آئورا - کارلوس فوئنتس - ترجمه عبدالله کوثری


یه داستان زیبا و بزرگ. خواندنی و فکر کردنی. مطمئنم تو زبان اصلی خیلی معرکه تره.



میراث -هاینریش بل - ترجمه ی سیامک گلشیری


اینکه یه نویسنده ی بزرگ باید همه ی کتاباش خوب باشن اصلا درست نیست و این کتاب یه دلیل خیلی خوبه. اینکه کسی که "عقاید یک دلقک" رو نوشته یه همچین چیزی رو نوشته باش بسیار عجیب به نظرمیاد. 

 

غیر از کلیت داستان که ساختار بسیار ضعیف و غیر جذابی داره بدترین مشکلش ظرفیه که نویسنده واسه روایت ماجرا انتخاب کرده است. راویبد سلیقه  یه نامه نوشته به برادر هم قطار کشته شده ش که چگونگی کشته شدنش رو بهش خبر بده و این وسط نشسته و داره حدیث نفس می کنه اونم از مدتها قبل از اینکه این همقطاره رو دیده باشه  ... 


آخه کی اینجوری یه همچین نامه ای رو می نویسه؟ این مثل ماسه ای که تو نون بوده و زیر دندونت میاد تا موقعی که لقمه تمومت میشه تا آخر کتاب آزارت می ده. اینکه همش می گه "برادرتون" اینکارو کرد و اونکارو کرد خیلی مسخره س ... 


کتاب نچسب و ناگیراس... اولاش که هنوز تحت تاثیر اسم نویسنده سعی می کردم اینو بندازمش گردن مترجم ولی هرچی با دقت نگاه کردم دیدم که این طفلی تقصیری نداره.


آس و پاس ها

حالا کتاب خونی هام جدی تر شروع شده اگرچه نوشتنم شاید هیچوقت مثل قبل نیاد. حس می کنم یکی ننوشتنم رو گرفته و حبس کرده بدجایی.


همه چی تو این کتاب زیبا توصیف شده و دقیق. اینکه بیچارگی رو زیبا توصیف کنی سخته فقط وقتی می تونی به این زیباییی توصیفش کنی که دردش رو کشیده باشی و البته نویسنده ی قدری مثل اورول باشی.  کاشکی اسم رو همون طور که بود ترجمه می کرد.


یادته می گفتم دوست دارم واسه یه مدتی بی خانمان زندگی کنم؟ به خاطر همین  بود. مطمپنم تجربه ای که اورول تو این مدت به دست آوره بی نظیر بوده. شاید با همه ی زندگیش برابری می کرده.


Sex at Dawn



کتابی عالی که اطلاعات بی نظیری درباره ی آنتروپولوژی و پریموتولوژی خصوصا در مورد تحولات جنسی نوع بشر در اختیار می ذاره. من اطلاعاتش رو خیلی با ارزش می دونم اگرچه روش استدلال و طرز نتیجه گیری همیشه واسم جذاب نبود.

The Moon is Down - John Steinbeck




"Dr. Winter was a man so simple that only a profound man would know him as profound."

داستان دوست من کنولپ - هرمان هسه - ترجمه سروش حبیبی

داستان دوست من




این کتاب کوچیک رو هیچ وقت یادم نمیاد که خریده باشم ولی باید جزیی باشه از برنامه های هسه خوانیم. کل کتاب در مقایسه به دیگر کتاب های هسه مثل گرگ بیابان یا نارتسیس و گلدموند چنگی به دل نمی زنه. کنولپ خانه به دوش آدم رو یاد گلدموند می ندازه اما کل داستن روند ساده تری داره. دوگانگی نارتسیس و گلدموند بسیار گسترده تر و خوش تراش تر ار دوگانگی کنولپ و طبقه ی خان و مان دار (در مقابل خانه به دوش) ی هست که در این داستان می بینیم. سه فصل یا سه اپیزود قصه به احاظ توالی رویدادها بسیار گسسته هستن و خواننده ای که توقع دنبال کردن انتهای یکی رو در آغاز دیگری داشته باشه تا حدودی سرخورده میشه وقتی فصل جدید رو شروع می کنه. کنولپ این قصه بسیار بیچاره تر ار گلدمونده و این به دلیل اینه که برخلاف اون قصه که قسمت متضاد شخصیتی به نارتسیس واگذار شده بود مجبوره بار این دوگانگی شخصیتی رو خودش به دوش بکشه. قسمت معترض شخسیت با گذشت زمان بیشتر و بیشتر خودش رو نشون میده و خواننده رو به دلسوزی برای کنولپ وادار می کنه. پایان خوش داستان و تبرئه ی کنولپ توسط خداوند اگرچه جالبه ولی شاید کافی نباشه تا قانعمون کنه نباید برای دردهای کنولپ دلسوزی کنیم. 


کل ماجرا ماجرای ماست و گرفتاریمون در بند هنجارهای زندگی جامعه. رنجی که می بریم برای اینکه خودمون رو با این معیارها همساز کنیم در حالی که موفقیت در این معیارها بهمون رضامندی کافی نمی دن و جبران چیزهایی رو که ترکشون می کنیم نمی کنن.  به هر حال پیچیدگی موضوع اینه که تبعیت از طبیعتمون و بی توجهی به این معیارها هم نهایتا ما رو به خوشبختی تام و تمام نمی رسونه و شاید با دور کردنمون ار محدوده ی نرمال اجتماع موجب احساس دلسوزی و افسوس چه از طرف خودمون و چه از سوی دیگران بشه.


کتاب در حد دو ساعت وقت گذاشتن خوبه و شاید نه خیلی بیشتر. ترجمه بیش از حد خودوونی شده و پر کردنش از تکیه کلام های کاملا ایرانی بعضی وقتها آزاردهنده س از جایی که با محیط و روش داستان هماهنگی نداره و وصله ی ناجور میشه. حد نگه داشتن در ترجمه کار آسونی نیست به هر حال. 


من خیلی نیاز داشتم، خیلی نیاز داشتم که بخونم. می فهمی؟


بدترین زمان زندگی

فیلیپ راث پنج سال پیش در گفتگویی با روزنامه‌ دی تسایت آلمان گفته بود: «بدترین زمان، فاصله‌ نوشتن بین دو کتاب است. وقتی می‌نویسم، زنده‌ام. اما وقتی نمی‌نویسم، مثل اتوموبیلی هستم که چرخ‌هایش در برف گیر کرده باشد.» 

 

منبع

نارتسیس و گلدموند - هرمان هسه - ت: سروش حبیبی

 

کتاب: نارتسیس و گلدموند

خرید کتاب از: www.ashja.com - کتابسرای اشجع  

این ادامه ی کتابهایی است که از هسه خوانده ام. مثل بقیه ی کتابهایش تلاش اوست در شناختن نهاد بشری و تناقض هایش . نهادی که از نگاه هسه در این کتاب به دو بخش پدرانه و مادرانه تقسیم می شود و از هر بخش انسانی زاییده می شود یکی دانشوری انتزاعی اندیش و فیلسوف که راه را بر زندگی می بندد (نارتسیس) و دیگری مردی که در تب همسانی با طبیعت آزادش می سوزد (گلدموند). این در واقع بازنویسی دیگری از دوگانگی بشری است که همیشه همراه آدمی بوده است و در تمامی آثار انسانی از دانش و دین و ادب و هنر رخ برافروخته است. این دو چهرگی آدمی که کسانی همچون هسه نرینه ی عاقلانه و مادینه ی احساساتی می نامندش همان است که نیچه تقابل آپولو و دنیسیوس اسم گذازیش می کنه و البته کسانی آن را در ساختار بیولوژیکی مغز جستجو می کنن و دیگرانی در رابطه ی خیر و شر یا خدا و شیطان. نیچه معتقد است تقابل این دو ناگزیر است و همراهیشان تراژیک چنانکه زندگی. یکی (وجه دنیسیوسی) واقعیت زندگی است و دیگری (وجه آپولونی) تلاشی است برای توجیه این واقعیت. این همان چیزی است که در قصه ی نارتسیس و گلدموند هم اتفاق می افتد. نارتسیس دانشور به صومعه ای اندر به شناخت زندگی و انسان مشغول است اما این اشتغال صرفا از طریق مشاهده ی زندگی دیگران و عریان ساختن خودش از زندگی ممکن شده است.  در برابراو  گلدموندی هست  که اصلا شبیه او نیست و فقط برای این ساخته شده که زندگی را زندگی کند و موضوع مطالعه ی نارتسیسه. 


دقت کنیم که کتاب داستان زندگی نارتسیس نیست، بیشتر قصه ی زندگی گلدموند است. دلیل این، اهمیت بیشتر گلدموند نیست بلکه  شاید این باشد که نارتسیس در مقایسه با گلدموند زندگی چندانی نکرده است. زندگی نارتسیس اندک است و ناچیز. همان است که از ابتدا بوده است و بی تغییر چندانی  همان مانده است. براستی چه مقدار درباره ی زندگی کسی می توان نوشت که تغییر خاصی نکرده است. اما گلدموند همچون همه ی فصل های کتاب که بر او می گذرند تغییر کرده است. او از میان زنان و دزدی و قتل و ولگردی و هنر توانسته است با ذات بی نظم زندگی همخوان شود و این اتفاقی است که نارتسیس، این  دانشمند معزز و محترم توان هیچوقت تجربه اش را نداشته است.  


علاقه ی این دو به یکدیگر، اینکه همواره عاشقانه هم را دوست داشته اند و به هم می اندیشیده اند، اینکه گلدموند راه خود را از طریق نارتسیس می یابد. اینکه در دامان او جان می بازد و این اوست که جان او را نجات می دهد بیانگر جدایی ناپذیری این دو بخش شخصیت بشری از هم است. این دو کنار هم زندگی می کنند و اگرچه زمان هایی هست که هریک راه خود را  می روند اما همیشه در کنار هم خواهند بود.  آدمیان هر یک سهمی از این دو وجه خود دارند.مسلما  این سهمی مساوی نیست، یکی بیشی از آن دارد و کمی از این و دیگری به قدری متفاوت. اما این دو همیشه هستند. یکی راه اندیشه ی مجرد مبتنی بر منطق را بر می گزیند و دیگری راه همسانی با طبیعت و جسم خویش را. هر یک آدمی را به سمتی می کشانند و آدمی در این تلاطم چاره ی جز نوسان ندارد. او نه نارتسیسی می شود که به کنج صومعه ای ره به دانش محض بسپارد و و نه گلدموندی که زمامش را به دست طبیعت سرکشش دهد تا به هر سو بکشاندش. آدمی همواره بین این دو قطب خویش در حرکت است.


نگاه شاگردانه و فروتنانه ی گلدموند به نارتسیس نکته جالبی در کتاب است. وجه طبیعت خواه که به حق بخش حیوانی و اصیل بشری خوانده می شود همواره (در عین لذت بردان از حیوانیتش) خویش را کمتر از آن بخش اندیشمند یا آنچنانکه می نامندش انسانی می داند. او همیشه به نگاه احترام به ساحت اندیشه می نگرد و خود را در مراحلی پایین تر از آن می داند. همیشه گمان می برد که اندیشه در خوشبختی ای اصیل و مجرد به سر می برد اما این حسی نیست که نارتسیس دارد. نارتسیس گاهی حتی حسرت تجربه کردن زندگی به سبک گلدموند را دارد اگرچه به زبانش نمی آورد.در واقع  اندیشه در عین فضای احترامی که همگان برایش ایجاد کرده اند در درون همواره به پوچی سرانجام خویش می اندیشد و شک می کند که مبادا این تجردش به مفهوم نبودنش باشد. 

 
دو نوشته ی کتاب برایم جالب بودند. یکی جایی که نارتسیس به این می اندیشد که گلدموند تا به چه حد به لیدیا وفادار یوده است و دیگری توصیف او از عرفان: 

 

- «...گاه در اتاق گلدموند را که پیکره ی مریم در آن قرار داشت باز می کرد و با احتیاط روپوش از صورتش عقب می زد و در برابرش می ماند. از منشأ آن چیزی نمی دانست. گلدموند هرگز داستان لیدیا را برای او نقل نکرده بود. اما نارتسیس همه چیز را حس می کرد. می دانست که اندیشه ی اندام این دوشیزه مدتی دراز در دل دوستش جا داشته است. شاید گلدموند او را فریفته بود یا چه بسا با او بی وفایی کرده و تنهایش گذاشته بود. اما او را در جان خود همراه داشته و وفادارانه تر از هر شوهری از یاد او حراست کرده و سرانجام شاید پس از سال های بسیار که طی آن‌ها او را هرگز ندیده این صورت دل‌انگیز را از او پرداخته و چهره و اطوار ودست‌هایش تمام مهر و ستایش اشتیاق و دلدلدگی را متجلی ساخته بود.» 

 

- «...اگر به عوض این که به دنیا روی و به سیر آفاق و انفس بپردازی در راه اندیشه قدم نهاده بودی تباه گشته بودی. عارف شده بودی. زیرا عارفان به بیان خلاصه و اگر دربند بیان دقیق نباشم متفکرانی هستند که نمی توانند خود را از بند تصاویر ذهن خود آزاد کنند. کسانی اند که ابدا متفکر نیستد و در خفا هنرمندند. شاعرانی که شعر نمی گویند، نقاشانی که قلم مو ندارند و خنیاگرانی که که نغمه ای نمی سازند. در میان آنها اذهانی به غایت والا و صاحبان ذوفی گران‌سنگ یافت می شوند. اما همه بی اسنتثناء اشخاصی سخت نگونبختند و تو نیز یکی از همین‌ها شده بودی. اما خدا را شکر که پی راه اندیشه نرفتی و هنرمند شدی و بر جهان تصاویر چیرگی یافتی و به عوض آنکه در گل بی کفایتی درمانی و به چیزی دست نیابی در جهان هنر آفریننده شدی و خداوندگار گشتی.»

لاکان - داریان لیدر، جودی کرووز، ت: محمدرضا پرهیزگار

 

 

این دومین کتابی است که از این نوع می خوانک: علمی است که به شکل کمیک استریپ نوشته شده و احتمالا آخرین کتاب خواهد بود. نکته ای که در این دو کتاب دیده ام این است که شکل ها تقریبا هیچ کمکی به درک مطلب نمی کنند و من ترجیح می دهم فقط متن ها را بخوانم و توجهی به شکل ها نکنم. از طرفی به دلیل اینکه متن ها در شکل قرار گرفته اند بسیار از هم گسسته عمل می کنند و از انتقال مناسب مطلب جلوگیری می کنند.   

 

درباره ی این کتاب خاص، اگر مخاطب آن عام باشد و توقع این باشد که کسی که با مبانی روانکاوی و اندیشه های لاکان آشنایی ندارد بتواند از طریق آن با این موضوع آشنا شود، توقعی عبث خواهد بود. مخاطب عامی مثل من در نوشته های کتاب و اصطلاحات آن سردرگم می شود، هر از گاهی چیز جالبی می بیند و می فهمد اما اکثر اوقات سردرگم است. همه می گویند که لاکان سخت خوان است اما این در رابطه با متون خود لاکان است نه آنچه درباره ی او به شکل بیوگرافی آن هم کمیک استریپ نوشته می شود 

 

از همه که بگذریم، برکت اصلی این کتاب برای من این بود که مرا با لاکان آشنا کرد. در واقع حس می کنم این روزها دارم گام هایی در شناختن روانکاوی پس از فروید و یونگ بر می دارم که بسیار با ارزش است. اولین آن با اریک فروم بود و حالا با ژاک لاکان. امیدوارم بتوان ادامه داد.