ترس

دیشب  اومده پایین محل کارم، بعد از پازلاش می گه بغل می خواد. بعدش میره وسط راه میگه که می خواد برم باهام مسابقه ی مسواک زدن بده، باهاش میرم و میاد کنارم تو تخت دراز می کشه، بد از چند دقیقه سکوت می گه ددی میگم چیه میگه:


Monsters aren't real. 

می گم آره، واقعی نیستن.

میگه: 


They are not scary. They are cute!


میگم آره،  این تکنیکیه که استفاده کردم تا از خط چیزای هالوینی که اینجا فکر بچه رو تسخیر می کنن درش بیارم. بعدش ادامه می ده:


Witches and skeletons are also cute!


بهش می گم آره. دستم رو میزارم رو کمرش و نوازشش می کنم. تا یه دقیقه ی دیگه خوابش برده! 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد