ستایشِ تو حاجت نیست. عالِمم.

ستایشِ تو حاجت نیست. عالِمم. تو خود ستایش رها کن!

این جهتِ آن می‌گویم که ستایشِ مولانا آن باشد که چیزی سببِ راحتِ اوست و خشنودیِ اوست، نگاه داری و چیزی نکنی که تشویش و رنج بر خاطرِ او نشیند.

و هر چه مرا رنجانید، آن به حقیقت به دلِ مولانا رنج می‌رسد.

دوستانِ من - کافربرونِ مسلمان‌اندرون

جماعتی مسلمان‌برونانِ کافر‌اندرون مرا دعودت کردند.

عُذرها گفتم. می‌رفتم در کلیسیا. کافران بودندی و دوستانِ من - کافربرونِ مسلمان‌اندرون. گفتمی «چیزی بیارید تا بخورم.»

ایشان به هزار سپاس بیاوردندی و با من افطار کردندی و خوردندی و همچنان، روزه‌دار بودندی.

نه خود را غلط کرده بود. راه یافت.

قصّه‌ی ابایزید که راه غلط کرد، به شهری افتاد. نه خود را غلط کرده بود. راه یافت.

مثالِ قصّه‌ی موسا: نوری بود نار نمای.

مقصود از وجودِ عالم ملاقاتِ دو دوست بود

مقصود از وجودِ عالم ملاقاتِ دو دوست بود که روی در هم نهند جهتِ خدا - دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصّابی و قصّاب نی. چنان که این ساعت، به خدمتِ مولانا آسوده‌ایم.

محبوب را به نظرِ مُحِب نگرند.

محبوب را به نظرِ مُحِب نگرند. خلَل از این است که خدا را به نظرِ محبّت نمی‌نگرند - به نظرِ علم می‌نگرند و به نظرِ فلسفه. نظرِ محبّت کارِ دیگر است.

وَالله که من در شناختِ مولانا قاصرم

وَالله که من در شناختِ مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تأویل که «من از شناختِ او قاصرم.» مرا هر روز از حال و افعالِ او چیزی معلوم می‌شو که دی نبوده است. مولانا را بهترک از این دریابید، تا بعد از این خیره نباشید! همین صورتِ خوب و همین سخنِ خوب می‌گوید، به این راضی مشوید - که وَرایِ این چیزی هست. آن را طلبید از او!

او را دو سخن هست: یکی نفاق و یکی راستی. امّا آن که نفاق است، همه‌ی جانهای اولیا و روانِ ایشان در آرزویِ آنند که مولانا را دریافتندی و با او نشستندی. و آن که راستی است و بی‌نفاق است، روانِ انبیا در آرزویِ آن است: «کاشکی در زمانِ او بودیمی تا در صحبتِ او بودیمی و سخنِ او بشنیدیمی!»

اکنون، شما باری ضایع مکنید و به این نظر منگرید! به آن نظر بنگرید که روانِ انبیا می‌نگرد - به دریغ و حسرت.

مِهری می‌جنبد، کارشان از آن مِهر می‌گشاید.

چون بندگانِ خدا را خدمتی می‌کنند به مال، مِهری می‌جنبد، کارشان از آن مِهر می‌گشاید. و لیکن یک پول که صِدّیق بدهد، برابرِ صدهزار دینارِ غیر باشد و از آنِ هر که قبول آید، تَبَعِ او باشد - زیرا درِ بسته را صَدَقه‌ی صِدّیق گشاید.

زنهار، از شیخ همین صورتِ خوب و همین سخنِ خوب و افعال و اخلاقِ خوب راضی مشوید - که وَرایِ آن چیزی هست. آن را طلبید!

یک پولِ مولانا برابرِ صد دینارِ غیر باشد و از آنِ متعلّقانِ او. و هر که ره یابد به من، تَبَعِ او باشد. زیرا دری بسته بود، به او باز شد.

این روزها

۱. یک اسباب کشی ساده، از آپارتمان ۲۰۵ به ۲۱۳ - اوّلین بار بود که از اسباب‌کشی نمی‌ترسیدم.


۲. بالاخره بعد از بیش از یک سال کسی پیدا شد که مشاهدات و نظر من رو درباره‌ی اینکه ابعاد تقلّب در انتخابات در حدّی نبوده که ادّعا می‌شد تایید کنه. مقاله‌ی اخیرِ گنجی مطلبِ باارزشیه که جایِ بررسی داره. هم برای کسانی که به حقیقت علاقمندند و هم برای کسانی که می‌خوان جنبش اخیر ایران رو آسیب‌شناسی کنن. متاسفّانه آدمای زیادی تو هیچ‌کدوم از این دو گروه نیستن.


۳. قهوه‌ی تلخم رسید و تا حالا پنج قسمتش رو دیدم. غیر از یکی دو بازی خوب چیز باحالی تا حالا توش ندیدم. امیدوارم بعدا بهتر بشه.


۳. سرم درد می‌کنه. کلّی کارِ تلنبار شده دارم. همه‌ش خوابم. درد ...


اگر این کس بِحِل نکند، از خدا بپرسم،

همه‌تان مُجرمید. گفته‌اید که «مولانا را این هست که از دنیا فارغ است و مولانا شمس‌الدّین تبریزی جمع می‌کند.»

زهی مؤاخذه که هست و زهی حِرمان!

اگر این کس بِحِل نکند، از خدا بپرسم، او بگوید که گفت یا نگفت. بعد از آن، بگوید که «بِحِل می‌کنی یا بگیرم؟»

بگویم که «تو چون می‌خواهی؟ - که خواستِ من در خواستِ تو داخل است.»

او گوید که « از طرفِ من، صدچندان!»

فی‌الجمله، مناظره دراز شود. اگر عفو باشد، این بارِ دیگر چون اعادت شود، دگر هیچ برخوردار نشوند و در قیامت نیز مرا نبینند - خاصّه در بهشت.

پس اگر آن چند درم نبودی، من برهنه و پیاده از اینجا بیرون رفتمی، آن‌گاه حالِ شما چون بودی؟ مرا دیگر هرگز اومیدِ مُعاودت بودی؟

دنیا را چه زَهره باشد که مرا حجاب کند یا در حجاب رود از من؟

این نسیان بر سه نوع باشد:

یکی آن که از دنیا باشد - که دنیا مُنسی‌ست ذکرِِ آخرت را.

دیگر سببِ نسیان مشغولیِ آخرت - که از خودش هم فراموش شود. دنیا به دستِ او چنان است که موش به دستِ گربه. از صحبتِ بندّ‌ی خدا او را آن شده است که آن شیخ را سی سال بر رویِ سجّاده نشسته، آن نباشد.

سیُّم سببِ نسیان محبّتِ خداست - که از دنیا و از آخرتش فراموش شود. و این مرتبه‌ی مولانا باشد.

زیرا مولانا را مستی هست در محیّت، امّا هشیاری در محبّت نیست. امّا مرا مستی هست در محبّت و هُشیاری در محبّت هست. مرا آن نسیان نباشد در مستی. دنیا را چه زَهره باشد که مرا حجاب کند یا در حجاب رود از من؟