سخن بهانه است.

آخر، نمی دانی. هر سخنی که بگیرم، پیش بَرَم و درست کنم. متکلّم قوی‌ست - هیچ ضعف بر وی روا نیست. 

من عادتِ نبشتن نداشته‌ام هرگز. سخن را چون نمی‌نویسم، در من مانَد و هر لحظه مرا رویِ دگر می‌دهد. سخن بهانه است. حق نقاب برانداخته است و جمال نموده.

سجده‌ی آن بر دلِ این، سجده‌ی این بر دلِ آن.

آخر، سنگ‌پارست را بد می‌گویی که رویِ سنگی یا دیواری نقشین کرده است. تو هم روی به دیواری می‌کنی. پس این رمزی‌ست که گفته است محمّد. تو فهم نمی‌کنی. 

آخر، کعبه در میان عالَم است. چو اهلِ حلقه‌ی عالَم جُمله رو با او کنند، چو این کعبه را از میان برداری، سجده‌ی ایشان به سویِ دلَ همدگر باشد: سجده‌ی آن بر دلِ این، سجده‌ی این بر دلِ آن.

چه جای مُتابعت؟

 مستورانِ حضرت گفتند «ما به چه پیدا شویم و چه گویی که ما کی‌ایم؟» 

 گفت «سر از گریبانِ محمّد بر کنید که مُتابعت می‌کنیم.» 

وگرنه، چه جای مُتابعت؟ - که پرتوِ نورشان به محمّد رسید، بی‌خود خواست شدن.  

چه مُتابعت؟ - که مولانا نشسته بوده است، خواجگی گفت که «وقتِ نماز شد. مولانا به خود مشغول بود. ما همه برخاستیم، به نمازِ شام ایستادیم. چند بار نظر کردم، دیدم امام و همه پشت به قبله داشتیم - که نماز رها کرده بودیم و از قبله روی گردانیده.»

به هر که روی آریم، روی از همه‌ی جهان بگرداند.

به هر که روی آریم، روی از همه‌ی جهان بگرداند. گوهر داریم در اندرون، به هر که روی آوریم، از همه‌ی یاران و دوستان بیگانه شود. لطیفه‌ای دگر هست - که چه جایِ نبوّت و چه جایِ رسالت، ولایت و معرفت را خود چه گویم؟

شناختِ خدا عمیق است؟ ای احمق، عمیق تویی.

تو را از قِدَمِ عالَم چه؟ تو قِدَمِ حویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست، در تفحُّصِ حالِ خود خرج کن! در تفحّصِ عالَم چه خرج می‌کنی؟ 

شناختِ خدا عمیق است؟ ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی. تو چه‌ گونه یاری باشی که اندرونِ رگ و پی و سرِ یار را چون کفِ دست ندانی؟ چه گونه بنده‌ی خدا باشی که جمله‌ی سِرّ و اندرونِ او را ندانی؟ 

 

من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن.

من از قاضی شمس‌الدّین به آن جدا شدم که مرا نمی‌آموخت. گفت:«من از خدا خجل نتوانم شدن. تو را همچنین که خدا آفریده است،  گَرد و مَرد، نیکو آفریده است. من خلقِ خدا را نتوانم زشت نهادن. گوهری بینم بس شریف. نتوانم بر این گوهر نقشی کردن.» 

گو زیادت خواهم!

به فقیهی راضی مشو! گو زیادت خواهم! از صوفی‌یی زیادت، از عادت زیادت، هرچه پیشت آید، از آن زیادت. از آسمان زیادت.

چون هیزمِ‌ تَر دود کند

یا هیچ نمی‌باید یاری - که آن عذاب بشود - یا دانا می‌باید به یکبارگی، یا به کلّی روستایی نادان. و الّا چون هیزمِ‌ تَر دود کند.

پای در دوستی تو نهادم، گُستاخ و دلیر

با محمّد اگر صحبت خواستمی کردن، همه‌ی دقایق لَفظی و مُعاملتی را بدیدمی و با او به حساب بگفتمی. امّا پای در دوستی تو نهادم، گُستاخ و دلیر، هیچ از اینها نیندیشیدم که «از یان سخن این ظَن آید، تا به احتیاط بگویم.» یا «از این معامله این به خاطر آید. تا احتیاط کنم.» پای در راه نهادم، دلیر و گستاخ. 

کسی می‌خواستم از جنس‌ِ خود

کسی می‌خواستم از جنس‌ِ خود که او را قبله سازم و روی به او آرَم - که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می‌گویم که «از خود ملول شده بودم.» اکنون، چون قبله ساختم، آن‌چه من می‌گویم فهم کند و دریابد.