عبارت سخت تنگ است. زبان تنگ است. این همه مجاهدهها از بهرِ آن است که تا از زبان برهند که تنگ است، در عالَمِ صفات روند - صفاتِ پاکِ حق.
راه درازی دارم تا شناخت خود. راه بی پایانی. مهم اینه که تو راه باشم و راه برم. مهم اینه که از خودم بیرون بیام و خودم رو ببینم. ممکنه؟ سعی خودم رو میکنم.
شیخ محمّد میخندید در حالِ سیّد و غیره که «این چه سخن باشد که همه تنِ من خدا گرفته است.»
و من میخندیدم. او میپنداشت که من موافقتِ او میکنم و من خود بر حالِ او میخندیدم که «تو از آنِ خود نمیبینی؟»
رومیای که از این در درآید و ما را ببیند و ایمان آورد و روی به ما آرَد، از ما بیشتر برخورَد از این مشایخ. زیرا از خود پُر باشند و سرمایهی ایشان - که نیاز است - روزگار به باد داده و ایشان پراکندهی دهر.
حَشرِ اجساد باشد. فلسفی گوید «حَشرِ ارواح باشد.»
احمق است. ورقِ خود برمیخوانَد. ورقِ یار برنمیخوانَد: یعنی هر چه او نداند، نباشد. اگر هر چه بودی او واقف بودی، ابایزید غاشیهاش برداشتی.
گفت «عصایِ عبادت به دستِ کوران داد - که این قوم به حقیقتِ عبودیّت نرسند، باشد که به واسطهی آن دعا و نماز بویی برند.»
چرا چنین باشد؟ خودِ پیغامبر، با آن کمال، میگزارد. اگر کسی را این اعتقاد باشد که «او جهتِ تعلیمِ عوام میکرد،» گَبری باشد - بیخبری: او را هیچ بهرهای نباشد و خبری نباشد. بَل که از عشق میکرد.
شاه از ماتخانه بگریزد. چون آن خانه از ماتخانگی بیرون رفت، باز آید. این شاه را مات نبُوَد،الّا نسبت با آن غیر مات باشد.
از ماتیهای آن خانه آن باشد گه او این گفت، تو هیچ نگفتی: چند کلمه گفتن در اظهارِ حق! بر هر یک سخن، صد دلیلِ قاطع میتوان گفتن. چندان دلم بد میشود که وقتِ جواب، خامُشی میکنی! همهی خلل از آن شد که چیزی گفتند و جواب نگفتی - خاموش کردی. اخر تو در خانه امانتِ من دیدی. اگر یکی از برون سخنی گوید، نگویی «من آنچه میبینم به معاینه، اَظهَرُ مِنَ الشَّمس، به
گفتِ تو چون غلط کنم و چون بگردم»؟
Je revois la ville en fête et en délire
Suffoquant sous le soleil et sous la joie
Et j'entends dans la musique les cris, les rires
Qui éclatent et rebondissent autour de moi
Et perdue parmi ces gens qui me bousculent
Étourdie, désemparée, je reste là
Quand soudain, je me retourne, il se recule,
Et la foule vient me jeter entre ses bras.
Emportés par la foule qui nous traîne
Nous entraîne
Écrasés l'un contre l'autre
Nous ne formons qu'un seul corps
Et le flot sans effort
Nous pousse, enchaînés l'un et l'autre
Et nous laisse tous deux
Épanouis, enivrés et heureux.
Entraînés par la foule qui s'élance
Et qui danse Une folle farandole
Nos deux mains restent soudées
Et parfois soulevés
Nos deux corps enlacés s'envolent
Et retombent tous deux
Épanouis, enivrés et heureux
Et la joie éclaboussée par son sourire
Me transperce et rejaillit au fond de moi
Mais soudain je pousse un cri parmi les rires
Quand la foule vient l'arracher d'entre mes bras
Emportés par la foule qui nous traîne
Nous entraîne Nous éloigne l'un de l'autre
Je lutte et je me débats
Mais le son de sa voix
S'étouffe dans les rires des autres
Et je crie de douleur, de fureur et de rage
Et je pleure
Entraînée par la foule qui s'élance
Et qui danse Une folle farandole
Je suis emportée au loin
Et je crispe mes poings, maudissant la foule qui me vole
L'homme qu'elle m'avait donné
Et que je n'ai jamais retrouvé