اتفاق مبارکی بود که این شعر رو به یادم آورد:
بابای من یک کارمند است
یک کیف خیلی کهنه دارد
غیر از کتاب او توی کیفش
خیلی چیزها می گذارد
یک بار قند و چای و روغن
یک بار روغن می گذارد او
یر می کند او کیف خود را
از چیزهای خوب و خوشبو
من دوست دارم کیف بابا
پر باشد از اسباب بازی
از توپ، ماشین، یا عروسک
یا مهره های خانه سازی
خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته استمن بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من عاشق آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
این شعر مرا دیوانه کرده ...
مرگ روشنک بی اختیار اندوهناکم کرد چنانکه مرگ مرضیه. بعضی صداها نباید بروند، نباید بروند، باید بمانند.
روشنک بی شک بهترین شعرخوان ایران بود و خواهد بود. صدای او صدای آسمان بود. همانطور که ترکیب شجریان با حافظ معجزه می آفریند، صدای او شعر فارسی را به عرش می برد. اما چرا او اینهمه خجالتی و گمنام بود؟
شعر اخیر گونتر گراس یکی از مهمترین اتفاق های این روزهای این غرب دوروست که نقاب از روی او انداخته است. شجاعت می خواهد که با همه ی اتهام هایی که از این ور و آنور نصیبت می شود و با سابقه ای که همه از آن می گویند باز تردید نکنی و حرفت را بزنی. شعر شعری بلیغ و گویاست از درد این روزهای جهان. می دانم که اگر نمی گفت سختش بود. همین است که نامش را گذاشته «نچه باید گفته شود. اما شرمم می آید وقتی می بینم هموطنان خودم در تقبیح آن می نویسند. چه شرمی بیشتر از این که وقتی کسی دیگر هم دردمان را فریاد می کند به او می گویم خفه شو!
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
چه دانستم که این سودا، مرا زین سان کندمجنون؟
دلم را دوزخی سازد، دو چـشمم را کنــــد جیحــــون؟
چه دانستــم که سیلابـی مـــرا ناگاه بــربایـــد
چـــو کشتیام درانـــدازد میان قلــزم پـــر خــــون؟
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافــد
که هــر تخته فـــرو ریـزد ز گـردش های گوناگــــون؟
نهنگی هـم بــر آرد ســر، خــورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان، شـــود بی آب چـون هامــــون؟
شکافـد نیز آن هامــون نهنگ بحــر فـــرسا را
کشـــد در قعـر ناگاهان، بدست قهـــر چــون قـارون؟
چــو این تبدیل ها آمــد نه هامون مانـد و نـه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرقست در بی چون
چه دانم های بــسیارست لیکــن مـــن نمیدانم
که خــوردم از دهان بنــدی در آن دریا کفی افیـــون
سانجیو دوست هندوی من واسم ایمیل زده از هند. سانجیو هم آفیسی من بود که تصمیم گرفت برگرده هند. همون موقع (و الان هم تو جواب ایمیلش) بهش گفتم که رفتنش کلی چیز یادم داد. به هر حال آخر ایمیلش این شعر رو از مولانا گذاشته بود:
و این فارسیشه که پیدا کردم:
ای آنکه تو بر فلک وطن داشته ای
خود را ز جهان خاک پنداشته ای
بر خاک ز نقش خویش بنگاشته ای
وان چیز که اصل توست بگذاشته ای
من دلم واسه دعا تنگ شده... ولی اول از همه باید این دعا رو از زبون اون بهترین بگم:
اللهم تغفر الذنوب التی تحبس الدعاء...
اما این رو حافظ واسم خوند، لحنش آشنا نیست؟
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی