ایران زنانه‌ی آخرالزمانی

قبل از اینکه بروم دوستی برایم آهنگ ایرانی گذاشته بود، به هر کدام که می رسیدیم می گفتم  اینکه انگار دختر است، بزن بره جلو، و آخرش هم به سختی توانستیم یک صدای مردانه پیدا کنیم. همیشه برایم تعجب آور بوده که جامعه‌ی ایرانی اینهمه مردانش را زنانه می پسندد ولی این بار همین بهانه ای شد که به این موضوع با دقت بیشتری بنگرم. دیدن مردانی که لباسهای تنگ زنانه می پوشند، نه تنها مدل موهایشان را به همان دقت زنها آرایش می کنند بلکه صورتشان را و ابروهاشان رو شبیه آنها بر می دارند. زیاد می شود از کنار مردی بگذری و ببین بوی عطر زنانه می دهد. مردها زنهایشان را رییس خطاب می کنند و به آنها ابراز بندگی می کنند. زنها مردهایی به هیکل طریف و زنانه را بیشتر می پسندند، مردانی که مو بلند می کنند و دقت زنانه در آرایش صورت و ریش خود به خرج می دهند زیادند.  مردهایی که سولاریم (!!!) می کنند تا برنزه شوند.


همه‌ی اینها نشان از یک بحران جنسی اجتماعی در ایران دارد. بحرانی که واکنشی است به جامعه‌ی مردسالار ایرانی و محدودیت روابط جنس مخالف. این دو عامل در تقابل با ارزشهای آزاد و مساوات گرایانه‌ی دنیای مدرن به عکس العملی دفاعی از جانب هر دو جنس زن و مرد انجامیده است. زنهایی که بیشتر زن پسندند  و تمایلات همجنس گرایانه به خرج می دهند و مردهایی که شاید به همین دلیل خود را شبیه زنها می آرایند تا محبوب آنها شوند. زنهایی که تمایلات مردانه نشان می دهند و مردهایی که تمایلات زنانه. این همان چیزی نیست که می گویند موقع آخرالزمان رخ می دهد؟






فرد هالیدی و انقلاب ایران

او انقلاب ایران را از ۶ جهت مشابه چهار انقلاب فرانسه، روسیه، چین، کوبا می دانست:

نخست این که در این انقلاب مانند همه انقلاب های مهم دیگر، همه نیروهای مخالف نظام حاکم با هم ائتلاف کردند. گروه هایی با گرایش های لیبرالیستی و مارکسیستی تا محافظه کار مذهبی تحت یک رهبری متحد شدند و نهایتا به پیروزی رسیدند.

دوم این که در این انقلاب ها، تنها بسیج مردم و عملکرد انقلابیون نبود که باعث انقلاب شد، بلکه ضعف در ساختار و به ویژه رهبری نظام حاکم هم نقش تعیین کننده ای در این زمینه داشت.

او همچنین یکی از پیامدهای همه این انقلاب ها، و از جمله انقلاب ایران را به وجود آمدن یک طبقه حاکمه دانست که از نظر اقتصادی، تحصیلی و حتی خانوادگی با هم پیوند نزدیکی دارند.

آقای هالیدی در این سمینار گفت انقلاب ایران، مانند بیشتر انقلاب های مورد بحث، در ابتدا یک انقلاب ملی گرایانه نبود و خصلتی ایدئولوژیک داشت.


منبع بی بی سی

Lagatum Prosperity Index

این لینک از بهترین هایی بوده که بعد از یه مدتی دیدم. این گراف هم یکی از جالبترین نتایجشه.


روش بقا

به نظرم وقتشه نگاه دیگه ای به وضعیت موجود جامعه‌ی ایرانی بندازم. بهتره به جای غر زدن از فساد جاری و بدتر شدن هر روزه‌ی جامعه بهش نگاهی ریشه یابانه تر داشته باشم. نگاهی که فقط محکوم نمی کنه و سعی نمی کنه دور و دورتر بشه. نگاهی که سرزنش نمی کنه بلکه این تغییر رفتار رو تحولی اجتماعی برای بقای افراد می دونه که فارغ از نتیجه گیری های اخلاقی اکثریت افراد جامعه رو درگیر خودش می کنه.


می دونی شاید دیگران به خاطر سرنوشتشون چندان هم قابل سرزنش نباشن. اونها مثل تمامی موجودات زنده سعی می کنن باقی بمونن و این رو از طریق المان های رفتاری مختلفی نشون می دن که می تونن تو معیارهای اخلاقی گاهی به عنوان ارزش و گاهی به عنوان ضد ارزش شناخته می شن. 

Domes and Minarets in Architecture


Today when I was following a funny link on toilet signs, I encountered pictures using architectural shapes like domes and minarets resembling 'men’ and 'women' signs for toilets. Then, I could not stop myself thinking of the fact that these architectural shapes which have been very popular in world's history might really be related to women's breasts and men's penises. I know there are other explanations on roots of these monuments as a part of human history such as:

- Dome resembles the sky (as a sign of god) and minaret shows the highest effort of human to get closer to it.

 - Simply dome is the most stable structure you can have for very big open areas (a very large span). This role has been changed after using truss structures. Minaret is the tallest structure with lowest area (i.e., cheapest) that human could build then.  Also minarets have been used for calling for the prayer in islumic world (i.e., athan) which can be covered by a larger area if it is from the highest point of minaret.

- Domes gives people the feeling of gathering under an umbrella of support (from evils by god??) and minaret shows the tininess of human being in the world and also the long way he has to reach the sky. In other words, they impose both feelings of humility and need for protection. 

 

I believe none of these reasons is wrong. All together serve to explain how these structures have been remaining as human's favorites and are continuing during during  history. But I want to add the idea that it is impossible to ignore or even underestimate the fact that they have been resembling human sexual organs [off course unconsciously].

از نژادپرستی تا تفکر خویش برتر-کمتربین (۱)

گذر از بد بودن به خوب بودن آسان نیست. مشکل ترین و طاقت فرساترین کارهاست. همین است که در ادبیات دینی کلماتی چون توبه‌ی نصوح به چشم می خورد و همین است که امام علی شرایط توبه و یا رهایی از گناه را چنان سخت بر می شمرد. واقعیت این است که این گذر همت بالا و توان بی نظیری می خواهد که در کف قدرت هر کسی نیست. این مقدمه را می گویم که به نکته ای برسم که مدتهاست به آن فکر کرده ام، مدتهاست سعی کرده ام آن را از وجود خوب بسترم، مدتهاست تلاش کرده ام بقایای آن را در خود بیابم، و البته مدتها تلاش کرده ام آن را در جامعه و افراد اطرافم بیابم و حذف کنم و البته آن را آسان نیافته ام. همیشه به آن دقت کرده ام اما هیچگاه به اندازه‌ای که اکنون به آن می اندیشم و تلاش دارم دامان خود را از لکه‌ی لجن آن بسترم در آن دقیق نشده ام. 

واقعیت این است که همچون بسیاری مسائل دیگر زندگیم، اگر اینجا زندگی نمی کردم هیچگاه نمی توانستم ریشه های آن را در وجود خود و دیگران ببینم و درک کنم. اما زندگی در اینجا مرا با جلوه‌ای از آن آشنا ساخت که چشمانم را باز کرد. اینجا بود که من با جلوه‌های نژادپرستی آشنا شدم و بعد توانستم تعمیم آن را در وجود خود و تمامی انسان‌های دیگر کشف کنم.  من هم مثل تو اگر در ایران می ماندم و به اینجا نمی آمدم هیچگاه نمی توانستم بفهمم که یک نژادپرست بالقوه هستم. شاید فکر کنی وقتی که به اینجا آمدم حس کردم که جامعه‌ی کانادایی مرا مورد تبعیض قرار می دهد و این مسئله مرا به نژادپرستی آشنا کرد. متاسفانه درست حدس نزده ای. دقیقا برعکس. اینجا چیز دیگری توجه مرا جلب کرد. و آن این بود که من مورد تبعیض واقع نمی شدم. من حتی بسیار بسیار بسیار کمتر از کشور خودم در ارتباطات و برخوردهای اجتماعی و شغلی مورد تبعیض واقع می شدم.  این به این معنی نیست که اینجا تبعیض وجود نداشت ولی  در حدی غیر طبیعی که توجه مرا جلب کند.

 

شاید آنچه چشم مرا به نژادپرستی باز کرد بسیار عجیب بود. اولین  گروهی که نژادپرستی را در تمام وجودشان حس کردم هموطنانم بودند. کسانی که حس کاذب و احمقانه‌ی برتری یا کمتری نژادی وجودشان را مملو کرده بود. کسانی که عرب و افریقایی و هندی و پاکستانی و بنگلادشی و سرخپوست .... را به قول خودشان توی آدم جساب نمی کردند. با آنها رفاقت نمی کردند و همواره آنان را در سطح و اندازه‌ای پایینتر از خود می دیدند. در کنار این نوع نژادپرستی که ترجیح می دهم آن را نژادپرستی فعال (Active) بنامم نوعی تحقیرآمیز و ترحم‌آور از نژادپرستی نیز وجود داشت که آن را نژادپرستی منفعل (Passive) می نامم. و این نیز به همان اندازه‌ی قبلی شایع و ساری بود. مردمانی که خود را نسبت به نژاد میزبان کانادایی یا عام‌تر سفید غربی (Caucasian) پست تر می دیدند. کسانی که همواره سعی می کردند دوستانشان را از میان این گروه انتخاب کنند تا به نوعی برتری اجتماعی (البته درون ذهنی) دست یابند. البته این نژادپرستی تحقیرآمیز و منفعل گاهی خود را به شکلی بسیار متفاوت نشان می داد. شخص وقتی خود را در ایجاد ارنباط و کسب موفقیت با این نژاد برتر موفق نمی بیند به انتقام، پرخاشگری، یا توهین به این نژاد می رسد. اینجاست که همواره با حالتی عمدتا تدافعی با توهین به نژاد مورد انتقام یا بر شمردن هرروز و هرروزه‌ی برتری های خود به این نژاد برتر نشسته در ذهنش به گمان خود سعی بر این دارد تا در دفاع از جایگاهش به او بفهماند که از او کمتر نیست.   

بعد که ارتباطاتم را  گسترده تر کردم دریافتم که متاسفانه این نگاه گستره‌ی بیشتری دارد و به جامعه‌ی من محدود نمی شود. تقریبا بسیاری از مهاجرین به این کشور دچار چنین نگاهی بودند. در واقع نژادپرستی منفعل و فعال دو سر طیفی بودند که بسیاری در بین آن قرار می گرفته اند. کشورهایی که وضعیت رفاهی و مالی و پشتوانه‌ی تاریخی فرهنگی پرقدرت تری داشتند (مانند ایران) در سمت نزدیک به فعال آن قرار می گرفتند به این معنی که تعداد بیشتری از کشورها بودند که نسبت به آنها احساس برتری می کردند و کشورهای اندکی بودند که نسبت به آنها احساس کمتری می کردند.  سفید غربی نژادپرست خود را در منتهی الیه فعال این طیف می دید.  فقط گاهی می دیدی که سفید آمریکای شمالی نسبت به سفید اروپایی خود را دچار کمبودی انفعالی در رابطه با فرهنگ و تاریخ نی بیند. وقتی درجه‌ی فقر و کمبود پشتوانه‌ی تاریخی بیشتر می شد شهروندان آنها به سمت سر منفعل نژادپرستی تمایل داشتند. و الیته متاسفانه در بسیاری موارد آن را به شکل دفاع، تنفر یا انتقام نشان می دادند یا به شکل محلوطی از تنفر و تحسین. 

 

این برداشت های اولیه مرا به فکر فرو برد. واقعیت این است که من در کشور خودم نشانه‌های نژادپرستی را ندیده بودم چون کشور من دارای تفاوت نژادی چندانی نبود. اما مگر می شد چنین نگاه عمیق نژادپرستانه‌ای را بتوان اکنون در خود و هموطنانم دید بی اینکه ریشه در وجودمان داشته باشد؟ این چیزی نیست که بتواند یک شبه به وجود آمده باشد. مسلما این نگاه همواره وجود داشته اما همچون بسیاری دیگر از رفتارهای آدمی خود را به شکل دیگری نشان داده است. باید به خودم و جامعه‌ام باز می گشتم و این نشانه ها را می یافتم. این سفری ساده نبود. نقدی سخت و بی رحمانه به خودم و جامعه ام بود. اما سفری پر ثمر بود که از آن خواهم گفت.

 

نقدی بی رحمانه بر مبارزان

دیروز با دوستی گپی می زدیم درباره‌ی سرنوشت حقوق بشر در ایران. با مروری به گذشته به اینجا رسیدیم که بسیاری از بانیان سیستم ترور، سرکوب، شکنجه و اختناق چه در پوزیسیون و چه در اپوزیسیون همه خود از قربانیان آن بوده اند. تقریبا اکثریت قریب به اتفاق آنان در زندان های شاه شکنجه شده اند، زندانی بوده اند، و درد کشیده اند. اکثر آنها شجاعانه برای دستیابی به آرمان‌هایشان مبارزه کرده اند و بسیاری از آنان بر این گمان بوده اند که در پی آزادیند و حقوق بشر.  در همین کشورهای غربی هم سازمان‌های حقوق بشری زیادی برایشان اعلامیه می داده‌آند و لابی می کرده اند. تا اینجا همه چیز شبیه اکنون است و تفاوت ها بسیار اندکند.   

اما بعد از آن؟  وقتی که دست سرنوشت آنان را بر قدرت چیره ساخته و زمانی که در موضع توانمندی قرار گرفته اند چیزی از آن همه دغدغه و درد باقی نمانده است. کشته اند و شکنجه کرده اند و از اعدام و ترور بی محاکمه‌ی عادلانه هیچ ابایی نداشته اند. همان کسانی که در زندان ها شکنجه شده بودند خود شکنجه گران قاهرتری شدند. همان‌هایی که تلاش دنیا را برای آزادی بشر و بیان می ستودند اکنون آن را ترفندی برای به زیر کشیدنشان از قدرت می خوانند.  

و اینجا بود که به سوال بسیار ناگوار و آزارنده‌ای برخوردیم. سوالی که شاید هیچگاه دوست نداشته باشیم از خودمان بپرسیم. سوالی که ذهن هر انسانی را آزرده می کند.  و سوال این بود: مبارزان امروز چه؟ آنان به کجا خواهند رفت یا بهتر بپرسیم آنان به دنبال چه هستند؟  

و سعی کردم پاسخی منصفانه برای آن بیابم. پاسخی که آن هم خوشایند بسیاری نخواهد بود. پاسخی دردناک. با شناختی که طی این سالیان پر تب و تاب، من از بسیاری از این عزیزان شجاع (این بهترین کلمه ای است که می توانم برایشان بکار ببرند چون براستی شجاعند) متاسفانه اینان نیز در صورت کسب قدرت لازم شکنجه گران و قاتلان آینده خواهند بود. می دانم چقدر پذیرفتنش سخت است اما متاسفانه قرین واقعیت است.  

اکثر این عزیران شجاع درک صحیح و مناسبی از آزادی و حقوق بشر ندارند و البته بر ایشان حرجی نیست. درک آزادی و حقوق بشر نیاز تجربه‌ای طولانی و تمرینی هر لحظه ای است. این تجربه نیاز به آموزش و آسیب شناسی هر لحظه ای دارد. متاسفانه در فضای بسته‌ی کشور ما نه امکان تمرین هست، نه آموزش و نه آسیب شناسی. حتی در کشورهایی که فضایی بسیار مهیا برای این امور دارند نیز اعتقاد و التزام عملی به حقوق بشر بسیار شکننده و آسیب پذیر است. نگاهی به وضع جهان غرب بعد از یازده سپتامبر ۲۰۰۳ نشان می دهد که چگونه داعیه داران حقوق بشر با نام حفظ امنیت و (یا انتقام) بسیاری از اصول احترام به بشر را زیر پا نهادند. حال چه برسد به کسانی که تجربه و درک صحیحی از حقوق بشر نداشته اند.  

متاسقانه و دردناکانه آنچه که می شود درنهانحانه‌ی بسیاری از دوستان مبارز خواند تمایلی سیری ناپذیر برای اشتهار، کسب قدرت و مطرح شدن، کسب امتیازات مقامی و مالی  برای زندگی آسوده تری‌ست. می گویم در نهانخانه چون این محرک ها و انگیزه ها چنان پنهانند که حتی خود شخص نیز شاید از آن خودآگاهانه مطلع نباشد. اما متاسفانه در پس نهاد مبارزات شجاعانه‌ی بسیاری از این مبارزان چیزی بیش از انگیزه های جاه طلبانه وجود ندارد. انگیزه های جاه طلبانه‌ای که می شود حتی به خاطر آن شکنجه شد یا جان داد. تناقض عجیبی است می دانم اما دور از واقعیت نیست.  

 

می دانم این نوشته چقدر آزاردهنده و چندش آور بود (حتی برای خودم) اما متاسفانه حجم بالایی از حقیقت و واقعیت آن را همراهی می کرد. فرار از آسیب شناسی هر جنبش اجتماعی در آینده چیزی جز پریشانی خاطر و بهت زدگی برایمان به ارمغان نخواهد آورد. اتفاقاتی که بعد از انقلاب ۵۷ افتاد شاهد بالغی بر این مدعاست.  

 

فدرت اصلاحی بی مرکز: فساد ناپذیر و بی زوال

... جنبش برابری در ایران بسیار قوی است و خوشبختانه مردان زیادی نیز به این جنبش پیوسته اند و ما از کمک آنها بهره مند می شویم. این جنبش بدون رهبر است و اداره، مرکز و شعبه ای هم ندارد و جایگاه آن در منزل هر ایرانی است که به تساوی حقوقی اعتقاد دارد. این که جنبش برابری زنان در ایران رهبران مشخصی ندارد باعث شده است که این جنبش بسیار قوی هم بشود. زیرا اگر جنبش منوط به یک یا چند رهبر شود و اگر رهبران را دستگیر کنند یا بکشند یا ترور کنند و یا رهبران خیانت بکنند ممکن است که جنبش صدمه بخورد. جنبش زنان در ایران در میان مردم نفوذ کرده است و این جنبش با مجموع فشارهایی که علیه فعالین اش وارد می شود باز توانسته به راه خود ادامه دهد. زنان جوان ایران بسیار شجاع هستند و زنان تحصیل کرده به همراه بخشهای دیگر زنان مصمم به این هستند که برای تساوی حقوقی در ایران مبارزه خود را ادامه دهند. 

 

شیرین عبادی

به مناسبت سی سالگی

بعضی نوشته ها، بعضی شعرها، بعضی داستان‌ها جاودانیند، جهان‌شمولند. به این معنا که بیانگر جهان در طول و عرض آنند. مثل اثر جاودانی اورول «مزرعه‌ی حیوانات» که ما آن را با گوشت و استخوانم لمس کرده ایم. بهترین نامی که برای این جور نوشته ها پیدا کرده‌ام مدل است. این کلمه را با این مفهوم از این همه درس مهندسی قرض گرفته ام و به جامعه شناسی برده ام. مدل‌ها بازسازی یک پدیده در قالبی ملموس ترند تا بتوان اصول و قوانین حاکم بر آن را شناخت. هرچه یک مدل جامعتر باشد از قالب تک منظوره بیرون آمده و جامعتر خواهد شد و توانایی شبیه سازی پدیده های بیشتری را خواهد داشت.  

از این جمله کارها شعر «با چشم‌ها» ی شاملوست. شعری که گویا برای انقلاب سفید شاه نوشته شده بود ولی وقتی آن را اکنون می خوانید گمان می برید مصداق انقلاب سال ۵۷ ایران است. شعری که تمام انتخابات های اخیر ایران را و امید واهی بستن به گرگان رمه‌آشنا را برایتان روایت خواهد کرد. شعری که اگر نگاهی به سراسر جهان یندازید بسیاری از پدیده های آن را برایتان تفسیر خواهد کرد. شعری که فراتر از جامعی شناسی سیاسی اگر نگاهی به روانشناسی درونیتان بیندازید قصد آن را دارد تا بسیاری از گول زنک‌هایتان رو برایتان افشا کند. شعری که هیچگاه به ان توجه نمی کنید، چون همیشه فکر کی کنید که آفتاب را دیده اید. :) حتی خود شاملو هم در انقلاب ایران نتوانست آفتاب نا‌آفتاب را نبیند.

  

با چشم‌ها

 

 

ز حیرت ِ این صبح ِ نابه‌جای

خشکیده بر دریچه‌ی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیده‌ی این روز ِ پابه‌زای،
دستان ِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:

«ــ اینک

 

 

چراغ معجزه

 

 

مَردُم!

تشخیص ِ نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،

تا

 

 

از

 

 

کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب

در آسمان ِ شب

پرواز ِ آفتاب را !

با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید:در نیم‌پرده‌ی شب
آواز ِ آفتاب را

«ــ دیدیم

 

 

گفتند خلق، نیمی

پرواز ِ روشن‌اش را. آری

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

«ــ با گوش ِ جان شنیدیم

آواز ِ روشن‌اش را

باری
من با دهان ِ حیرت گفتم:

«ــ ای یاوه

 

 

یاوه

 

 

یاوه،

 

 

خلائق!

مستید و منگ؟

 

 

یا به تظاهر

تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.ور تائب‌اید و پاک و مسلمان

 

نماز را

از چاوشان نیامده بانگی

 

هر گاوگَندچاله دهانی
آتش‌فشان ِ روشن ِ خشمی شد:

«ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را

از ما دلیل می‌طلبد

توفان ِ خنده‌ها...

«ــ خورشید را گذاشته،

 

 

می‌خواهد

با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند

 

که شب

از نیمه نیز برنگذشته‌ست

 

توفان ِ خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام

چیزی نظیر ِ آتش در جان‌ام

 

 

پیچید.

سرتاسر ِ وجود ِ مرا

 

 

گویی

چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفته‌گی ِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشک ِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِشان بود
احساس ِ واقعیت ِشان بود.با نور و گرمی‌اش
مفهوم ِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهوم ِ بی‌فریب ِ صداقت بود.


(
ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان

حتا

 

 

با نان ِ خشک ِشان. ــ

و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

افسوس!

 

 

آفتاب

مفهوم ِ بی‌دریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون

با آفتاب‌گونه‌یی

 

 

آنان را

این‌گونه

 

 

دل

 

 

فریفته بودند!

ای کاش می‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را

من

قطره
قطره
قطره
بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم

 

 

ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ

بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق ِ بی‌شمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشید ِشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می‌توانستم!


عشق مسیحی

Love the people even though they are unlovable, unbearable, and undesireable, because there  are some moments you are unloveable, unbearable, and undesirable- and god still loves you. 

 

Peter