شکل گرفتنند. سخنرانان سر چهارراه ها (سیاستمداران) و کسانی که دورشان جمع شده اند کسانی هستند که بالاخره این کار را خواهند کرد. اینها در واقع گروهی مشابه اوباش قرنطینه اند که توانسته بودند سازمانی تبهکار (هر چند شکننده) مطابق شرایط جدید ایجاد کنند. کسی چه می داند شاید اگر نویسنده این آزمایش را برای مدتی طولانی تر ادامه می داد می توانستیم سازمان های این سخنرانان را ببینیم که توانسته بودند بسیار موفق تر عمل کنند. اینکه سازمانی که این افراد تشکیل می دانند تفاوتی اساسی با سیستم قبل از کور شدن داشت یا نه معلوم نیست اما شعارهایی که می دهند تقریبا کاملا به آن دوره یکسان است.  

  

آنچه در اینجا تلاش می کنم بگویم این است که تمثیلی دانستن کوری در این داستان شاید تعبیر مناسبی از داستان نباشد و خواننده را با سوالات متعددی متوجه می کند. رمان یک رمان انسانی (این کلمه را به «اخلاقی» ترجیح می دهم) است که یک پیشامد فرضی را تست می کند و نشان می دهد چنین پیشامدی تا به چه اندازه می تواند شکل کنونی زندگی بشری را تغییر دهد. در تاریخ چنین پیشامدهایی کم نبوده اند. فیزیکی ترین آنها بی غذایی و قحطی ها بوده اند که منجر به از هم گسستن کامل معیارهای متداول زندگی بشری گردیده اند. نمونه های دیگر آن اتفاقات سیاسی بسیاری زیادی هستند که هر روزه دور و ورمان می افتند. از فاشیسم هیتلری که مردم آلمان را کور کرده بود بگیرید و بیایید تا نسل کشی رواندا و بوسنی و نمونه ی اخیرتر آن اتفاقات بعد از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۳ در آمریکا. مثلا پیشامدهای ضد حقوق بشری بعد از این ماجرا که در آمریکا و غرب (حمله به افغانستان و عراق، ابوغریب و گوانتانامو و هزاران مشابهشان)  اتفاق افتاد نشان داد تمام دستاوردهایی که ما به عنوان پیشرفت تاریخی حقوق بشر می شناسیم تا چه اندازه شکننده و «شاید» فاقد اصالتند و با تلنگر واقعه ای از میان می روند.  حتی کوری های هز از گاهی در یک خانواده می تواند شاهدی بر این موضوع باشد. شاید قصد عمده ی این رمان را بتوان مشخص کردن این شکنندگی دانست تا نقد اخلاقیات کنونی جوامع اگرچه مشخصا این دو رابطه ای نزدیک دارند.

 

واقعیت این است که ما همه بینایی ای داریم که هر از آن ممکن است از دست برود. ما این مخلوط کوری و بینایی (خوبی و بدی) هستیم و تلنگری کافی است که کوری جای بینایی را بگیرد. بنابراین دنیای مجازی ساراماگو دنیای چنان دور از ذهنی نیست، همین است که تمام مشاهدات او در شهر کوران برای ما باورکردنی و نشانی از تیزهوشی او در مدل کردن چنین جامعه ای می نماید. در واقع برعکس عحیب بودن این اتفاق این دنیایی است که هر روزه در جهان ما در هر مقیاسی تکرار میشود. مشابه تمام «طاعون» هایی که هر روزه رخ می دهند این جهان مجازی بسیار به ما نزدیک است. کوری هایی که هر روزه تکرار می شوند اما آنچه این قصه را قصه ی واقعیت جامعه ی بشری می کند این است که این کوری دائمی نیست. این قصه علیرغم همه ی کثافت بودن و بیرحمانه بودنش قصه ی امید است و زندگی. قصه ی بینایی ای که باز خواهد گشت. قصه قصه ی کوری دائمی نیست. قصه ی کوری های هر از گاهی است که با همه ی سختی و شناعتشان می گذرند. مثل همه ی فجایع بشری، مثل نسل کشی ها، مثل جنگ ها.

 

ترجمه عالی است.