هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتربرخوانم افسونش حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشمهم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دمفریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم
زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگمزان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم
گفتم که مها جانی امروز دگر سانیگفتا که بر او منگر از دیده انسانم
ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردیکز آتش حرص تو پردود شود جانم
یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشودر پرده میا با خود تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرمهم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزمهم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

نغز

امروز داشتم نگاه می کردم به نوشته هایی که تو این مدت سال گذشته انقده واسم جالب بودم که چسبوندمشون به دیوار دفتر کارم: 

 

 The eyes of others our prisons, their thoughts our cages 

 

 by Virginia Wolf  

 

در بیابان باید بودن گاهی، 

چیش شمشیر گاهی، 

در زمستان سفرها گاهی 

 

از شمس 

 

The illitrates of 21st century will not be those who cannot read and write, but those who cannot learn, unlearn, and relearn

 

by Alvin Toffler 

 

Be the change you wish to see in the world.  

by Gandhi 

 

Not Getting what you want is sometimes a wonderful stroke of luck.  

 

by Dallai Lama

 

دوست داشتن آسان است.

تو یه رستوران تو این شهر-روستای زیبا و کوچولو (Coleman) نشستم و دارم گزارش های بچه ها رو  تصحیح می کنم. پیرمرده و زنش نشستن اون میز کناری و از همون اولش سعی داره سر صحبت رو باز کنه. من با جوابهای کوتاه سعی می کنم به کارم برسم اما ول کن نیست. مشخصه دوست داره با کسی حرف بزنه و من هم مطمئنن نمی تونم به همچین کسی بگم نه! کلی حرف می زنه و بعد بلند میشن میرن که حساب کنن. می شنوم که می گن پسر خیلی خوبیه، باید به چیزی دعوتش کنیم. میاد میگه بزار واست شام بخرم. می گم نه. می گه بزار حداقل یه پیتزا بگیرم. می گم که من شام خوردم. می گه من که ندیدم. می گم والله خوردم، جایی دیگه خوردم. میره دوباره پای پیشخون و می بینم که باز خودش و زنش و خانم صاحب رستوران دارن راجع به من حرف می زنن.


خداحافظی می کنن و میرن. بعد از مدتی خانم صاحب رستوران میاد و می گه که می دونی قهوه و پای تو رو حساب کردن؟

عید

عید بر عاشقان مبارک باد 

عاشقان عیدتان مبارک باد

وقتی تو می نویسی ...

الان سحرگاه 28 ماه رمضونه. پنجرۀ اتاقم بازه و صدای دل انگیز بارون میاد. از دیشب تقریباً یکسره داره میاد. اونم خیلی زیاد. می رم کنار پنجره و هوا رو که هنوز تاریک تاریکه بو می کشم. اگه بدونی چه هوای مطبوعیه

شهریور و این هوا؟

 

...حالا دیگه بارون خیلی تند شده. یاد آهنگ بارون شجریان می افتم

 

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
...بهر لیلی چو مجنون ببار ای بار

3

- نتیجه این شد که با تصمیم مجمع تهران موافق شدن. اولش با دو کاندید مشکل داشتن و نظرشون این بود که اینجوری رای می شکنه ولی نهایتا این استدلال رو که با معرفی دو کاندید میشه بهره برداری سیاسی حداکثری رو واسه  جلوگیری از تکروی اصولگراها کرد قبول کردن. واقعیت امر اینه که تقریبا یه تردیدی تو همه ی دوستان حتی اینجا تو تهران هم هست. سخته قانعشون کنی که این به دلیل منافع درازمدت جبهه س.   

 

- به هر حال این جور جاها باید از نفوذ آقایونی که محبوبیتی کسب کردن استفاده کرد تا قانعشون کرد.  دوستان سطح یک اصل موضوعن. از سطح دو به بعد لزوم به اقناع کمتره. سیاست کلی باید این باشه که برای سطح یک روشن بشه که با جناحی که الان حاکمیت رو داره نهایتا امیدی به شرکت در قدرت نیست و با توجه به شرایط بین المللی بهتره استراتژی تبدیل به اپوزیسیون در قدرت رو پیش گرفت تا امکان درازمدت شرکت در قدرت رو فراهم کرد.  برای سطح دو به بعد باید سعی کنیم معتقد باشن که حتما پیروزیم تو انتخابات. فقط مهم اینه که به دوستان سطح یک بگیم که باید تا آخرش رفت. این برنامه فقط با یکدندگی پیش میره.... 

 

صدای جیغ ممتد مینا که مدام به پشت در می کوبد را که می شنود. به سرعت خداحافظی می کند و به سمت در می رود. سعید به همان آرامی سر در بالش فرو برده و دراز کشیده است. در را باز می کند، مینا در حالیکه رگ های گردنش بیرون زده اند جیغ می کشد و به سمتش حمله می کند. سعی می کند دستهاش را بگیرد اما مینا مقاومت می کند و در دستانش پیچ و تاب می خورد. به داخل خانه می کشاندش و با لباسهای خیسش روی مبل نزدیک در می نشاندش. اما مینا دوباره به سمت حیاط هجوم می برد.  حالا سعید نشسته و  بی رمق نگاهشان می کند. کنترل مینا سخت است. محسن را دم در می کشاند. اینبار محسن با صورت سرخ شده شروع به فریاد کشیدن می کند. به دیوار می چسباندش و شانه هایش را به دیوار فشار می دهد.  

- خفه شو!  خفه شو! خفه شو ...

 

این جمله را با فریاد تکرار می کند. رو به سعید می گرداند و به فریاد می گوید: 

 

- هی حیوون، بیا این دیوانه رو آروم کن ... 

 

سعید بی اینکه حرفی بزند آرام نگاهشان می کند. 

 

 -... تو هم یه دیوانه مثل این ماده سگ هستی، عملی بی مصرف. یه مشت آشغالید که نمی دونم چطور تو زندگی من پیداتون شده. تو و اون اون خواهر فاحشه ت ....

 

مینا دو چندان دست و پا می زند که از دستش رها شود و کماکان جیغ می کشد. محسن رو به مینا بر می گرداند، توی گوشش می زند و با فریاد ادامه می دهد: 

 

- دیوانه ی روانی، خفه شو وگرنه خودم خفه ت می کنم. 

 

مینا که انگار به هوش آمده باشد. ساکت می شود و خیره نگاهش می کند.  حالا سعید از جایش بلند شده و با نفرت نگاه می کند. سمتشان می آید، مکثی می کند و نگاه خشمگیش را به محسن می اندازد، به سمت در می رود و در را محکم پشت سرش می کوبد.  

 

مینا از حال رفته و به شکل نشسته با سری که روی تنش آویزان است بین دیوار و پاهای محسن قرار گرفته. محسن می نشیند و دستهایش را می گیرد. می گوید: 

 

- تو چقد سردی، بیا عزیزم... 

 

به سختی بغلش می کند و  کشان کشان می بردش پای شومینه و روی صندلی راحتی می نشاندش. دهان مینا کف کرده است و سرش روی تنش آویزان است.