آخر خط

ساعت دوازده شب گذشته. اتوبوس چند دقیقه توقف داره. شاید دوازده سیزده سالش باشه. یه پیرهن آستین حلقه و یه شورت تنشه. میاد همون اول اتوبوس میشینه. خیلی دقت نمی کنم به پسر و دختری که پشت سر من می شینن. ولی صداشون که خوندنم رو به هم می زنه مجبور می شم بهشون گوش بدم. پسره میگه یه لحظه می رم با این دختره حرف بزنم. میره کنارش می شینه و چند دقیقه ای باهاش حرف می زنه و برمی گرده سرجاش و به دختره می گه. سیزده سالشه. می گه می خواد بره پیش مادرش. بهش گفتم مطمئن باشه که سالم می رسه خونه. بهش گفتم منو ببینه و مثل من نشه. من هم همینطوری از خونه زدم بیرون و وضعم این شد. پدر و مادرم هر دو الکلی بودن مجبور شدم. بهش گفتم نکنه مثل من بی خانمان بشه. کاشکی پدر و مادرم اینجوری نبودن. دختر بغل دستیش می گه من همچین مشکلی نداشتم، خودم دوست داشتم اینجوری بشم. پسره میگه فکر کنم با پدرش دعواش شده. بزار کاپشنم رو بهش بدم حتما سردشه. دختره می گه نه نکن. نمی خواد. ایستگاه بعدی گه پیاده میشن هر دوشون به دختربچه می گن. برو پیش مادرت. سعی کن حتما سالم برسی اونجا. آخر خط پیاده میشم، می شنوم که راننده به دختربچه می گه آخر خطه نمی خوای پیاده شی...