اذیتم

یعنی دیگه نباید خودمو بنویسم؟ اینجوری زیر آوارِ کلمات خفه می‌شم.

نه! می‌نویسم. من همینی هستم که تو نوشته‌هامم، به همین سادگی، به همین پیچیدگی. به همین کوچیکی، به همین بزرگی.

من از اینکه منم شرمنده نیستم، خوشحالم.

شراب‌خورده‌ی ساقی ز جامِ صافیِ وَصل

غمِ زمانه خورم یا فراقِ یار کشم

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوّتی که توانم کناره‌ جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستینِ عقل برم
نه پای عقل که در دامنِ قرار کشم
ز دوستان به-جفا-سیرگشت مردی نیست
جفایِ دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو می​توان به صبوری کشید جورِ عدو
چرا صبور نباشم که جورِ یار کشم
شراب‌خورده‌ی ساقی ز جامِ صافیِ وَصل
ضرورتست که دردِ سرِ خُمار کشم
گلی چو رویِ تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده‌ی سعدیش پیشِ خار کشم

باران

و شایسته این نیست

که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت

دلم را به دامن نریزم

دلم را نپاشم

چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو

به چشمم نیامد

ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم


کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

دلم را نلرزاند؟

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

در شعر من بی طرف ماند؟


چرا در شب یک جضور و حماسه

که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

جوشید و پیوست با خون خورشید؟




شعر از محمدرضا عبدالملکیان

اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی.

اگر وقتِ دیگر بودی، آن حکایت که دوش گفتم، تا ماهی تیره کردی. امّا اکنون، چه تیرگی؟ روشنی در روشنی.

اوّل، پرسشی بکنی که :مشتاق می‌باشیم، ابرام دور می‌داریم.»

من او را چنان بازمالم که تو گویی احسنت! بگویم مولانا در علم و فضل دریاست، و لیکن کَرَم و مروّت آن باشد که سخنِ بی‌چاره‌ای را بشنود. من می‌دوان و همه می‌دوانند در فصاحت و فضل مشهور است. آخر، پادشاهی به نزدِ خلیفه‌ای به تفاخر کسی بفرستد: تا فصیح و فاصل نبُوَد، کِی فرستد؟ و لیکن تا لحظه‌ای سحنِ بیچاره را استماع نفرماید، درویش سخن نتواند گفتن.

اکنون، آن‌چه خلاصه است به خدمت بگویم. تیباش دهم که من عزم داشتم به خدمتِ فلانی. گفت مرا که «مولانا می‌آید. کََرَمِ او و لطفِ او عام است.» چون آمدم، صدچندان بود، امّا به دعا گو هنوز چیزی نرسید.

او خرفه دار بود و من خرقه دار. چه گونه بود که با او شبها را روز کردی و با من یک ساعت ننشستی؟

اوّل، می‌گفت «اَهلاً بِالشَیخَ الصّالح!» یعنی این زاهد کوله است. آخر، می‌گوید «آن دانشمند مردِ اهل است.»

من می‌گوین «ای مولانا، کَرَمِ شماست.« گفتم تا آن بداند که این خطاب و تعظیم مرا می‌کند. گفتم «با این همه فضل و دانش، او کافر باشد و تو مسلمان. آن سخنش زهر است. اگر به گوشِ مسلمانی این سخنِ او فر رود، پانصد حدیثِ پیغامبر سودش نکند، دیگر قبول نکند. مگر کسی که با قُوَّتی به نوعی دیگر بگوید، بشنود.»

چنانش مُسَخَّر و عاجز کنم که همچنین باشد در دستِ من با آن فصاحت که مُهره‌ای همچنین به دستِ بوالعجب. و معلوم باشد که دلِ اولیا محیط است به افلاک: همه‌ی افلاک در تحتِ دلِ اوست.

مولانا را هیچ مُرید نبوده است، الّا فرزندانش: هم فرزند، هم مُرید.

بدان که این از توست.

امّا حدیثِ آن که می‌گفتی اگر دانستمی چنین خواهد بود از حَلَب نیامدمی، بدان که این از توست. اگر تو چنان بودی‌ای که من گفتم، اگر من با حلالِ خود خُفته بودمی برهنه، تو در میان محرم بودی و میانِ ما بخُفتی. اکنون، سهل است اگر چنان باشی.

نَفَسُ تو می‌شنوم،‌ مرا راحتی‌ست.

چون می‌گویمش که «اکنون که شب می‌خُسبی، تو را از من فایده نیست، روز به هم می‌باشیم،» شب به حُجره می‌آید، می‌گوید که «نه. از خواب بیدار می‌شوم، نَفَسُ تو می‌شنوم،‌ مرا راحتی‌ست.»


از این می‌رنجیدم که مرا بیگار می‌فرمود

از تو نقل کردند که :« من از او از این می‌رنجیدم که مرا بیگار می‌فرمود که فلان و فلان جا برو. و بر من هیچ از این سختتر نمی‌آید.»

ضرورتِ من این است. اگر نه، دنیا را چه می‌کنم؟

این خواب دوش می‌گفتم. (این کرامتِ مولاناست.» گفتم «برویم به خدمتش!»

مولانا گفت «نباید که حمل کند به آن قضیّه که معاونت می‌خواهیم و تصدیع می‌دهیم؟»

گفتم «خاطرم از آن عزیزتر است که آن اندیشد.»

«وامِ مرا کی گزاری؟»

گفتم که «رشیدالدّین چیزی نیارد گفت.»

گفت «آن را خرج کنید!»

گفتم که «پانصد درم غلام، پانصد درم کنیزکی، صد و پنجاه چوعا و پوستین فتد. ای خواجه، من از اینجا سیصد درم برم به حَلَب - چهارصد گیر، پانصد گیر. هفت ماه آن می‌خوردم، هفت درم کرایِ حُجره. من خود را پیوسته همان فرد می‌بینم. ضرورتِ من این است. اگر نه، دنیا را چه می‌کنم؟»



مرنجان - که بزرگان مرا به ناز پرورده‌اند و پدر و مادر.

قاضی شمس خویی که با آن بزرگی، آیاتِ بَیّنات می‌خواند پیشِ اسدِ متکلّم، مرا جفا می‌گفت و می‌رنجانید بی‌وجه.

گفتم «مرنجان - که بزرگان مرا به ناز پرورده‌اند و پدر و مادر.»

او زیاده‌ می‌کرد.

گفتم «دروغ گفتیم.»

همشهری مولاناام - صورتاً، امّا بی‌معنی.

همشهری مولاناام - صورتاً، امّا بی‌معنی.

«مولانا، همشهری باشیم؟»