گفت «عُذر میگویند که مولانا با ما میخندد و هیچ ما را مؤاخذه نمیکند که آن چیز را زود کن و معامله کن و بانگ برنمیزند و تهدید نمیکند و حُکم نمیکند به هیچ چیز. اگر شمس هم چنین کردی، ما را مانع نشدی از آمدن. ما چندین خرج میکردیم، بی گرانی.»
گفتم که «همان سخنِ صوفیست: اگر چیزی یافتم، تو رَستی و اگر نه، به دستی. من بر این بودم و به این آمدم که اگر در مُریدان وفا بود، بود و اگر نبود، نبود - چون مولانا به دست است. آنکس که او را به آقسرا آورد، توانستی که پیشتر آوردی. الّا دلم نخواست. امّا این کَرَّت دلم میخواهد. آخر، من مُرادم و مولانا مُرادِ مُراد. چه پدر، چه مادر، آن لطف نکند و آن سخنِ خوش نگوید که من گفتم و آن لطف نکند که من کردم.»
شیخ ابراهیم یگانگی ما میداند - که من میگویم «سخن چنان است که مولانا میگوید.» هر دو میگوییم، لاجَرَم من میگویم و در خاطرِ مولانا تقاضای آن نیست که مولانا بگوید.
مولانا را سخنی هست منلَدُنی. میگوید، در بندِ آن نی که کسی را نفع کند یا نکند. امّا مرا از خُردَکی به الهامِ خدا هست که به سخن تربیت کنم کسی را چنان که از خود خلاص مییابد و پیشتَرَک میرود. این شیخِ حقّ است. بعضی بندگانِ خدا فَعّالند و بعضی قَوّالند. آن را که قُوَّتِ فَعّالی هست، قول که میگوید، فه قُوَّتِ فعل بیفتد، فعل میکند.
مرا حالیست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد. الّا قولِ من میاید، آن را مَرهَم میکند، تا در میانِ این و میانِ آن حایل شود و قُوَّت یابد، اگر روزی حال بر او زند، طاقت دارد. مرد مُستَعِد میباید کار را، نه تأسّف را و غرور را - که خود از تأسّف و غم ملول کند.
چون در راه آمد، چنان نگاه دارد که هر لحظه زَلَّتی نباشد - که سنّتِ پدر یک بار بود، همان یک بار و بر آن هم پشیمان. و چُست و بیدار، تا دگر نیفتد و اگر افتاد هم به آن التفات نی و اندیشه نی - که روزگار میرود و از آن تأسّف و غم هیچ فایده نی.
از مولانا شنیدهای و حال، مولانا دیدهای. بیما، او بیات نشد. کم خرید دیدهی تو، بیات شد. در آنجا مخُسب - که بیات شوی! با اهلِ هوا منشین - که بیات شوی!
میباید که بازجویی که «او تغییر نکرد. من با که نشستم و با که خاستم که از اهلِ هوا که بی ذوق شدم؟»
خود را تازه داری، تا مُستَحَقِّ این خطاب نشوی که «زُرغِبّاً!» چون این خطاب بشنوی به زبانِ حال، در خلوتی روی و زارزار بر خود بگریی که «آخر، مرا چه بوده است و جه رفته است که این خطاب است مرا؟» این خظاب صِدّیق را نیست و یارانِ دیگر را نی. بی آن آبِ دیده بباری، تا ذوقی و راحتی بیابی.
«زُرغِبّاً!» برو، چون نظر نداری و آنچه داری به زیان میرود، به دیدنِ زیادتی.
سببِ این آن بود که کفشِ مصطفا را بر میداشت، بر دیده میمالید و بر سر مینهاد و این بار، نَعلینِ او را به پای راست کرد. (نگفتهاند این را. این سِرّیست من میگویم.)
غَرَض از این «زُرغَبّاً» یعنی «مرا تازه و نو بین - که من هیچ کهن نشوم.»
تو کهن مشو و اگر کهنی در نظرت آمد، رجوع کن که «عَجَب! سبب چه بود؟ با اهلِ هوا نشستم؟ چه شد؟»
عیب سویِ خود نِه - که «زُرغِبّاً» یعنی «رو، زود، مرا ببین به حقیقت!» این سوزِ خود را نو کن! من نوام. خود را اثبات کن! من اثباتم. اثباتِ من میکنی، از بیثباتیِ توست. من چون ثابت شوم به اثباتِ تو قوی اثباتی؟ گفتی مرا که مرا ثابت کردی، فریشتگان به پا برخاستند تو را : «خدات عمر دهاد!»
به هستی خدا را چه سزا گفتن باشد که «خدا هست»؟ تو هستی حاصل کن! فریشتگاه همه شب ثنات میگویند که «هستیِ خدا را درست کردی!»
ایشان را اگر چه علمی هست، ولیکن از حال به حال میگردند. تا بدانی که این علمها را به اندرون هیچ تعلّقی نیست. زیرا که قُوَّتِ اندرون این تقاضا کند که گویی «نه من ببینم؟» هیچ قولِ کس نشنود.
و این لفظِ «معرفت» و «درویش» هم مستعمل شده است به زبانِ هر کسی. از ایشان همین فهم کنند، چو بشنوند.
چه جای عمارتِ این ظواهر است؟ آن وقت که به اعتقادِ کامل، به اشتهایِ صادق آمده بود، چهار بار در پایِ من میافتادی و میگریستی.
اکنون، تو فضل مینهی مرا بر خود. من آن نمیگویم. پیشِ من، این نیست. بیتأویل میگویم: سببِ فراق، اگر بود، این بود و آن که مرا نمیآموزی. من چون اینجا آموختن بیابم، رفتنِ به شام رعنایی و ناز باشد. چون این شرط به جای آوری، رفتن به شام رعنایی و ناز باشد. الّا من معامله میطلبم. من معامله را مینگرم. مثلا چو من تُرُش میباشم، تو تُرُش میباشی. چو من میخندم، تو میخندی. من سلام نمیکنم، تو هم سلام نمیکنی.
همچنین میآید که تو را خود عالَمی هست جدا، فارغ از عالَمِ ما. و نیز وقتی نبشتههای ما را با نبشتههای دیگران میآمیزی. من نبشتهی تو را با «قرآن» نیامیزم.
با آن که تو رُجحان دعوی کردهای، من آن را دعوی نکردهام. و وقتی چیزی گویم «بنویس،» کاهلی کنی.
مرا باید که ظاهر شود که زندگانیِ ما باهم به چه طریق است: برادری است و یاری، یا شیخی و مُریدی؟ این خوشم نمیآید. استادی و شاگردی؟
آن سخن که دی میرفت، چه جای ابایزید و جُنَید؟ و آن حلّاجِ رسوایِ استاد نیز افتاده است، بگیریدش! - که ایشان بر تنِ او مویی نباشند. و آن ابوسعید و آن که دوانزده سال بیخِ گیاه خورد، آن ره که او برگرفته بود، به این سخن بوی نبردی. چو با او این سخن بگویی، گوید «ها؟»
چه هاها؟ چون هاهای؟ پس، چه در عالَم مَشغَله درانداختی؟ فریاد برآوردی که چه؟
آن قاضیِ دمشق - شمسالدّین خویی - اگر خود را به او میدادم، کارش به آخر، نیک میشد. الّا مکر کردم و او آن مکر را خورد.
وای بر آنروز که من مکر آغاز کنم! کارم چیست جز مکر کردم؟ خدای را کار این است: مکر کردن.
«اگر اسبی بخری تا بروم، چه شود؟»
گویی «نخواهم که بروی. چنین نباشد. اسبی بخرم. همچنین میباش و مرو!»
تو گویی این نیز مکر است.