به عصرگاهی از شوره و سنگ،
با دشنه ی ناپدیدت،
با خطّی ناخوانا و سرخ
بر پوستم رج می زنی،
و زخمهایت، ردایی از آتشم میپوشانند،
تا انتهای درونم می سوزد، پی آب میگردم،
در چشمانت آبی نیست، از سنگند،
پستانهایت، شکمت، و کفلهایت از سنگند،
دهانت طعم ِ غبار میدهد،
دهانت طعم ِ زمانی مسموم را میدهد،
تنت طعم ِ چاهی کور را میدهد،
...............................
دالانی از آینهها،
آنجایی که چشمهای نگران تکرار میشوند،
دالانی مدور که هماره به آغازش باز میگردد،
مرا، کورمردی را، از کوچه باغ های پیچاپیچ،
کشکشان به میانهی میدان میبری،
و آنگاه طلوع می کنی،همچون تلالو برقی
که در انعکاس تبری تیز ثبت میشود،
چون تیغه ی نوری که سلّاخی میکند،
آنچنان محتومی
که چوبهی داری برای یک محکوم،
آنچنان منعطفی
گویا که شلاقی بر تن،
و آنچنان نازکی
انگارکه خنجری
برساخته از هلال ماه
کلمات آختهات
درون سینهام را میکاوند، بند بندم را می شکافند،
و خالیم میکنند،
همه ی خاطراتم را
یک به یک
بیرون میکشی،
حالا، حتی نامم را به یاد ندارم!