سیاست در ایران

سیاست در حماعت ایرانی از مرزهای احساس عبور نمی کند. واقعیت این است که در این جماعت دو گروهند: کسانی که سیاست را به جای اینکه بفهمند حس می کنند و کسانی که سیاست را می فهمند و از نفهمیدن و احساسی بودن دیگران سواری می گیرند. 

جالب اینجاست که آنان که سیاست را نمی فهمند فکر می کنند از آنها که می فهمندش بهتر سیاست می دانند و همیشه سواری می دهند. 

 

هیچ کسی را دیده‌اید از خودش سوال کند: 

 

- چرا احمدی نژاد رییس جمهور شد؟ چرا اینگونه بی مهابا رفتار می کند؟ چرا سخنان ظاهرا مشکل‌ساز در صحنه‌ی بین‌المللی بر زیان می آورد؟ نه!‌  همه فقط جوک می گویند و احمقش می دانند. در حالی که او یکی از حساس‌ترین نقش‌های سیاسی را در دوره‌های ریاست جمهوری برعهده داشته است. 

 

- چرا خاتمی می خواهد کاندید شود؟ چرا ادا در می آورد؟ چرا نوری توسط تحکیم و ادوار که آلت دست چپ حکومتیند علم شد و بعد هم سر و صدایش خوابید؟ نقش میرحسین چیست؟ چرا نظام دارد برگرداندن خاتمی را به قدرت سبک و سنگین می کند؟ 

 

- این سیل دست پروردگاران اصلاح طلبان حکومتی در رسانه‌های خارج از کشور اعم از هلندیش تا بی بی سی چه می کنند؟ چرا ابراهیم یزدی برای مذاکره با اوباما به آمریکا رفته است؟  

 

می دانم که هیچگاه از خودتان نپرسیده‌اید چون فکر می کنید جواب همه‌ی این سوالات را می دانید. مگر نه؟

The Fiddler and The Drum- Alberta Ballet - TCU Place

 

 

تجربه‌ی متفاوتی بود. اولین باله ای که می دیدم و داستان یگانه ای را روایت نمی کرد بلکه بر اساس ترانه های مجزایی ساخته شده بود.

Doubt - Centre Theatre

 

 

داستان فیلم علیرغم جالب بودن قابلیت های لازم برای سینمایی شدن رو نداشت و بیشتر شبیه فیلم هایی بود که ما می گیم داستانی. شاید به خاطر همین بود که تو سالن فقط ما بودیم. اگرچه کلا سینما خلوت بود. بعد از دیدن فیلم گفتم که بازی هر سه نفر استثنایی بوده. صبح لیست نامزدهای اسکار رو که تو تابلوی خوابگاه بود دیدم. هر سه تا نامزد شده بودن.  

 

مریل استریپ برای نقش اول زن 

فیلیپ هوفمن برای نقش مکمل مرد   

و ایمی ادامز برای نقش مکمل زن  

  

گفتم بازم خوبه که شعورم به فرق بازی خوب و بد می رسه. :)

 

هوفمن یکی از بهترین بازیها رو داشت اگرچه بازی ایمی هم واسه من خیلی جذاب بود. مریل استریپ هم مثل همیشه خوب بازی می کرد.

یک نقاشی، یک قصه: دوجنس‌گونگی در اسطوره

 

 دگرشکلی هرمافرودیتوس و سالماسیس - ژان گوسارت - ۱۵۲۰ 

 

این نقاشی بر اساس قصه‌ای از کتاب Metamorphoses ‌(دگر شکلی) اثر Ovid ترسیم شده است. این کتاب محل الهام برای بسیاری از نقاشان  قرون وسطی بوده است. و اما قصه:

 

هرمافرودیتوس پسر هرمس و آفرودیت است که  توسط پریان در بلندی های کوه رشد یافت. زمانی که پانزده-شانزده ساله (سن بلوغ؟) بود خسته از زندگی یکنواختش از کوه پایین آمد و وارد جنگل شد. همانجا بود که به پری چشمه (Naiaad) سالماسیس برخورد و سالماسیس عاشقش شد. تلاش او برای فریفتن پسرک به جایی نرسید. در فرصتی که هرمافرودیتوس کمان می برد او آنجا نیست لباسش را بیرون آورد و وارد چشمه شد. در این هنگام سالماسیس از پشت درختی به درون چشمه پرید، خود را دور او پیچاند و شروع به بوسیدن و لمس کردن سینه هایش کرد. در حالی که هرمافرودیتوس مشغول تقلا بود سالماسیس از خدایان خواست تا کاری کنند که این دو همیشه با هم بمانند. دعایش اجابت شد و آن دو یکی شدند و موجودی دوجنسه پدید آوردند. هرمافرودیتوس، شرم‌سار و گریان، چشمه را نفرین کرد تا هرکه در آن آب‌تنی کند دگرگونه شود.  

 

ماجرا یافتن توجیهی مقدس برای وجود دوجنسگان است. قصه در محیطی مردسالار می گذرد که بر فریبنده بودن زن تاکید دارد. به نظر می آید ژان گوسارت در تصویر کردن ترکیب دو شخصیت در پایان ماجرا مشکل داشته است. چنانکه می بینیم در دوردست تابلو روحواره‌ای از این دو را نشان می دهد که در حال ترکیب شدن آن دوست.  در پایین نقاشی‌ دیگری از ماجرا می بینید. معصومیت تلاش و تقلای هرمافرودیتوس در این نقاشی‌ها مشهود است. همچنانکه فریبندگی همراه به خشونت سالماسیس.

 

 

 

سالماسیس عاشق هرمافرودیتوس می شود - فرانسیسکو آلبانی - ۱۶۶۰ 

 

مجسمه‌ی زیر آن معجون ساخته شده را به نمایش می گذارد. در واقع کل ماجرا بیانگر گناه‌وارگی دوجنسه بودن در فرهنگ مردسالار است. در این روایت در دوجنسگی‌ زن نقش غالب و برتر را ایفا می کند و مرد مغلوب و منفعل است. زن از پیوند با مردانگی مغرور و خرسند است و مرد از زن‌آمیختگی شرمسار و سربه‌زیر. نگاهی‌ که همه‌ی ضرب‌المثل ها و متل هایی را که زن مردنما را مقامی بالا می دهند و مرد زن نما را شخصیتی حقیر می نمایانند. به هر حال نهایتا نام این معجون هرمافرودیتوس می ماند و اثری از سالماسیس باقی نمی ماند.  چیزی که اینجا باقی می ماند مردی زن نماست و شرمسار. فراموش نباید کرد که هرمافرودیتوس از همان ابتدا و پیش از زن‌آمیحتگی با نام ترکیبی دو نیمه‌ای از هرمس (مرد) و آفرودیت (زن) نامیده می شده است. گویا این نامگذاری خدایان این را برایش مقدر فرموده بوده اند.   

 

به بطن اسطوره که سفر کنیم و از آن که بگذریم می بینیم سالماسیس کسی جز نیمه‌ی دوم هرمافرودیت نیست که تا بلوغ او پنهان بوده است. هرمافرودیتوس در واقع با سفر از بلندای کوه مقدس به جنگل سرنوشتش سفری به درون خود را آغاز می کند. سفری که در واقع کشف نیمه‌ی گم شده‌ی اوست. هرمافرودیتوس در مقابله با این نیمه‌ی نویافته که هویتی را که در طی مدتها جامعه و محیط برای او ساخته‌اند مغلوب می شود و احساس شرمساری و انزوا می کند. اما در واقع اتفاق جدیدی برای او نیفتاده است. او از همان ابتدا هرمافرودیتوس دوجنسه بوده است اما تا پیش از بلوغ خود و جامعه به او امکان پنهان کردنش را داده‌اند اما بلوغ چون آن سفر از خلوتگاه مقدس کوه به دیار پرماجرای رشد شخصیت و خودشناسی است که او را به چشمه‌ی خودآگاهی رهنمون می شود و در آنجاست که نیمه‌ی ناشناخته (سالماسیس) او را مغلوب خود می کند و نیمه‌ی زنانه‌اش را به او می نمایاند. از آن پس سالماسیس از بین می رود و در وجود هرمافرودیتوس محو می شود اما هرمافرودیتوس دوجنسه همچنان باقی است.

 

 

ذهنی که از آن من نیست.

استادم تزم رو ورق می زنه (البته کامپیوتری). می پرسه؟ این رنگ قرمز و سفیدی که برای کنتورها انتخاب کردی پیش فرض نرم‌افزارن یا اینکه خودت انتخاب کردی. ته سوالش رو می دونم می خواد بپرسه چرا همه جا فقط قرمز و سفیده. هیچوقت سوالش رو مستقیم نمی پرسه که یه دف بهم برنخوره. می گم: نه! فقط قرمز مال نرم افزاره و سفید رو خودم انتخاب کردم. قرمز تو اینجاها محل‌های فشار بحرانی رو نشون میده. می گه می دونم ولی سفید پیش فرض نرم‌افزار نیست. باز هم می دونم چی می خواد بگه. نظرش اینه که اگه رنگ دیگه‌ای جای سفید بود بهتر بود. یه لحظه فکر می کنم که چرا سفید رو انتخاب کردم. می گم: شاید از دوره‌ی جنگ ایران و عراق تو ذهنم مونده باشه که وقتی حمله‌ی هوایی می شد وضعیت قرمز نشونه ی خطر و وضعیت سفید نشونه‌ی امنیت بود. می گه: ممکنه. می گم: می‌خوای رنگا رو عوض کنم. می‌گه: نه! بذار بمونه!