نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا؟
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری؟
صورتت تمامی اینانست و هیچکدامی،
تو تمامی ساعاتی و هیچ یک نیستی،
تو درختی و ابری،
همه ی پرندگانی،
تکستارهای،
تیغهی ساطور جلادی و طشت پر خونش،
پیچکی که میخزد،
به دور روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند،
و از خودش بیخود میکند،
آتش-نگارهای بر لوحی یشمین ،
ملکهی مارانی،
ستونی از مه،
چشمهای درون صخره،
خاری هستی ریز و کشنده،
خاری که درد جاودان می بخشد،
بانوی فلوتی و آذرخش،
ایوانی هستی مملو از یاسمن،
نمکی هستی لای زخم،
یا سبدی گل سرخ برای مرد زخمی،
زمهریر سرمایی به شهریور،
نگاشته ی دریایی بر سنگ خارا،
یا نوشته ی بادی بر ماسههای کویر،
تو آخرین آرزوی خورشیدی،
اناری، گندمی،
رخسارهای برافروخته ای، صورتی به هم کوفته ای،
اکنون لحظه گُر گرفته است، و همه ی صورت هایی
که در شعله اش رخ مینمایند یک صورت اند،
تمامی نامها یک نامند،
همگی چهره ها یک چهره اند،
کل قرن ها یک لحظهاند،
و ناگاه،
از پسِ سالیان سال،
جفتی چشم راه را بر آینده میبندند.