خانه پُر است، یک سوزن را راه نیست

آن اندیشه کجا گنجد در خانه‌ی دلم؟ - که خانه پُر است، یک سوزن را راه نیست، تون‌انباری را آورده است که «اینجا بنه!» کجا نهم؟ جا بنما!

به آن نیّت که باز پیش آیند

بعضی پَستر روند، به آن نیّت که باز پیش آیند و از جو بجَهند. اگر به آن نیّت پس می‌رود نیکوست و اگر به نیّتِ دیگر واپس می‌رود، خِذلان است.

باطن من همه یکرنگی‌ست.

باطن من همه یکرنگی‌ست. اگر ظاهر شود و مرا ولایتی باشد و حُکمی، همه عالَم یکرنگ شدی - شمشیر نماندی، قهر نماندی. ولی سُنَّتُ‌الله نیست که این عالَم چنین باشد.

سرِّ خود را با خود گویم.

پُرسَری آمد که «با من سرّی بگو!»

گفتم «من با تو سِر نتوانم گفتن. من سِر با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم - خود را در او بینم. سرِّ خود را با خود گویم.

دارا و ندار

آزادی شیوا نظرآهاری خبر خوبی بود اما امروز که خبر اخذ وثیقه‌ی ۵۰۰ میلیونی او را  دیدم، برایم جالب بود که حالا دیگر هر مبلغی برای آزادی زندانیان سیاسی تعیین شود انگار که پول خورد باشد دست توی جیبشان می کنند و در می آورند و می دهند و آزاد می شوند. بعد که دیدم خانواده‌ی سارا شورد آمریکایی گفته اند که توان تامین وثیقه را ندارند موضوع برایم جالب تر شد و سعی کردم یک حساب دو دوتا چارتا بکنم ببینم اوضاع از چه قرار است.

درآمدر سرانه‌ی متوسط آمریکایی ها چندین و چند برابر ایرانی هاست، این دیگر آمار سازمان بانک جهانی است. چطور می شود که یک آمریکایی امکان پرداخت چنین وثیقه ای را ندارد اما فعالین سیاسی ایرانی تا خیلی بیشتر از این را هم می دهند و کمتر می شود حتی اعتراضی هم بشنوی. این نشان می دهد که فعالین سیاسی و حقوق بشری ایران یا از طبقه ی فوق مرفه جامعه‌ی ایرانی آمده اند یا اینکه توسط چنین طبقه‌ی مرفهی تامین مالی می‌شوند. در هر دو صورت با توجه به اینکه جامعه‌ی ایرانی (در مقایسه با جامعه‌ی آمریکایی) از نظر توزیع درآمدی دچار نابرابری وجشتناکی است این موضوع بیانگر این است که شکاف طبقاتی زیادی بین این فعالین سیاسی و قشر عظیمی از جامعه وجود دارد که حتی رقم پانصد میلیون تومان برایش رویایی است. متاسفانه، این شکاف فقط یک فاصله‌ی مالی را بیان نمی کند بلکه توضیح دهنده‌ی‌ این نیز هست که چرا قشر متوسط به پایین جامعه‌ی ایرانی همان دغدغه های جنبش های سیاسی یا حقوق بشری را ندارد.

درباره‌ی شمس‌خوانی من

می بینی که شمس محشر کُبراست؟ در گفتن خویش «هیچ آدابی و ترتیبی» نمی‌جوید؟ لااُبالی‌ای است و یک‌لاقبایی که آسمان را سر خم نمی‌کند؟ به آنی پیرهن بر خویش و بر دیگران می‌دراند و روانه‌ی بازارشان می‌کند تا عریانی را فریاد کنند؟ دریوزه‌ای که منت بر دهنده می‌نهد که به افتخار بخششش رسانده است؟ تا آسمان ادعاست، مغرور و سربلند. حتی تن به مُرادِ هر کسی شدن نمی‌دهد، هر شکاری زیبنده‌اش نیست، شیرگیر است. امّا از پسِ این همه غرور و تکبُّر چیزی می‌آزاردش، عمیق می‌آزاردش، تنهایی و دردی جانش را گرفته و رهایش نمی‌کند. عظیم‌تر از آن است که تنها نباشد و این است که شمس پرنده است، تا که تن به سکون زمین ندهد، تا که باد باشد: نه بادِ شُرطه که بادِ مخالفی، و هر از گاهی شیخی را شیدا کند و بچّه‌ای مکتبیش کند‌ و بعد بگذاردش تا باقی عمر را از دام تیله‌هایی که تمامی زندگیش بوده‌اند بیرون آید. کیست که بتواند حق عاشقیش را ادا کند؟ دوست داشتنی است و زیاده‌خواه!‌ کیست که بتواند «عاشق این هر دو ضد» باشد؟ مدعی بسیار است: اینان دروغگو نه، که خام اندیشند. فرقی نمی‌کند که مولانا باشد یا شیخُنا! کسی تابِ همراهی این همه شوریدگی را نمی‌آورد، «هُشیار کسی باید» و نیست.

خواندن شمس توفیقی است رسیده از آسمان. آن‌قَدَرَم به شور می‌آرد که نمی دانم آهسته‌تر بخوانمش یا تندتر. نوشتنش توفیقی است بسیار عظیم‌تر، وقتی است که دستانت سعادت هستن را جشن می‌گیرند. اگر هدیه‌ی نوشتن را جهان به همین یک دلیل به تو داده باشند بسیار بَس است. 


بادِ سرهنگ آمد

بادِ سرهنگ

             آمد،

             سرکشان را

                     به درگاه می‌آرَد.

سحاب گردون

           که خُفته باشد

                      بر لبِ دریایی

                      یا بر سرِ کوه‌ها،

هیچ‌جا از او

          قطره‌ای نچکد.

آنجا رسد

          که فرمان است،

                             ببارد.

همچنان

          که بادِ هوا و شهوات

                            وَزان شود

                                     در صُلب،

در جنبش آرَد

         و قطره‌ی منی

                 به رَحِم رسانَد

و از آن تُخم

          برگهای گوش

                  و شاخهای دست

                            بر بدن مٌستَوی کند.

خدا مُریدِ من است

زینِ توسی ده پانزده روز به خدمتِ شیخ می‌آمد. به خلوت، چیزها می‌پرسید. امّا عاقبت برونش کردند. به اندرون، به راهش کردم.

من گفتم روزی با یکی که «زینِ توسی مُریدِ من بود.»

دیوانه می‌شد.

من زیادت می‌کردم که «من خود کِی به چنان مُریدان سر فرو آرم؟»

و حقیقت چنین است. من همچو او را به مُریدی کِی گیرم؟ - که خدا مُریدِ من است. یکی اسمش «مُرید» است. مُراد منم. زیرا هر مُریدی را مُرادی‌ست.

بیا اندرونِ من تماشا کن!

گفتم «تماشا می‌روی؟ تماشا می‌خواهی؟ بیا اندرونِ من تماشا کن! تفرّجِ عالَمِ خود و اندرونِ خود کردی، تفرّجِ عالَمِ من و اندرونِ من بکن!»

همین بود. بازگرد!

گفت دی از شکم مادر بیرون آمده است. می‌گوید «من خدایم.» بیزارم از آن خدای که از فلانه‌ی مادر بیرون آید. خدا خداست.

و می‌گفت که فلانی از سفرِ دور، به آوازه‌ی فلان شیخ، بیامد.

چون برسید، گفتش «چه آمدی؟»

گفت «به طلبِ خدا.»

گفت «خدا کیری در هوا کرد، در کسی کرد، همین بود. بازگرد!»

گفتم «سرد گفت و کُفر گفت و آن گه، کُفرِ سرد.» و دشنام آغاز کردم و درانیدم. رها نکردم - نه نَجمِ کِبرا را، نه خوارزم را، نه ری را.

آن شیخ می‌گفت که فلان شیخ بولطیف از خدا به «بو»یی زیادت بود: یعنی خدای را «لطیف» می‌گویند و او را «بولطیف». «از خدا به بویی زیادت.»

گفتم «این بوی به کُسِ زنت و به کونِ قَوّاده‌اش! زهی خر! از خری گفت.»