جوابِ مستوفا

جوابِ مُشبَعِ مستوفا آن باشد که در اندرون هیچ جنبشِ سؤال و جواب نمانَد. تا طلبِ سؤال و جواب باقی‌ست، مستوفا نیست. تا او را سخنِ دگر و جوابِ دگر باقی‌ست، دلیلِ آن است که در اندرون شکّی هست و مُحتاج است به جواب.

اگر با منی، چه‌گونه با خودی؟

اگر مرا می‌شناسی و مرا دیدی، ناخوشی را چرا یاد کنی؟ اگر خوشی به دست هست، به ناخوشی کجا افتادی؟ اگر با منی، چه‌گونه با خودی؟ و اگر دوستِ منی، چه‌گونه دوستِ خودی؟

سالها بگذرد که یکی را از ناگه دوستی افتد که بیاساید.

اگر مرا دیدی، خود را چه می‌بینی و اگر ذکر من می‌کنی، ذکرِ خود چه می‌کنی؟

ذکرِ وَعظ و سخنِ وَعظ ذکرِ خود است و ذکرِ هستی. آنجا که راحت است و اوست، وعظ کو و سخن کو؟

چه شادم به دوستیِ تو

چه شادم به دوستیِ تو - که مرا چنین دوستی داد خدا. این دلِ مرا به تو دهد، مرا چه آن جهان، چه این جهان، مرا چه قعرِ زمین، چه بالای آسمان، مرا چه بالا، چه پست.

اوّل بگو که «الف» چیست، آن‌گه «ب» را بگوی

اوّل بگو که «الف» چیست، آن‌گه «ب» را بگویم، آن دراز شود؟ اکنون، چون ما را دراز و کوتاه یکی شد، چه دراز شویم، چه کوتاه. کوتاه و دراز صفتِ جسم بود و صفتِ این مُحدَث بود. اوّل و آخر از این خاست . بی‌این، نه اوّل بود، نه آخر، نه ظاهر بود و نه باطن.

صحبتِ نادان حرام است

صحبتِ بی‌خبران سخت مُضِرّ است، که حرام است، صحبتِ نادان حرام است، طعامشان حرام است. طعامِ حرام که از آنِ نادانی‌ست، آن به گلویِ من فرو نمی‌رود. چو طعامِ او بخورم، چنان باشد که سنگِ منجنیق بیاید در خانه‌ی آبگینه‌گر که پُر باشد آبگینه تا به سقف - از آلت‌های آبگینه‌گین و کاسه‌های آبگینه‌گین.

خیالِ تو را پیش نشاندم، مناظره می‌کردم

دی‌، خیالِ تو را پیش نشاندم، مناظره می‌کردم که «چرا جوابِ اینها نمی‌گویی، آشکارا و معیّن؟»

خیالت گفت که «شرم می‌دارم از ایشان و نیز نمی‌خواهم که برنجند.»

من جواب می‌گفتم. مناظره دراز شد. چه ماند که نگفتیم؟ نه - خود، چه بود که گفتیم؟ خود هیچ نگفتیم: یعنی نسبت به گفته‌های ناقصان، همه گفتیم و نسبت به گفتِ خویش، هیچ نگفتیم.

لاجَرَم می‌بینم

برا آن تا یک چشمِ دوست بینم، صد چشمِ دشمن می‌باید دید. لاجَرَم می‌بینم.

آتش کُشتن مُبارک است - خواه به دروغ، خوله به راست

آن دروغگو که بر تو بیاید که «این ساعت، برِ فلانی بودم، از برِ او می‌ایم، سخت خجل بود از تو، از خجالت می‌گفت سبحان‌الله، چه‌گونه بودی که با فلان گستاخی کردم، از عقل برفتم، عقل با من نبود، از آن‌چه گفتم بی‌خبرم، پشیمانک،» و آن‌چه بر این آید و از برِ تو، برِ آن خصمِ دگر می‌رود و اَضعافِ آن می‌گوید، تا آتش را می‌نشانَد، تا‌آدمیان را نسوزد، آن آتش کُشتن مُبارک است - خواه به دروغ، خواه به راست. آتش را می‌کُشد - به بول یا آبِ گنده یا آبِ پاک.

این قوم برعکس می‌کنند« دروغ می‌گویند تا جنگ افکنند. این قوم ما را کجا دیدندی و با ماشان چه بودی، اگر به واسطه‌ی مولانا نبودی؟

مرگ مرضیه

چرا تو این همه کسایی که رفتن، بیشتر یا بهتره بگم فقط مرگ مرضیه منو این همه آزرد؟ دوست داشتنی بود و متفاوت.

I Met The Walrus

به یاد جان لنون و هفتاد سالگیش