این را گوش می کنم. زیباست آنقدر که دیوانه ام می کند وسعی می کنم با شاعر بخوانم. آهسته می خوانم چون اینجا دفتر کار است و بچه ها هستند ولی ظاهرا از کنترلم خارج می شود. جولی بر می گردد که اگر می خواهی با علی صحبت کنی لازم نیست آرام باشد. می گویم که نه، با علی نبود. این شعر است که دیوانه ام کرده. می گوید که می خواهد بشنود و شنیدن فارسی را دوست دارد. می شنود و می پرسد چه می گوید. ترجمه می کنم. بعد می پرسد که این مه چیست و این بیابان. من و علی می گوییم بیابان بایدجامعه ی تاریک شده باشد از ستم و خفگی و مه؟ مه کارکرد دوگانه دارد، هم تیرگی می آورد و هم این تیرگی است که پناه مردان شجاع می شوند تا به عزیزانشان بپیوندند.
جولی می گوید که این بیابان تب دارد گویا و مریض است. فکر می کنم و می گویم مریض کلمه ی خوبی است برای آن. آری کلمه ی خوبی است. و مه؟ می گوید که مه مثل عرق تب را پایین نگاه می دارد تا مریض نمیرد. می گویم جالب است پس به نظر تو قرار نیست هم نقش منفی داشته باشد هم مثبت. در همه ی شعر مثبت است. می گوید که به هر حال نشانه ی بیماری است.
هیچوقت از جولی این همه خوشم نیومده بود.
غمِ زمانه خورم یا فراقِ یار کشم
و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
چرا در شب یک جضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید؟
شعر از محمدرضا عبدالملکیان
ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی، نو زین
که قرارش نیست
و فاصله
تجربه ئی بیهوده ست
بوی پیرهنت
این جا، واکنون...
کوه ها در فاصله
سردند
دست، در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یاس را، رج می زند
بی نجوای انگشتانت
فقط...
و جهان از هر سلامی خالی است
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهوارههای خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
فریادهایِ عاصیِ آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموشوارِ تاک -
هنگامی که غورهی خرد
در انتهایِ شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریزِ از درد بود
چرا که من، در وحشتانگیزترینِ شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب میکرده ام.
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینهها و ابریشم ها آمده ای.
در خلأی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تَهیِ میانِ دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار،
نفست در دست هایِ خالیِ من ترانه و سبزی است
من برمیخیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می زنم
آینهای برابرِ آینهات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.