در هیچ کتابی مسطور نباشد به آن لطف و به آن نمک

جواب در جواب، قید در قید باشد سخنِ من: هر یکی سؤال را ده جواب و حُجَّت که در هیچ کتابی مسطور نباشد به آن لطف و به آن نمک. چنان که مولانا می‌فرماید که «تا با تو آشنا شده‌ام، این کتاب‌ها در نظرم بی‌ذوق شده است.»

چون گفتنی باشد، بگویم

چون گفتنی باشد و همه‌ی عالَم از ریشِ من درآویزند که «مگو،» بگویم. و هراینه، اگر چه بعدِ هزار سال باشد، این سخن به آن کس برسد که من خواسته باشم.

بیا تا کنار گیریم!

مولانا اینجاست. بیا تا کنار گیریم! این تویی؟ آرزومند بودیم. بیا تا کنار گیریم!

آدمی را رنج چه‌گونه مُستَعِدِّ نیکی‌ها می‌کند

آدمی را رنج چه‌گونه مُستَعِدِّ نیکی‌ها می‌کند! چون رنج نمی‌باشد، اَنانیَّت حجابِ او می‌شود. 

اکنون، می‌باید که بی‌ رنجوری، مرد پیوسته همچنان رنجور باشد و خود را رنجور دارد، تا سالم باشد از آفات.

اکنون، خدا سبب کرد تا تو را دوست گرفتم

روی تو می‌دیدم، کراهتم می‌آمد. اکنون، خدا سبب کرد تا تو را دوست گرفتم. آن کراهت از عداوت نبود، الّا از اختلاطِ این قَلَندر و مَلَندر. 

چشم به جایِ چشم، پشم به جایِ پشم.

من آن نیستم که لوطیِ صِرف می‌گفت «پندارم که آن موی از چشم او بیرون آمده است.» من چنان نمی‌بینم. چشم به جایِ چشم، پشم به جایِ پشم.

آن وقت «واو» و «قاف» و «تا» نبود

صفتِ آن نتوانم گفتن - که پیش از آن، حرفِ «اَلِف» و «نون» در ظهور نیامد. همین از «اَلِف» پرتوی برون افتاد، آن وقت «واو» و «قاف» و «تا» نبود.

خاک با او خوشتر که زَر با دگران

از ما چرا رفتی تا عذر گویی که «به آخر، پشیمان شدم که چرا رفتم»؟ ما نیز همان‌قدر از تو برویم - گوشمال را. تا اینجا، آخر، پشیمان شدی. چون من دعوی کرده باشم که «میانِ ما اتّصال است - که خاک با او خوشتر که زَر با دگران،» تو قدرِ این اتّصال ندانی، لابُد گوشمالی بباید.

حقِّ شمس

هر چی بیشتر شمس رو می‌خونم و می‌نویسم بیشتر به این فکر می‌کنم که چقدر در حق خودمون ستم کردیم که کم ازش می‌دونستیم. شاید بهترین کلامی که بشه بهش گفت اینه که  

 

«ما عرفناک حقّ معرفتک»

نمی‌نویسد چیزی که کسی نتواند خواندن

مولانا کارها معلّق می‌زد که «باران است و گِل است و وَحَل.» من از نماز فارغ شدم، جُزوش را بر زمین زد که نمی‌نویسد چیزی که کسی نتواند خواندن.