اگر دشنامِ من به کافرِ صدساله رسد، مؤمن شود

اگر دشنامِ من به کافرِ صدساله رسد، مؤمن شود، اگر به مؤمن رسد، ولی شود، به بهشت رود عاقبت.

آخر، تو واقعه دیدی. در خوابت گفتم که چون سینه‌ی ما به سینه‌ی او رسید، او را این مَقام شد.

او را بسیار واقعه‌ها در پیش است، عاقبت، مسلمان رود، سلامت رود.


دیو خود جه باشد، تا خیالِ دیو چه بُوَد؟

یارانِ ما به سبزک گرم می‌شوند. آن خیالِ دیو است. خیالِ فریشته اینجا خود چیزی نیست، خاصّه خیالِ دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصّه خیالِ فریشته. دیو خود جه باشد، تا خیالِ دیو چه بُوَد؟ چرا خود یارانِ ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بی‌نهایتِ ما؟ آن مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دَنگ باشد.


علامتش آن است که صحبتِ دیگران بر او سرد شود

آن‌کس که به صحبتِ من ره یافت، علامتش آن است که صحبتِ دیگران بر او سرد شود و تلخ شود - نه چنان که سرد شود و همچنین صحبت می‌کند، بل که چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن.

او را کِی آن حالت باشد که صحبتِ ایشان او را زیان ندارد؟ هنوز پنج سال او از همه اِعتزال کند و روزه و نماز و چنان زندگانی که مَنَش آموزم، آن‌گه چنان شود که صحبتِ ایشان زیان ندارد.

جمالِ مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود.

مولانا را جمال خوب است و مرا جمالی هست و زشتی‌ای هست. جمالِ مرا مولانا دیده بود، زشتی مرا ندیده بود. این بار، نفاق نمی‌کنم و زشتی می‌کنم، تا تمامِ مرا ببیند. نَغریِ مرا و زشتیِ مرا.

آن سخنِ من بود که بر زبانِ او می‌رفت

یکی گفت که «مولانا همه لطف است و مولانا شمس‌الدّین را هم صفتِ لطف است و هم صفتِ قهر است.»

آن فلان گفت که «همه خود همچنیند.» و آن‌گه آمد، تأویل می‌کند و عُذر می‌خواهد که «غَرَضِ من ردِّ سخنِ او بود و نه نُقصانِ شما.»

ای ابله، چون سخن من می‌رفت، چون تأویل کنی و چه عُذر توانی گفتن؟ او مرا موصوف می‌کرد به اوصاف خدا - که هم قهر دارد و هم لطف. آن سخنِ او نبود و «قرآن» نبود و احادبث نبود. آن سخنِ من بود که بر زبانِ او می‌رفت، تو را چون رسد که گویی همه را هست؟ قهر و لطفی که به من منسوب کنند، همه را چون باشد؟

آن را آزمودند ، بَتَر شد

آن‌چه ایشان را غیرت بود که «اگر او نبودی، مولانا با ما خوش بودی، اکنون همه او راست،» آن را آزمودند ، بَتَر شد و از مولانا هیچ نیاسودند و آن‌چه اوّل بود همه نماند و آن هوا که در ایشان جنبیده بود، آن نیز هم نماند. و اکنون، خوش شدند و خدمت‌ها و دعاها می‌کنند.

حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان

او گوید که «پسرِ فلان مُتابعِ تَوریزی‌بچه‌ای شد. خاکِ خراسان مُتابعتِ خاکِ تبریز کند؟»

او دعویِ صوفی‌یی و صفا کند؟ او را این قدر عقل نباشد که خاک را اعتبار نباشد؟ اگر استَنبولی را آن باشد، واجب باشد بر مَکّی که مُتابعتِ او کند.

«حُبُّ الوَطَن مِنَ الایمان.» آخر، مُرادِ پیغامبر چه‌گونه مکّه باشد؟ - که مکّه از این عالَم است و ایمان از عالَم نیست. پس آن‌چه از ایمان باشد، باید که همه از این عالَم نباشد، از آن عالَم باشد. آن چه‌گویند که «شاید که مکّه را خواسته باشد،» «شاید که خواسته باشد» دیگر باشد و «خواسته است» البتّه دیگر. آن «وطن» حضرتِ خداست - که محبوب و مطلوبِ مؤمن است.

در خانقاه، طاقتِ من ندارند.

بهاءالدّین، چنان که برگ به وقتِ خزان از درخت چه‌گونه فرو افتد، در پایِ من افتاد - نه یک بار، نه دو بار - و رنگش چون خاک که «شمس‌الدّین که پیشِ مولانا بود، تویی؟»

گفتم «آری - منم، اینجا ایستاده.»

همچنین، کاروان سرایَک و حُجرَگک بانگ می‌زنند که «کجایی؟»

اکنون بس باشد. همه‌کس دانند که جَمادی را بیش از هفت ماه نرسد.

در خانقاه، طاقتِ من ندارند. در مدرسه، از بحثِ من دیوانه شوند. مردمانِ عاقل را چرا دیوانه باید کرد؟

با او امکان نبود گفتن. الّا همین که من «صوفی‌ام.»

نیستم. این خانقاه جایِ پاکان است که پروایِ خریدن و پختن ندارند.

جَماد را نیز فراق و وصال باشد، الّا ناله‌ی ایشان مسموع نشود.