می‌خواهید فقط غزل بگویید؟... این خودکشی است. -نامه ای از نیما

شاگرد عزیزم !

می‌خواهید فقط غزل بگویید؟... این خودکشی است. اگر از من بپرسید و غزلسرای بزرگی را از قدما اسم ببرید که او چه کرده است، من همین را خواهم گفت و بر آن علاوه می‌کنم برای شما ابزارهای دیگری هست که برای آنها نبوده است. ممکن نیست تمام دردها و دلتنگی‌ها و بغض‌های شما با یک رویه بیان شود. بارها خودتان دیده‌اید غزلی ساخته‌اید و درمان شما نشده است، روز دیگر غزلی دیگر ساخته‌اید و باز نتوانسته‌اید آنچه را که در دل شما جمع شده است، بردارید. گمشده‌ی خود را پیدا نکرده‌اید. زیرا دلتنگی‌های شما راجع به مکان و حوادثی است و راجع به چیزهایی که حتا جزیی از آنها را در غزل نتوانسته‌اید بگنجانید و اگر می‌گنجاندید و به دنبال حوادث متوالی می‌رفتید، غزل نمی‌شد. بالفرض که می‌کردید و به سبک "افسانه"ی من سایه‌ای از حوادث را به طور پریشان بیان می‌کردید، می‌دیدید بیان شما ناقص مانده و باز داد دل خود را نداده‌اید، آنطور که باید بدهید.

چرا خود را در دایره‌ای مقید و محدود حبس کردن، در حالی‌که وسایل دیگر هم وجود دارد، این وسیله که من معتقدم مجموع آدمیزاد مجبور-ن آن را یافته، نباید خیال کنید چیزی اختیاری بوده است، وجود درام دلیل بر آن است که تنها غزل، ما را درمان نمی‌کرده است. دیرگاهی بود که انسان سرگشته می‌رفت و خود را تکرار می‌کرد تا اینکه آن را جست. ضمیری نابخود همیشه در این کار دخالت دارد. مثل اینکه هیچگونه قصدی معین نیست.

هنگامی که شما شعر می‌گویید مثل این است که خواب می‌بینید. بطون شماست که به حال نابخودی، خودنمایی می‌کند. فعال مایشاء شمایی‌ست که در شما منزل گرفته و به شما می‌گوید: تکنیک بیاور. راه نشان بده. من ابزار دیگر می‌خواهم. زخم من درمان نیافته است. آن وقت است که شما داستانی می‌سازید یا کار دیگر می‌کنید. آیا درست دانستن حوادث، درست دانستن هر منظره‌ای، ذوق روایت، ذوق حکمت‌سرایی، نتیجه‌ی عشقی نیست؟ شاعر درست و حسابی مجبور نیست که هستی خود را نزول داده، برای فرار درد دوران، خیالات دیگرگون نزدیک به احساسات عادی، طبع خود را بیازماید. حتا لازم نیست رمان بنویسد، نوول بسازد. تاریخ ادبیات دنیا گواهی‌ست برای این مطلب که می‌گویم. نه برای خودنمایی، برای جستن از زیر فشار سنگین دلتنگی‌ها و بغض‌ها و احساسات دیگر که داریم؛ به صورت جانوری هستیم اگر این را ندانیم.


در صورتی که در داستان کار نکرده‌اید (چون مدتی‌ست از شما خبر ندارم مجبورم بپرسم!) بسازید و نوشته را من برای شما اصلاح کرده می‌فرستم و نمونه‌ای هم از مال خودم یا دیگران خواهم فرستاد. چیزی طول نمی‌کشد که به حرف من می‌رسید و دعای خود را در حق من دریغ نخواهید داشت. آن وقت دوست من از من می‌پرسید: من تعجب می‌کنم چه عشقی است که مردم به نقالی دارند!


24 تیرماه 1323 
 

شعر کودکی

اتفاق مبارکی بود که این شعر رو به یادم آورد: 

 

بابای من یک کارمند است 

یک کیف خیلی کهنه دارد 

غیر از کتاب او توی کیفش  

خیلی چیزها می گذارد 

 

یک بار قند و چای و روغن 

یک بار روغن می گذارد او 

یر می کند او کیف خود را 

از چیزهای خوب و خوشبو 

 

من دوست دارم کیف بابا  

پر باشد از اسباب بازی 

از توپ، ماشین، یا عروسک 

یا مهره های خانه سازی

خسته - سید مهدی موسوی



خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است

خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید
آخر مرحله شد، غول به من می خندید!
دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم!
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود... رها کرد مرا!
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!
خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه
ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه
آنچه می رفت و نمی رفت فرو... من بودم!
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم
«آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش» بود
یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم
عینک دودی ام از تو متلک می انداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک می انداخت
خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه
حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود
زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»
روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید
اوج لذت به تن ِ بندری ات می لرزید
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو
خسته از بازی ِ این پنجره ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته
وسط گریه ی آخر... وسط ِ «تا به ابد»
تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد
شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد
سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من
شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من
کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی
«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی
مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!
کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم
بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند!
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!
دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!
تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد
شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما
شب قسم خورد به زیتون و به لب های شما
شب ِ قرص از وسط ِ تیغ... شب ِ دار زدن...
شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن
شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم
شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی
شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی
شب ِ پرواز شما از قفس خانگی ام
شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام
پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!
پاره شد پیرهنم... دیدم و دیدی: لختم
فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!
مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!
وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخزده سیگار کشیدم خود را
به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی
درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم
گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی
گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت
عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!
صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید
گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»
خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!
از دروغی که نگفتیم و به ما می شد راست
«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»
خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!

خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده
می نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود
می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود
گم شده در وسط اینهمه میدان شلوغ
بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق
به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!
به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن
به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه کنان روی کتاب ِ «حافظ»
به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!
به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت
به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!

بار تن

من بی می ناب زیستن نتوانم 

بی باده کشید بار تن نتوانم 

من عاشق آن دمم که ساقی گوید  

یک جام دگر بگیر و من نتوانم 

 

 این شعر مرا دیوانه کرده ...

مرگ روشنک

پرونده:Roshanak2.JPG 

 

مرگ روشنک بی اختیار اندوهناکم کرد چنانکه مرگ مرضیه. بعضی صداها نباید بروند، نباید بروند، باید بمانند.  

 

روشنک بی شک بهترین شعرخوان ایران بود و خواهد بود. صدای او صدای آسمان بود. همانطور که ترکیب شجریان با حافظ معجزه می آفریند، صدای او شعر فارسی را به عرش می برد. اما چرا او اینهمه خجالتی و گمنام بود؟ 

  

 

 

 

گونترگراس، ایران، ایرانی ها

شعر اخیر گونتر گراس یکی از مهمترین اتفاق های این روزهای این غرب دوروست که نقاب از روی او انداخته است. شجاعت می خواهد که با همه ی اتهام هایی که از این ور و آنور نصیبت می شود و با سابقه ای که همه از آن می گویند باز تردید نکنی و حرفت را بزنی. شعر شعری بلیغ و گویاست از درد این روزهای جهان. می دانم که اگر نمی گفت سختش بود. همین است که نامش را گذاشته «نچه باید گفته شود. اما شرمم می آید وقتی می بینم هموطنان خودم در تقبیح آن می نویسند. چه شرمی بیشتر از این که وقتی کسی دیگر هم دردمان را فریاد می کند به او می گویم خفه شو! 

 

Guenter Grass Poem: "What Must Be Said"

{This is an English translation by Daniel Grasenach of Guenter Grass's poem published earlier this week in Sueddeutsche Zeitung and reported throughout the world.}


WHAT MUST BE SAID

Why am I silent, silent too long, About what is obvious and has been rehearsed In war games, at whose conclusion we as survivors Are footnotes at best.

It is the claimed right of a first strike That could annihilate the Iranian people, Subjugated by a loudmouth And herded by organized jubilation, Because in this sphere of control, the construction Of an atom bomb is suspected.

Yet why do I forbid myself To name the other nation In which for years -- although kept secret -- A growing nuclear potential is on hand But out of control, because no inspection May be made?

The general silence on the evidence at hand, To which my silence owes obedience, I feel to be an incriminating lie, Coercion, where the penalty is announced The moment one missteps; The verdict "Antisemitism" is familiar.

But now, because from my own land, Whose own crimes, fundamental And beyond compare, Time after time catch up with her and take her to task, On the other hand and purely businesslike, if also Declared with facile lips to be a reparation, Yet another submarine shall be furnished To Israel, whose specialty consists Of guiding all-annihilating warheads To that place, where the existence Of one single atom bomb remains unproven, Yet where suspicion becomes evidence, I'll say what must be said. But why have I been silent up to now? Because I thought my origin, That bears a stigma, never to be redeemed, Forbade me to regard this fact as spoken truth About the land of Israel, to which I'm bound And will remain so.

Why do I say now for the first time, Aged and with my last ink: The atomic might of Israel endangers The already fragile peace of the world? Because it must be said, What may be too late tomorrow; And because we -- as Germans incriminated enough -- Could become suppliers to a crime, That is foreseeable, which is why our complicity Were to be effaced by none of the usual Making of excuses.

And let me say: I'll be silent no more, Because the hypocrisy of the West Disgusts me; besides it is to be hoped That many others may be freed from silence, May ask those responsible for the evident danger To renounce the use of force and Likewise insist, That an unhindered and permanent control Of Israeli atomic potentials And Iranian nuclear compounds By an international authority Be allowed by the governments of both nations.

Only so may all be helped, Israelis and Palestinians, And what is more, all people who live In this region occupied by delusion, Side by side yet hostile, And finally ourselves may be helped as well.

بهار حسن

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

چه دانم های بــسیارست لیکن ...

چه دانستم که این سودا، مرا زین سان کندمجنون؟

دلم را دوزخی سازد، دو چـشمم را کنــــد جیحــــون؟
چه دانستــم که سیلابـی مـــرا ناگاه بــربایـــد
چـــو کشتی‌ام درانـــدازد میان قلــزم پـــر خــــون؟
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافــد
که هــر تخته فـــرو ریـزد ز گـردش های گوناگــــون؟
نهنگی هـم بــر آرد ســر، خــورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان، شـــود بی آب چـون هامــــون؟
شکافـد نیز آن هامــون نهنگ بحــر فـــرسا را
کشـــد در قعـر ناگاهان، بدست قهـــر چــون قـارون؟
چــو این تبدیل ها آمــد نه هامون مانـد و نـه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرقست در بی‌ چون
چه دانم های بــسیارست لیکــن مـــن نمی‌دانم
که خــوردم از دهان ‌بنــدی در آن دریا کفی افیـــون

سانجیو، وطن و مولانا

سانجیو دوست هندوی من واسم ایمیل زده از هند. سانجیو هم آفیسی من بود که تصمیم گرفت برگرده هند. همون موقع (و الان هم تو جواب ایمیلش) بهش گفتم که رفتنش کلی چیز یادم داد. به هر  حال آخر ایمیلش این شعر رو از مولانا گذاشته بود:


Your homeland was the heavens, but you thought
That you belonged here, in the world of dust.
In the dust you sketched out your own face,
But left out just one thing--that first, true place.

(From Rumi's Kolliyaat-e Shams-e Tabrizi)


و این فارسیشه که پیدا کردم:



ای آنکه تو بر فلک وطن داشته ای

خود را ز جهان خاک پنداشته ای

بر خاک ز نقش خویش بنگاشته ای

وان چیز که اصل توست بگذاشته ای




دعا

من دلم واسه دعا تنگ شده... ولی اول از همه باید این دعا رو از زبون اون بهترین بگم:

 اللهم تغفر الذنوب التی تحبس الدعاء...


 اما این رو حافظ واسم خوند، لحنش آشنا نیست؟


ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی


دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی


رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی


دیده ما چو به امید تو دریاست چرا

به تفرج گذری بر لب دریا نکنی


نقل هر جور که از خلق کریمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی


بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی


حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی