روند تکاملی ایجادِ ناخودآگاه

این نکته که ناخودآگاه در سیر تکامل چطور به وجود اومده بسیار جالبه. موضوع اینه که میزان خودآگاهِ ما در برابر ناخودآگاهمون تقریبا ناچیزه، و اینکه این همه چطور در سیر تکاملی بشر ایجاد شده جالبه. چیزی که تا حالا فهمیدم اینه که نظریه‌ی غالب اینه که فریب منشاء اصلی ناخودآگاهه. در واقع اکثر جانداران برای ادامه‌ی حیاتشون ناچارند که فریبکاری کنن. مثل وزغی که خودش رو باد می‌کنه تا در برابر دشمنش بزرگتر جلوه کنه یا بزمجّه‌ای که رنگش رو تغییر میده تا شکار نشه یا اینکه بتونه شکار کنه. انسان هم نه تنها مجزا نیست بلکه فریب در رفتارش دارای جزییاتِ بسیار پیچیده‌تریه. به هر حال مهارت آدم در زندگی برای ادامه‌ی حیات نیازِ به این نوع کارآیی داره. مثلا برایِ اینکه بهش صدمه نخوره یا خودش رو قوی‌تر از اونی که هست نشون میده یا اینکه خودش رو مظلوم نشون میده، یا اینکه برای اینکه بهش توجه بشه و به منافع بیشتری از طرف اطرافیانش دست پیدا کنه ممکنه تمارض کنه، یا اینکه برای اینکه بتونه تمایلاتش بشریش رو ارضا کنه به طرف مقابل ابرازِ عشقِ مقدّس می‌کنه و هزار تا چیزه دیگه...

خوب طی این فرآیند فریبکاری تو آدم رشد می کنه. یه نکته‌ی جالب اینه که در برابر این موضوع تو آدم  قدرت کشف فریبکاری هم رشد می‌کنه تا بتونه صدمات ناشی از فریبکاریِ دیگران رو به حداقل برسونه. و آدما از این جهت دارای مهارت‌های عالی هستن.

خوب حالا اینا چه ربطی به ناخودآگاه داره؟ نظریه‌پردازان معتقدند که فریبکاری بعد از مدّتی بخشی از شخصیت فرد میشه که خودش هم باورش می‌کنه. مبنای این موضوع اینه که «دروغ خوب دروغیه که خودت هم باورش کنی» و اینجوری میشه که انسان به فریبکاری خودش می پردازه و یه شخصیت مجازی تو خودش خلق می‌کنه که حتی خودش هم نمی‌شناسدش. خودش از خودش برداشت غلطی پیدا می‌کنه مثلا تو مثال‌های بالا خودش هم حس می‌کنه که واقعا مریضه، یا اینکه واقعا عاشقه و هیچوقت براش قابل قبول نیست که باور کنه اینا نیست.


بحث تکامل ذهنِ بشری موضوع بسیار زیباییه که باید خیلی بیشتر روش وقت بزارم.


چه بی‌تابانه می‌خواهمت!

چه بی تابانه می خواهمت


ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!


چه بی تابانه تو را طلب می کنم!


بر پشت سمندی


گویی، نو زین


که قرارش نیست


و فاصله


تجربه ئی بیهوده ست


بوی پیرهنت


این جا، واکنون...


کوه ها در فاصله


سردند


دست، در کوچه و بستر


حضور مانوس دست تو را می جوید


و به راه اندیشیدن


یاس را، رج می زند


بی نجوای انگشتانت


فقط...


و جهان از هر سلامی خالی است

مصاحبه

 Stuart McLean تو برنامه‌ی محبوب همه Vinyl Cafe رادیو CBC مصاحبه با کتابفروشی‌های معروف کانادا رو شروع کرده. نوبت این شد که با مالک کتابفروشی Macnally Robinson مصاحبه کنه. کتابفروشی محبوب من! بهترین گردشگاه و تفریحگاهی که تو این شهر دارم. حالی کردم. دوست داشتم بپرم وسط مصاحبه و بگم ممنون پاول، ممنون هالی.

مک‌نالی خیلی بیشتر از یه کتابفروشیه. محفلیه واسه خودش. وقتی به Indigo مقایسه ش کنی می فهمی چه خبره. کارشون درسته پاول و هالی.

شمس دیوانه‌ی من زیباست.

شمس دیوانه‌ی من زیباست، مثل همیشه هیجان‌زده‌ام می کند و من به دست‌هایم می‌گویم می‌بینید چه برکتی برتان فرود آمده که می‌نویسیدش؟ عجیب نبود اگر فقط برای همین آفریده شده بودید.

همه‌ی عمرِ سراج‌الدّینِ مدرّس

اکنون همه‌ی عمرِ سراج‌الدّینِ مدرّس در این مانده است که «آن حوضِ چهار در چهار پلید شد.»

ما سخن گوییم که جُنَید و ابایزید و سخنِ ایشان سرد شود بر دل

آخر سخن همه از جُنَید گویند و ازابایزید، ما سخن گوییم که جُنَید و ابایزید و سخنِ ایشان سرد شود بر دل و بارِد نماید. چنان که کسی نبات - که خلاصه‌ی شکر است و صافِ شکر است - بخورد، مزّه‌ی دوشاب ترش بیفتد: «کاشکی دوشاب شیرین بودی! آن دوشابِ بَعلبَکی سخت خوب باشد که به انگشت بگیری، اوقیه‌ای برآید.»


آخر خران‌ جدااند، آدمیان جدا.

ده‌ بارم کنار گیرد، تا من یک‌ بار کنار گیرم یا نه، ده ‌بار مُجامعت طلبد، تا من یک‌ بار التفات کنم یا نه. آخر خران‌ جدااند، آدمیان جدا. آن در روی افتادن در خرابات‌ها باشد، آن پیشِ خران باشد. آدمیان را با خران چه نسبت؟ آخر، فرقی بباید. تا او راضی نباشد و خوشدل نباشد، آن معامله هرگز مقدور نشود.

در غَضَبِ من چرا می‌باشی؟ در غَضَبَم چرا می‌آیی؟

آن‌چه می‌گویم دریاب! می‌اندیشم از تقصیر، غَضَبَم می‌آید. در غَضَبِ من چرا می‌باشی؟ در غَضَبَم چرا می‌آیی؟ من سخت متواضع باشم با نیازمندانِ صادق، امّا سخت با نخوت و متکبّر باشم با دگران.