بخشش

پی کلمه‌ای می‌گردم که جز «بخشش» باشد. «بخشش» کلمه‌ای است که حسِّ حقیرانه‌ی «بخشندگی» را زنده می‌کند. اندام‌واره‌های هیجانِ بیچاره‌ای را قلقلک می‌دهد تا لذّتِ مفلسانه‌ی «بخشنده بودن» را به ذهن کوچکش بچشاند.

کلمه‌ای را می‌جویم که شاید شبیهِ «قسمت کردن» باشد، نه! نه به سادگیِ «قسمت کردن»! بلکه کلمه‌ای که تجربه‌ی نیازِ کُشنده‌ی مستأصلانه‌ای را ترجمه می‌کند که به‌جان‌آمده‌ای به «قسمت کردنِ» خویش دارد. و هر چه می‌گردم این کلمه را کمتر می‌یابم. نه فقط در دنیایِ فراخِ زبان‌ها، یا در نگاهِ ناهمگونِ آدم‌ها، بلکه حتّی در ژرفایِ تاریکِ خویشتن.

ننوشتن

این ننوشتن دردناک بود، زجرآور، مرگبار. شکنجه‌ای بی‌رحمانه آنگونه که همیشه کابوس‌هایم نصیبم کرده‌اند. کابوس‌هایی که پر از ترس پایین رفتنند، پر از التهاب برنخاستن، پر از فریادهای استمدادی که از مرز حقیرِ گوش‌هایم پا را فراتر نخواهند گذاشت.

هفته‌ی سهمناکی بود، انگار که ساقیانه به پیاله‌ای زهرم خوانده باشند و آنگاه دژخیمانه بر دهانم دست نهاده باشند تا استفراغ‌های مسمومم را تا گوشه‌های مغزم ببلعم.


Windmills of Your Mind - Sang by Farhad

این روزها این رو هی و هی و هی، هزار بار و صدهزار بار گوش میدم. یه شعر اثیری، یه موسیقیِ آسمونی. یه آدم، یه دایره، یه زندگی. 







تو چی؟

تو چیکار کردی؟


این چیزی بود که کسی ازم پرسید و من جوابی نداشتم بدم.

غصّه

دوش از غصّه نخفتم که حکیمی می‌گفت

حافظ ار باده خورد جای شکایت باشد

این از آن است که شما مولانا شمس‌الدّین تبریزی را دوست نمی‌دارید

گفتند «مولانا از دنیا فارغ است و مولانا شمس‌الدّین فارغ نیست از دنیا.»

و مولانا گفته باشد که «این از آن است که شما مولانا شمس‌الدّین تبریزی را دوست نمی‌دارید - که اگر دوست دارید، شما را طَمَع ننماید و مَکروه ننماید.»


آخر، من تو را چه گونه رنجانم؟

سخن با خود توانم گفتن. با هر که خود را دیدم در او، با او سخن توانم گفتن. تو اینی که نیاز می‌نمایی. آن تو نبودی که بی‌نیازی و بیگانگی می‌نمودی - آن دشمنِ تو بود. از بهرِ آنَش می‌رنجاندیم که تو نبودی. آخر، من تو را چه گونه رنجانم؟ - که اگر بر پایِ تو بوسه دهم، ترسم که مژه‌ی من در خَلَد، پایِ تو را خسته کند.

هر که آن اَلِف را فهم کرد، همه را فهم کرد

از عالَمِ معنی، اَلِفی بیرون تاخت که هر که آن اَلِف را فهم کرد، همه را فهم کرد، هر که این اَلِف را فهم نکرد، هیچ فهم نکرد. طالبان چون بید می‌لرزند از برایِ فهمِ آن اَلِف. امّا برای طالبان سخن دراز کردند شرحِ حجاب‌ها را - که «هفتصد حجاب است از تور و هفتصد حجاب است از ظلمت.» به حقیقت رهبری نکردند، ره‌زنی کردند بر قومی.

ایشان را نومید کردند- که «ما این همه حجاب‌ها را کِی بگذریم؟»

همه‌ی حجاب‌ها یک حجاب است. جز آن یکی، هیچ حجابی نیست. آن حجاب این وجود است.


باید که چنان زیَند که ایشان را لایَنفَک دانند.

همه‌ی خللِ یاران و جمعیّت آن است که نگاه ندارند یکدیگر را. باید که چنان زیَند که ایشان را لایَنفَک دانند.


مطرب که عاشق نبُوَد

مطرب که عاشق نبُوَد و نوحه‌گر که دردمند نبُوَد دیگران را سرد کند. او برای آن باشد که ایشان را گرم کند.