یک تصویر و هزار حرف

کار زیر اثر مشهوری از یک گرافیست خیلی مشهورتر به نام M.C. Escher است که کار شماره‌ی چهار Circle Limit نام دارد. به لحاظ هندسی کار بیانگر تصویر محدود شده ی بینهایت در یک شکل است. او کارهای متفاوتی در این زمینه دارد اما نکته‌ی بسیار متفاوتی که در این یکی وجود دارد استفاده از دو المان فرشته و شیطان است. نکته ای که Philip Zimbardo در کتابش به آن اشاره می کند. در نگاه اول تو فقط فرشته ها را می بینی در حالی که در نگاه دقیق تر شیطان نیز آنجاست. قبلا هم به این نوع تصاویر اشاره کرده بودم ولی آنچه در رابطه با این تصویر خاصتر است ارتباط آن با درون ماست. در واقع این تصویر نقشه‌ای از شخصیت ماست. تصویریبرخلاف آنچه که همیشه دوست داریم ببینیم. نگاه ما به خودمان کمتر پیش می آید که نگاهی منختلط باشد. ما یا اینیم یا آن. یا خوبیم یا بد. یا فرشته‌ایم یا شیطان. با اینکه اکثرا خود را در نقش فرشته می بینیم وقت‌های محدودی هم می رسد که حس می کنیم شیطانیم و از ما بدتر نیست. این چیزی نیست که این تصویر بخواهد بگوید. قصد این تصویر گفتن این حرف است که شخصیت ما متشکل از بینهایت سلول رفتاری خوب و بد است که شناخت آنها نگاهی عمیقتر می خواهد. شاید حتی نگاهی بسیار عمیق نیز نتواند آن بخش های شخصیت را نشان دهد بلکه آن بخش ها منتظر می مانند تا زمانش برسد و بتوانند خودشان را نشان دهند. شرایط مساعد برای بروز این رفتارها همواره فراهم نیست و ما چیزی از آن نمی بینیم ولی به محض اینکه شرایط فراهم شود هیولاها یا فرشتگان پنهان خود را آشکار می کنند. مثالی از آن را می توان در تغییرات مرتبط با قدرت ببینیم.   

باز هم باید زبان از گفتن ببندم.

 

 

 

 

  

 

شیطان و خدا - یک تنداندیشی (Brainstorming )

یکی از تفاوت های ادیان ابراهیمی با دین زرتشتی در این است که در این ادیان شیطان  آفریده‌ی خداوند است و در آیین زرتشتی در کنار خداوند اهریمن آفریننده‌ی بخشی از جهان (سیاهی ها). اما در نهایت واقعیت امر این است که شیطان و خدا در هر دو آیین نماینده‌ی دو صورتند، آنچه آدمی خوبی و بدی می خواند. اما نسبت آنان با آدمی در چیست و چرا آدمی دست به آفرینش این دو زده است؟ .... معتقد است که شیطان آینه‌ی خود آدمی است، آینه‌ای که فقط زشتی ها را به تصویر می کشد. به نظر می آید که بتوان این استدلال را به خداوند نیز تعمیم داد و او را آینه‌ی صفات خوب آدمی دانست. این دو در واقع دو آینه‌‌ای هستند که آدمی با طراحی دقیقی تهیه کرده است تا بتوانند دو انتهای طیف شخصیتی بشر را مشحص کنند. شیطان آینه‌ای است که تمام خصایل آدمی را فیلتر می کند و فقط بخش های ناپسند آن را به او نشان می دهد و خداوند دقیقا نقطه‌ی‌ مقابل آن است. اما آدمی در این میانه در کجا قرار می گیرد؟ او همواره بین این دوسر طیف در نوسان است. گاهی به این سو و گاهی به آن سو متمایل می شود.  نهایتا توسط خود انسان که به دنبال این است که مسئولیت را از خود بگیرد و به گردن کسانی دیگر بیندازد اینان از نقش دو آینه خارج می شوند، و همانند دو قطب آهن ربا قدرت می یابند تا آدمی را به سمت خود جلب کنند.   

 

فرهنگ شیطان و خدایی ریشه در نگاه باینری (دودویی) بشری دارد که در بسیاری از تصورات و عملکردهای او تجلی یافته است. همانگونه که منطق سنتی بشری بر درست و غلط بودن یک گزاره شکل گرفته است و گزینه‌ی سومی قابل تصور نیست.  بین خدا و شیطان هیچ قدرت میانی وجود ندارد که بر زندگی آدمی اثر بگذارد. همه چیز به دو بخش نقسیم می شود شر و خیر و بینابین آنها چیزی وجود ندارد که بتواند نقشی ایفا کند. در واقع تنها چیزی که بین آنها قرار می گیرد خود آدمی است که تا حدی می تواند بر سرنوشت خود تاثیر بگذارد. در ضمن این طیف یک طیف دو سری است، در این طیف راه سومی وجود ندارد. هر کسی که از راه خدا خارج شود به سوی شیطان رفته و بالعکس. حتی در فرهنگ مسیحی با وجود خدایان سه گانه اینان با هم هیچ مشکل و عدم توافقی ندارند و اگر جایی هم اعتراضی شود (مثل عتاب عیسی به خداوند در هنگام مرگش) نشانه‌ای از اختلاف در آن نیست. ادیان چند خدایی شاید دارای چنین خصوصیتی نداشته باشند. در خدایان رومی و یونانی و ... همواره کسانی هستند که راه سوم تلقی می شوند. خدایان در این نظام ها همانند خود بشر و طبیعت می توانند همزمان هم خوب باشند و بد. اما چه چیزی باعث شده است که آدمی از گستره‌ی طیفی خدایان خود را به ابتدا و انتهای آن محدود کند؟

جمله‌ی عمیقی است، به آن فکر کنیم.

  الوین تافلر: 

 

بی سوادان قرن بیست و یکم کسانی که خواندن و نوشتن نمی دانند نخواهند بود، بلکه کسانی هستند که نمی توانند یاد بگیرند، یاد گرفته هایشان را از بین ببرند، و مجددا یاد بگیرند.

 

The illiterate of the 21st century will not be those who cannot read and write, but those who cannot learn, unlearn, and relearn.]

روایت تکاملی جامعه

جامعه بشری در سیر تکاملی خود تفاوت‌ها و تناقضات زیادی را تجربه می کند. این تفاوت‌ها و تناقض‌ها همکنون در سطح جهانی کاملا مشخصند. طبقه‌بندی های در سطح جهانی از قبیل توسعه یافته، نیافته و در حال توسعه از این جمله‌اند. این سیر تکاملی در یک کش.ر نیز به چشم می خورند. نیروهایی که مدرن نامیده می شوند و نیروهایی که سنتی یا مرتجعند. به هر حال در سیر تکامل همانند تکامل بشر تاریخ تکامل بسیار مهم و تعیین کننده است. همیشه جدیدها روی گذشته ها بنا نهاده می شوند و به آنها متکی هستند. در مواردی این گذشته ها هستند که بنا ر نیازهای سابق به مسئله نگاه می کنند و جامعه را پیش می برند.

نگاهی دیگر به ماجرای کیهان و بالاترین، و نگرانی دوستان

دوستی برآشفته است که چرا لینک خبرهای مربوط به کیهان در صدر لینک های بالاترین قرار می گیرند و تعجب کرده است که چرا این اتفاق با این وجود می افتد که مطمئنا بسیاری از کسانی که به خبر رای مثبت داده‌اند از مخالفین شریعتمداری و کیهان هستند و پرسیده است که آیا واقعا اخبار مربوط به کیهان از بهترین مطالب ممکن است؟ وی بالاتر رفتن لینک‌های کیهان و حسین درخشان را حتی خطرناک و نتیجه ی توطئه‌ی نویسندگان آنها می داند.

 واقعیت این است که  کارکرد غالب (و البته نه تمامی کارکرد)  بالاترین دماسنجی دنیای فارسی اینترنت است. در واقع بالاترین ابزاری است که با رصد کردن نطرات کاربران نقاط داغ دنیای اینترنت را آشکار می کند. روش کار این ابزار به صورت آزمون و خطاست. به عنوان یک آزمون، لینک توسط کاربر فرستنده روی سیستم قرار داده می شود، کاربران دیگر  به آن رای مثبت، ممتنع یا منفی می دهند تا معلوم شود این نمونه تا چه حد از آزمون سربلند بیرون می آید. در این میان اگر چه انگیزه‌های کاربران در رای دادن به یک مطلب متفاوت است ولی می توان عمدتا آنها را به گروه‌های زیر دسته بندی کرد:

- درجه‌ی حساسیت، اهمیت، و اثر مطلب در زندگی کاربر

- برقراری ارتباط با مطلب یا به عبارت دیگر لذت بردن آن [که شاید به صورت ماهوی خوب و بد بودن لینک را از نگاه کاربر بتوان در این گروه قرار داد.]

- استفاده از بالاترین به عنوان ابزاری جهت تنبیه و پاداش

اگر این طبقه‌بندی را در نظر بگیریم می بینیم که نظر دوست مان بیشتر بر این است که بالاترین نباید به عنوان یک ابزار اندازه‌گیری بلکه باید به عنوان ابزار تنبیه و تشویق در نظر گرفته می شود. و در همین راستاست که وی نگرانی دیگری نیز پیدا می کند و آن این است که نکند که دشمنان (در اینجا شریعتمداری و درخشان) با ترفندی توطئه‌گرایانه بتوانند این کارکرد بالاترین را خنثی کنند. به این استدلال دو اشکال اساسی وارد است: اول اینکه کارکرد تنبیهی-تشویقی بالاترین یکی از کم‌قدرت‌ترین قابلیت‌های آن است و فقط در مسائل نه‌چندان مهمی مثل حذف خبرهای حسین درخشان می تواند کاربرد داشته باشد و دوم اینکه نفس کلمه‌ی برنامه‌ریزی برای این کار و باید و نباید به هیچ وجه با ذات دموکراتیک و همه‌پذیر بالاترین همخوانی ندارد و ناشدنی است.

در نهایت شاید بتوان پاسخ این برآشفتگی و تعجب و سوال این دوست گرامی را یه این سادگی پاسخ گفت: بسیاری از کسانی که به خبر مربوط به کیهان رای داده‌اند دلیلشان نه اعتقاد به شریعتمداری، نه حمایت از او، و نه خبر خوب دانستن مطلب است بلکه به این دلیل است که این خبر "خبرِ مهمّی" است. آنها نه نگاهشان به شریعتمداری تغییر کرده و نه "شور"شان بر "شعور"شان غلبه کرده است. شریعتمداری نماینده‌ی رهبری در کیهان و از نظر بسیاری بیان کننده ی سیاست‌های وی است. شریعتمداری فارغ از اینکه بد است یا خوب، هم به لحاظ رسانه ای و هم به لحاظ سیاسی وزنه‌ای مهم در نظام ایران به شمار می رود که باید به حرکات و بازی‌های وی به دقت توجه کرد. فراموش نکنیم بسیاری از کسانی که آنقدر اهمیت دارند که در ذهن ما (و یا به تبعش در بالاترین) در صدر قرار گیرند ممکن است نه تنها محبوب ما نباشند بلکه حتی منفورمان باشند.

پس شاید از این پس بهتر آن باشد که به بالاترین به عنوان یک دماسنج فضای مجازی نگاه کنیم و نه به عنوان یک ابزار مبارزه یا تشویق و تنبیه.

روایت عکس و روایت عکاس

 قطعا شما همه این عکس را دیده‌اید و همه همین احساسی را داشته اید که من داشته ام و این احساس فراگیر باعث شده این عکس مشهورترین عکس جنگ ویتنام شود، عکاس آن برنده‌ی پولیتزر شود و تبدیل شود به سوخت حرکت های ضد جنگ در طی جنگ ویتنام.

 

 

بگذارید چند سوال هم بپرسیم، این آدمها کیستند؟ 

تاریخ عکس اول فوریه ۱۹۶۸ است. چهل سال گذشته است. مکان سایگون پایتخت ویتنام جنوبی است. آنکه هدف گلوله است نگوین وان لم یک زندانی ویت کنگ است، و آنکه هفت‌تیر به دست دارد؟ ژنرال نگوین نگوک لوان رییس پلیس ملی جمهوری ویتنام [جنوبی] است. عکاس ادی آدامز است که عکاس آسوشیتد پرس بوده است.  فیلم ماجرا نیز توسط خبرنگار NBC، وو سو، تهیه شد ولی این عکس ادی آدامز بود که در ذهن‌ها ماندگار شد.

 

روایت عکس را همه می دانیم، ساده است: ژنرال نزد ما منفور است، شاید منفورترین فرد جنگ ویتنام، منفورتر از همه‌ی سربازان آمریکایی جنگ. ولی هیچ شده روایت عکاس را هم شنیده باشیم؟ نه! شاید نمی دانیم که روایتی داشته، شاید هم نمی خواهیم که بدانیم، آنچه را که دوست داریم بدانیم عکس گفته است.

و اما روایت عکاس:

ادی می گوید که وقتی دیده است که چند سرباز ویتنام جنوبی این ویت‌کنگ زندانی را همراهی می کنند گمان برده است که می خواهند او را داخل یک واگن ببرند، به ناگهان لوان هفت‌تیرش را به سمت سر مرد نشانه می رود و در این لحظه ادی عکس می گیرد. عکاس می گوید: "ابتدا فکر می کردم می خواهد زندانی را تهدید کند و از آنها عکس گرفتم، ولی فکرش را هم نمی کردم که به او شلیک کند". سپس ژنرال به سمت او و گروه NBC بر می گردد و می گوید: "آنها بسیاری از مردم شما و مردان مرا کشته‌اند" و دور می شود.

پس از شهرت جهانی عکس، اسوشیتد پرس از ادی خواست تا به ژنرال منفور نزدیکتر شود، و ادی دریافت که این فرد منفور در جمع یارانش به عنوان یک قهرمان شناخته می شده است. او دریافت که بر خلاف افسانه‌ها او به خاطر پیشرفت در ویتنام جنوبی می جنگیده است، برای تغییر نکردن آنچه داشته اند و قرار بوده به دست ویت کنگ ها تغییر کند.  حداقل در هنگ او سربازانی بوده‌اند که واقعا به خاطر آنچه می خواسته‌اند می جنگیده‌اند. بنابر منابع ویتنام جنوبی درست قبل از لحظه‌ی عکس تعدادی از مردانش به خاک و خون غلطیده بودند. یکی از آنها در خانه با زن و فرزندش بود و ویت‌کنگ‌ها در تعطیلات تت که موعد آتش بس بود به خانه‌اش حمله کرده بودند. بسیاری از اهالی ویتنام جنوبی که کشته می شدند بی دفاع و غیرمسلح بودند. پس از تصرف مجدد یک منطقه توسط نیروهای آمریکا گور جمعی با سه هزار جسد به دست آمد. ولی در آن زمان کسی به یان موضوع توجه نداشت، در آن زمان فقط ژنرال بود که محکوم می شد حتی بیش از نیروهای آمریکایی، حتی در آمریکا.

آدامز در مجله‌ی تایم نوشت:«ژنرال ویت‌کنگ را کشت و من با دوربینم ژنرال را کشتم. هنوز هم عکس‌ها قدرتمندترین سلاح‌ها در دنیا هستند. مردم آنها را باور دارند، اما عکس‌ها دروغ می‌گویند، حتی بدون اینکه دستکاری شوند. آنها نیم-جقیقتند. آنچه این عکس نگفت این بود: ' شما چه می کردید اگر در آن زمان ومکان به جای ژنرال بودید، و این آدم به اصطلاح بد را بعد از اینکه یکی، دوتا یا سه تا از سربازان‌تان  را کشته بود دستگیر می کردید؟'»

 

ژنرال نگوین نگوک لوان

 

و اما سرنوشت ژنرال:

نگویان ۴۵ ساله در ۱۹۷۵ وقتی که سایگون سقوط کرد به آمریکا پناهنده شد. به بروک در ویرجینیا مهاحرت کرد و یک رستوران باز کرد. در سال ۱۹۹۱ وقتی هویت واقعی او در پی نصب کاغذی تحت عنوان 'می دانیم که هستی' بر روی درب دستشویی رستورانش نصب شد، معلوم گردید در پی تظاهرات عمومی مجبور شد رستوران را تعطیل کند. ادی ارتباطش را او حفظ کرد:"بیمار بود و از سرطان رنج می برد، بارها تلفنی با او صجبت کردم و گفتم که مشکلاتی را که آن عکس برایش پیش آورده می دانم، از او خواستم ماحرا را فراموش  کند و او گفت بگذار بگذرد. اما من نمی خواستم این ماجرا اینگونه پیش بیاید." ژنرال در ۱۹۹۸ فوت کرد در حالیکه زن و ۵ فرزند داشت. آگهی‌های ترحیمش نیز بسیار سرد و خشک بودند. ادی برای ترحیمش دسته گلی فرستاد و نوشت: " متاسفم، اشک در چشمانم حلقه زده است."

گرچه شاید شما  هنوز هم ژنرال را به خاطر آنچه جنایت می نامیدش نبخشید ولی از نگاه ادی می بینید چیزی که به عنوان یک واقعیت انکارناپذبر در ذهن جلوه می کند می تواند بر اساس اطلاعات متفاوتی معنای متفاوتی پیدا کند. آنگونه که ادی در می یابد یک عکس، با همه‌ی سندیتش، نمی تواند بیانگر بیش از اندکی از واقعیت باشد، تقصیر از عکس نیست و در واقع این  ذهنیت آدمی است که تمایل بسیاری به استنتاج حتی بر اساس حداقل اطلاعات دارد. تصور اینکه وسیله‌ای همانند عکس با همه‌ی استنادش، فقط بتواند اندکی از اطلاعات لازم جهت استنتاج را ارائه نماید، به نحو بدیهی تری به ما می نمایاند که پای‌بست خانه‌ای که توسط بسیاری از نتیجه‌گیری‌های ذهنی ما که داده‌های خام آن حتی بسیار غیر واقعی ترند ساخته شده تا چه حد می تواند ویران باشد.

 

 

منابع:

Nguyễn Văn Lém

Nguyễn Ngọc Loan

There Are Tears in My Eyes.

An Indelible Image of War, 40 Years Later

 

مبانی تفکر انتقادی - ۳

به تصویر زیر نگاه کنید،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خوب از نظر شما این هم‌آغوشی مرد و زنی است. اما این چیزی نیست که خردسالان ممکن است ببینند. وقتی آن را به خردسالان نشان می دهید چیزی بیش از چند دلفین نمی بیینند، شما می بینید؟ هنوز نه؟ با دقت بیشتری به فاصله‌ی گردن زن و ضورت مرد بنگرید، دم یکی از دلفین ها را خواهید یافت. چرا کودکان می بینند؟ چون اینگونه هم‌آغوشی را نمی‌شناسند و شما می‌شناسید. وقتی بعض از ماجرا از دوست نیچریه‌ایم می پرسیدم حالا نسبت به خودت چه احساسی داری، به شوخی می گفت: «حس می کنم فکر فاسدی دارم».

اگرچه این تصویر مایه‌ی مزاح خوبی است اما واقعیتی فراتر از یک شوخی در پس آن است. تصاویر دوگانه نما کم نیستند اما این تصویر قابلیت ابراز یک واقعیت را به صورت واضح دارد. شما این تصویر را هم‌آغوشی می بینید و کودکی‌تان آن را به شکل دلفین‌ها. دلیلش مشخص است: ذهن اکنون شما با هم‌آغوشی بیشتر اشغال شده است تا دلفین‌ها و ذهن کودکی شما بالعکس. پس شما آن چیزی را می بینید که فکر شما بر اساس آن قالب بندی شده است. سیستم دیداری شما در یک قالب فکری (Mindset) گرفتار آمده است که به آن حتی اجازه‌ی دیدن دیگر واقعیت‌های موجود را نمی دهد.

نتیجه‌ی جالب این تست در این است که شما فقط در این قالب به صورت انتزاعی (Subjective) حرکت و تفکر نمی کنید بلکه حتی فقط در این قالب است که می توانید از حس‌های پنج گانه‌تان (در اینجا بینایی) استفاده کنید. توجه کنید که حس‌های پنج گانه ی شما قابل اعتمادترین روش‌های شما برای درک حقیقتند و این موضوعی غیرقابل انکار است. شاید حال پذیرفتن این موضوع که مواردی انتزاعی تری چون شیوه‌ی تفکر، استدلال، منطق و نتیجه گیری تا چه اندازه از قالب فکری ما اثرپذیرند و تا زمانی که این قالب فکری درک نشود و شیوه‌ی گام گذاشتن به بیرون از آن دریافته و عملی نشود نگاه جدیدی به دنیای اطراف ممکن نخواهد بود.

 

 

مبانی تفکر انتقادی - ۲

ارتباطات شخصی-جمعی هر کس زمینه در ارتباطات درونی وی دارد بر مبنای شناخت روند تفکر کل می‌گیرند. بنابراین برای تفکر انتقادی از اولین ضروریات شناخت روند تفکر بشر است. این درون‌مایه‌ی بحث تفکر انتقادی است. اهداف بحث تفکر انتقادی عبارتند از:

 شناخت محدودیت‌های تفکر - در واقع ما باید علیرغم تصورمان باور کنبم که کنترلی بر روند تفکر خود نداریم.

 تشخیص ایدئولوژی‌ها و فرض ها - عمدتا ما دارای دلایل کافی برای بعضی مسایل نداریم در حالی که آنها را پذیرفته‌ایم.

- گسترش تفکر به حوزه‌هایی فراتر از اعتقاداتمان، ارزش‌هایمان و ایده‌هایمان

به هر حال همه‌ی اینها نیازمند تغییران عمده‌ای هستند که اولا آرام صورت می‌پذیرند، ثانیا دشوارند و ثالثا می‌توانند حتی تهدیدکننده و خطرناک باشند.

 

مبانی تفکر انتقادی -۱

تولید دانش بستگی به چگونگی کارکرد تفکر ما دارد. ما واقعیت‌ها را از طریق تجربه‌ی حسی و فرضیات انتزاعی می‌سازیم، و از آنها برای ساختن سیستم ارتیاطی خود (یعنی پارادایم‌ها و ایدئولوژی‌ها) استفاده می‌کنیم که برای درک جهان استفاده می‌شوند. برای درک این پروسه ما نیازمند این هستیم که دریابیم مردم چگونه می اندیشند، چگونه این روند اندیشه می‌تواند توانایی ما را برای «شناخت» محدود کند، و چگونه زبان و فرهنگ بر روش برخورد ما با این مسئله تاثیر می‌گذارند. همه‌ی فرهنگ‌ها و تخصص‌ها از ایدئولوژی‌ها برای راهنمایی رفتار و تفکر به سمت خاصی بهره می‌یرند. اگرچه ایدئولوژی‌ها می‌توانند سودمند باشند، ولی اغلب نامرئی هستند. این نامرئی بودن باعث می شود فرضیات درون ساختاری که پاسخ ما را به مسائل مشخصی محدود می‌کنند مخفی بمانند. نتیجه اینکه که اگر ما بخواهیم انتقادی فکر کنیم باید نسبت به ایدئولوژی‌های خود معرفت پیدا کنیم.

مطالعه‌موردی: اصلاح رفتار و ارتقاء

یکی از ایدئولوژی هایی که عمیقا در جامعه‌ی ما ریشه دو.انده است تئوری لزوم جایزه برای ارتقاء، پیشرفت و تعالی اقراد، یا برای ایجاد انگیزه و علاقه، و یا اصلاح رفتار است. این ایده تا حدی در جامعه ریشه دوانده که تقریبا در تمامی اجزاء جامغه می‌توان آن را مشاهده کرد. لوازمی از قبیل، نمره، حقوق، ارتقاء شغلی، بورسیه‌های تحصیلی، جوایز علمی و ... از جمله جوایزی هستند که جامعه برای فرد در نظر می‌گیرد. از طرفی جوایز منفی (تنبیه) نیز روشی است که جامعه از آن بر اساس این ایدئولوژی بهره می‌برد. این ایدئولوژی چنان نهادینه شده است که سیستم تحصیلی تمامی مبانی خود را بر آن اساس میتنی نموده است. همکنون ایدئولوژی «این کار را انجام بده و این را در عوض بگیر» در همه جای جامعه موجود است. کودکان از همان اتدا از طریق برخورد، جایزه، تشویق، تنبیه) در معرض این ایدولوژی قرار گرفته و با آن رشد می‌کنند.

تکمیل می‌شود (امید نذاشت تمومش کنم گفت شام آبگوشت دارن و من هم باید سریع برم بخورم)

خوب حالا شامم رو خوردم و مثل بچه‌ی آدم برگشتم دانشگاه!  آبگوشت عالی بود با ترشی خونگی+سالاد+سبزی خوردن +نون پیتا. رمز آبگوشت خوشمزه رو هم سپیده برام قاش کرد: برای تندکردن فلفل قرمز و برای طعم و بو فلفل سیاه اضافه کنید. بعدش معلوم شد که جشن تولد امیده و خود امید هم خبر نداشته. خلاصه کیک و شمع و ...

با وجود اینکه ایده‌ی «انجام بده و این را بگیر» به صورت جاری و ساری در جامعه وجود داشت، موضوع وقتی مورد تاکید قرار گرفت که «رفتارگرایی» در سال ۱۹۱۲ توسط جان واتسون ارائه شد و در حالیکه  در دهه‌ی ۱۹۰۰ توسط اسکینر شاخ و برگ داده شده بود. اسکینر معتقد بود که یادگیری/رفتار ما توسط «چیزی» کنترل می‌شود که بعد از هر عمل/رفتار می‌آید. همانطور که بسیاری دیگر از ایدئولوژی ها در جامعه هستند، رفتارگرایی نیز پنهان بود و بدون هیج سوالی از لوزام مورد نیاز برای ارتقاء در نظر گرفته می‌شد. بر همین تصور بود که در سال ۱۹۶۱ یک دانشجوی دکترا، لوییس برایتول-میلر، تصمیم گرفت این موضوع را بررسی کند که چه نوع جایزه‌ای می‌تواند کارآیی را بیشتر کند.پیش از آن با اینکه پذیرفته شده بود که جایزه کار می‌کند ولی هیچکس به فکر اندازه‌گیری این کارآیی نیفتاده بود. برایتول-میلر دو گروه (مجموعا ۷۲ نفر) کودک ۹ ساله را در نظر گرفت و از آنان خواست تفاوت‌های تصاویر خیلی شبیه هم را پیدا کنند.  برای اینکار برای یک گروه دستمزد در نظر گرفت و از دیگر گروه خواست که داوطلبانه اینکار را انجام دهند. ابتدا براتول-میلر فکر کرد که داده‌ها را اشتباه تفسیر می‌کند ولی بعدا دریافت که گروه پرداخت‌شده ضعیف‌تر عمل کرده است. پس از این مطالعه آزمایش‌های متعددی بر روی افراد از هر سنی و همچنین مرد و زن انجام گرفت. این آزمایش ها در رابطه با مسائل مختلفی از قبیل فعالیت فیزیکی، یادگیری، خلاقیت، تشخیص تصویر، طعم‌آزمایی و غیره انحام گرفت. تقریبا بدون هیچ استثنایی نتایج یکی بود: جایزه اثر منفی بر یادگیری دارد. در واقع نتایج برایتول-میلر غیرعادی نبودند بلمه از نوع متداول الگوهای عمومی رفتاری در تمام حوزه‌های جامعه بودند. 

حال به سوال‌های زیر فکر کنید:

- واکنش اولیه‌ی شما به این اطلاعات چیست؟

- چرا این مطالعه‌ی موردی می‌تواند مهم باشد؟

- کدام یک از ابعاد طبیعت بشری می‌تواند این نتایج را توضیح دهد؟

-این موضوع می تواند مبنای چه پیشنهاداتی برای ساختار اجتماعی و آموزش باشد؟

-