نمی‌توانم زیبا نباشم

نمی‌توانم زیبا نباشم

عشوه‌ای نباشم در تجلی ِ جاودانه.


چنان زیبای‌ام من

که گذرگاه‌ام را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند:

در جهان ِ پیرامن‌ام

                         هرگز

خون

      عُریانیِ جان نیست

و کبک را

            هراسناکی ِ سُرب

از خرام

باز

   نمی‌دارد.


چنان زیبای‌ام من

که الله‌اکبر

             وصفی‌ست ناگزیر

                                     که از من می‌کنی.

زهری بی‌پادزهرم در معرض ِ تو.

جهان اگر زیباست

مجیز ِ حضور ِ مرا می‌گوید. -


ابلها مردا

عدوی تو نیستم من

انکار ِ توام.



آن بنده‌ی نازنینِ ما میانِ قومِ ناهموار گرفتار است.

حاصل: بنده‌ای هست خدای را که او حالِ حال باشد و استادِ قال. نمی‌گویم «منم.» می‌گویم که «هست.» اکنون، تا کیست؟

مرا فرستاده‌اند که «آن بنده‌ی نازنینِ ما میانِ قومِ ناهموار گرفتار است. دریغ است که او را به زیان برند.»

اینها در چلّه‌ها می‌روند، چه می‌کنند؟

حاصل: اینها در چلّه‌ها می‌روند، چه می‌کنند؟ این «لااِلَه‌اِلَّاالله» کارِ زبان نیست، کارِ مُعامله است. نمی‌دانم - که این حاصل به دستِ اوست: خواهد مُتَلَوِّنش گوید، خواهد غیرِ مُتَلَوِّن. کلامِ اوست. هرچه خواهد، می‌گرداندش.

چون سخن در نیابند، مُعامله‌ی آن چه‌گونه کنند؟

فردا، وَعظ می‌باید گفتن. دشوار است. دری باز شده است. چاره نیست. اگر در می‌بندی، فریاد و تَشنیع. و کاشکی ایشان را در آن فایده بودی! آن همه سخن‌ها گفته شد - صریح و کنایت. همانند که گویی هرگز نصیحتی نشنیده‌اند. به ظاهرِ سخن در‌می‌یابند، نه مقصودِ سخن. چون سخن در نیابند، مُعامله‌ی آن چه‌گونه کنند؟


«اَنَاالحَقّ» سخت رسواست. «سُبجانی» پوشیده‌تَرَک است.

«اَنَاالحَقّ» سخت رسواست. «سُبجانی» پوشیده‌تَرَک است.

هیچ‌کس نیست از بشر که در او قدری از اَنانیّت نیست. موسا «اَنَا اَعلَمُ مِمَّن عَلی وَجهِ الاَرض» گفت. چیزی در او درآمد، این بگفت. حواله به خِضر کردند. تا چند روز پیشِ او بود، آن از او برون رفت.

وصیّتِ من مَر بهاءالدّین را این سه چیز بود تا به معنی راه یابد.

اکنون وصیّتِ من مَر بهاءالدّین را این سه چیز بود تا به معنی راه یابد. همه صفت‌های خوب دارد - که صدهزار درمش بودی، در حال بذل کردی. گَبری چند قدم به مَجاز راهِ مردی بزند، آن ضایع نباشد - عاقبت دستگیرِ او شود. خاصّه، صدرزاده‌ای چندین راه پیاده به آن اعتقاد آمد، دوماه راه، ضایع نباشد. الّا این سه وصیّت کردمش:

یکی دروغ نگویی. دوم، گیاه می‌خورد، چون راستی است شرط، امّا نخوری. سوم، با یاران اختلاط کم کنی.

اگر رنجی دارد، آن نیز جنگی است که با خود دارد.

یک نیاز آن است که پیشِ شیخ رو تُرُش و منقبض نباشد.

«ای خواجه‌ی تُرُش، با ما عتابی داری؟ با ما جنگ کرده‌ای؟»

گفت «نه.»

اکنون، آدمی تُرُش با آن کس کند که از او رنجیده است و با این دگر خندان باشد و خوش باشد. آن را ببیند، می‌خندد، آزارش هیچ نمانَد، همه خوش شود. و اگر رنجی دارد، آن نیز جنگی است که با خود دارد. رو به سویِ خویش می‌کند، تُرُش می‌کند. و رو به سویِ این دوست می‌کند، می‌خندد.

دانستنِ این کمال است و نادانستنِ این کمال کمال است. دعویِ کسی را برای معنیِ او خواهیم و معنیِ کسی را را برای دعویِ او خواهیم.


ما را هیچ طَمَعی جایی نبود، الاّ نیازِ نیازمند، الّا نیاز

ما را هیچ طَمَعی جایی نبود، الاّ نیازِ نیازمند، الّا نیاز - صورتِ تنها نه، الّا صورت و معنی.


همین که عیب دیدن گرفت، بدان که محبّت کم شد.

همین که عیب دیدن گرفت، بدان که محبّت کم شد. نمی‌بینی که مادر چون طفلِ خود را دوست می‌دارد، اگر حَدَث می‌کند. مادر با آن همه لطف و جمالِ خویش، پرهیز نکند و به جان و دل مشتریِ اوست؟ بل که آن دگر از خرِ لَنگِ خود ننگ ندارد، اگر چه لگد زند و کراهت کند.

این سخن در معرضِ ضعف است. مولانا شمس‌الدّین تبریزی می‌فرماید که آن جواب خود مولانا گفت. اکنون از من بشنو: این یکی خرِ لَنگ را بربندد و شب و روز علف می‌دهد و خر بر او می‌ریَد، این دگر است و آن اسبِ تازی برنشسته است و آن اسب او را از صدهزار هطر و آفت و راه‌زن برون برده است و خلاص کرده دگر - اگر چه آن‌سَری تأییدی بود. الّا آخر مَرکَب بر او حق ثابت کرده است.

The windmills of your mind

مدتهاست به دایره فکر می کنم. می‌دانم همه به آن فکر می‌کنند. اما من مدتی است به اسپیرال هم فکر می‌کنم. می‌دام خیلی‌ها به آن فکر نمی‌کنند. امّا این ترانه که حالا روز و شبِ من شده است برای من همه‌ی اینهاست. می‌دانم خیلی‌ها نمی‌فهمند چه می‌گویم، تعجب نمی‌کنم چون خودم هم نمی‌فهمم. فقط یک چیز را می‌فهمم، اینکه این ترانه مرا می‌گوید. منِ الان را و همین است که عاشقش شده‌ام. منِ خودپرست!


Round like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending on beginning
On an ever-spinning reel
Like a snowball down a mountain
Or a carnival balloon
Like a carousel that's turning
Running rings around the moon
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind

Like a tunnel that you follow
To a tunnel of its own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half-forgotten dream
Or the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind

Keys that jingle in your pocket
Words that jangle in your head
Why did summer go so quickly?
Was it something that I said?
Lovers walk along a shore
And leave their footprints in the sand
Was the sound of distant drumming
Just the fingers of your hand?
Pictures hanging in a hallway
Or the fragment of a song
Half-remembered names and faces
But to whom do they belong?
When you knew that it was over
Were you suddenly aware
That the autumn leaves were turning
To the color of her hair?

Like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending or beginning
On an ever-spinning reel
As the images unwind
Like the circles that you find
In the windmills of your mind