شوپنهاور - دیدیه رمون - ترجمه بیتا شمسینی

 

 

قبل از اینکه  از او بگویم باید تاکید کنم که شناخت شوپنهاور ضروری است. فلسفه ی بدینانه ی او تئوری لازمی است که مفلوکان (یعنی تمامی انسان ها) به آن نیاز دارند. نه البته همه ی مفلوکان بلکه آنانی که می دانند زندگی فلاکت باری دارند. چه کسی را یارای آوردن ملال به دنیای فلسفه بوده است جز او، این "گربه ی وحشی" دوست داشتنی؟

 

کتاب در دو بخش است. یکی زندگی شوپنهاور و دیگری فلسفه ی او در باب اراده و ملال. من آنچه را که از آن دریافته ام قطعه به قطعه خواهم نوشت، آنچه اینجا می نویسم فقط از کتاب درنیافته ام. نوشتار راسل در تاریخ فلسفه ی غرب ، برنامه رادیویی  In Our Time بی بی سی 4 درباره ی او،  فصل شوپنهاور از کتاب The Philosophy Book: Big Ideas Simply  Explained ، گفتگوی برایان مگی و فردریک کاپلستون درباره ی او همه کمک کرده اند تا اینها را اینگونه بفهمم. این معنایش این است که کتاب به تنهایی برای فهم آنچه درباره ی شوپنهاور می گوید کافی نیست. این معنایش این نیست که کتاب آنقدر  غامض نوشته شده است که از آن لذت نبریم. کتاب کتاب بسیار حوبی است و در حد خودش هم خوب ترجمه شده است. همراهی آن با تصویر و نقاشی آن را بسیار دلپذیر کرده است.

 

خانواده 

 

دیوانگی و جنون در خانواده اش موروثی است. قرار است تاجر شود و پس از مرگ زودهنگام پدر نمی شود و راه به فلسفه می برد. پدر در نوجوانی او را به مدرسه عالم یعنی سیر و سفر در اروپا می برد و او لحظه به لخظه این سفر را می نویسد. با مادر سر نساز دارد و با خواهر نزدیک است.  شاید این مادر است که بی مهریش به پدر تئوری های بدبینانه ی او را درباب زنان را رقم می زند. ارث و میراثی که می برد به او این فرصت را می دهد که بدون اینکه کتابی از او فروش رود زندگی مرفهی را بگذراند.  داغ پدر زندگی اش را تیره و تار می کند.

 

زندگی شخصی 

  

منزوی است و بدسلوک. از بیماری واگیردار وحشت دارد شاید چون نمی خواهد به سرنوشت طاعونی هگل، این رقیب نامطلوب، دچار شود.  از آتش سوزی، بی احتیاطی، بیماری های مقاربتی نیز می ترسد. نگرانی های دیوانه واری همچون ترس از زنده به گور شدن دارد و به خرافات و احضار روح و انرژی درمانی اعتقاد دارد. عاشق دیدن کوه است، کوه هاس سوییس، مون بلان یا همان سپیدکوه.  شوپنهاور شکم پرست است و خوش خوراک. پیرتر که می شود با خودش حرف می زند و به سلام  دیگران اعتنا نمی کند.

 

زنان 

 

زن ستیزش می دانند و ریشه اش را در رفتار مادرش با پدر مجبوبش. از نظر او زنان دارای ذهنی سطحی نگرند، خودآرا و ادایی هستند، ولخرجند، خائنند، بی عدالتند. رابطه ی ثابتی با زنان ندارد. می آیند و می روند. او معتقد است زنان باهوشند اما خردمند نیستند. کمبود عاطفیش را با ارتباط نوشتاری با آدله خواهرش جبران می کند. ظاهرا فقط یک بار عاشق می شود و حوصله ی معشوقش را چنان سر می برد که ترکش می کند. "رابطه ی جنسی را ماده سگی می خواند و آن را همچون رن، این آلت دست شیطان، دشمن شخص می داند." به اینگونه است که زهد را ستایش می کند. عشق را فریب طبیعت می داند و ازدواج را به باد استهزا می گیرد. از نظر او ازدواج دام طبیعت است و به همین دلیل ازدواج نمی کند. نویسنده معتقد است تنش جنسی او منشا دلهره ی دائمی اوست و گرایش او به زهد انتقام از غریزه ای است که ارضا نشده است.  گرایشی بسیار مبهم به همجنس گرایی دارد و حتی زندگی عشقی سه نفره را توصیه می کند.  

 

تاثیر کانت، افلاطون  

 

او برنامه دارد که مبنای فلسفه اش را بر ترکیبی از کانت و افلاطون بگذارد. در کل نظریه ی شناخت کانت مبنی بر تمایز بنیادین بین پدیدار (Phenomenal) و شی فی نفسه یا اسمی (Nominal) را می پذیرد. این فلسفه می گوید که چهان عینی که ما می شناسیم ربطی به ذات چیزها (این کلمه ی چیزها چقدر بهتر از اشیاست، می بینی؟) ندارد. بعدا شی فی نفسه را حذف می کند و به جای آن اراده (The Will) را می نشاند.  او "ایده"ی افلاطونی را به اشتباه با شی فی نفسه یکی می داند و در نهایت ادعا می کند که "ایده ی افلاطون، شی فی نفسه، و اراده جملگی فقط یک چیزند." بسیاری معتقدند برخلاف تصورش او چندان از افلاطون تاثیر نپذیرفته است.

 

جنون 

 

ولش به کلاس های فیشته علاقمند است اما بعد آرزوی کشتنش را می کند یا اینکه فیشته جنون را حیوان صفتی می داند مشکل دارد و البته نظریه ی خود شوپنهاور در باره ی جنون این افتخار را دارد که تاثیر او را در روانکاوی پیشکسوتی کند. او چه زیبا درباره ی  نظر فیشته می  گوید که "نه جنون، بلکه حماقت است که انسان را به حیوان نزدیک می کند." او معتقد است جنون آن هنگام سر بر می آورد که خرد را دیگر یارای مقابله با اراده نیست.  عقل مجانین معیوب نیست بلکه می تواند استنتاج کند. صرفا در خصوص  امور گذشته و غایب است که مرتکب خطا می شود و این خطا بر اساس فرآیندی هوشمندانه است. دیوانه اکر به لحاظ انسجام منطقی ناتوان است، به این سبب است که در نظام خاطراتش خلایی وجود دارد که نمی خواهد آن را پر کند. فروید می گوید که تا آنگاه که نوشته ی شوپنهاور درباره ی تبیین جنون را دیده فکر می کرده که ایده ی "واپس زدگی (Repression)" او بدیع است.  

 

وایمار ، مهمانی های مادر و هند

 

اینجاست که او گوته را می بیند، گوته ی بزرگ را که تا هنگام مرگش مجسمه ی نیم تنه ی او را کنار مجسمه ی کانت و بودا در اتاقش نگاه می دارد. شوپنهاور خد زبان ادبی بلیغی دارد و شاعر هم هست. او در این مهمانی ها خشک و انعطاف پذیر است با زبانی با پر نیش و کنایه. همین هاست که باعث می شود با مادر قهر کند و نهایتا مادر او را از خانه بیرون کند. در وایمار است که با فریدریش مایر رومانتیست و مهمتر از مایر با آنچه او به شوپنهاور معرفی می کند آشنا می شود: با اوپانیشادها.  تاثیر اوپانیشادها و بعد بودا بر او عمیق است اگر چه خودش این را انکار می کند. ولی او اعتراف می کند  آنها بر شکل گیری افکار او تاثیری عمیق داشته اند.  

 

اراده

  

این شاید مهمترین بخش از فلسفه ی شوپنهاور است که بدانیم اراده چیست. اول باید بدانیم که آنچه شوپنهاور اراده (The will) می خواند با آنچه در زبان معمولی متداول است متفاوت است. منظور اراده ی بشری نیست، اراده ی بشری هم جزیی از این اراده ی بزرگ است. این اراداه همه ی نیروهای طبیعت را در بر می گیرد چه خودآگاه و چه ناخودآگاه و کور. اراده نیروی زیست است. موتور محرکه ی هر اتفاقی است که در جهان می افتد. این همان شی فی نفسه ی (numinal) دکارتی است که همه چیز در جهان نمودی (Phenomenon) از آن است. این اراده چیست و از کجا آمده است؟ شوپنهاور هم نمی داند: "درباره ی این که شی فی نفسه چیست هیچ نگفته ام؛ زیرا چیزی از آن نمی دانم. " او این نظریه ی مهمش را در کتاب "جهان همچون اراده و بازنمود" به نگارش در می آورد.  انسان عروسک خیمه شب بازی است که اراده ان را به حرکت در می آورد. دلیل او برای این حضور اراده این است که این همه تلاش آدمی در مقایسه با نتیجه ای که قرار است به آن برسد  احمقانه است بنابراین باید نیرویی دیگر غیر از انگیزه های شخص باشد که او را به آن سمت براند.

 

اراده ی بدنهاد 

 

شی فی نفسه ی او برخلاف فلاسفه ی دیگر نیروی مثبتی نیست. نیرویی بدذات و شرور است که جز عذاب آدمی ثمری ندارد. شوپنهاور معتقد است که زندگی هر یک از ما تراژدی ای حقیقی است. تراژدی ای که در واقع یک کمدی هم می تواند باشد. هر روز کار، دغدغه، میل و هراس، سرخوردگی برای رسیدن به هیچ. اراده همیشه می خواهد ما را شکنجه دهد "اما این کار را نمی کند که ما دست کم شان و منزلت شحصیت تراژیک را پیدا کنیم، تقدیر ما را به سطح جزییات زندگی، به نقش دلقک فرد می کاهد." اراده عاقل نیست بلکه نامعقولی محض، جنون، است.: "اراده ی زیستن، اگر به طور عینی آن را در نظر بگیریم، همچون دیوانه ای برما نمودار می شود."

 

 

هگل و دانشگاه 

 

شوپنهاور استاد دانشگاه برلین می شود. یکی از ممتحنین او هگل است که اسم و رسمی برای خودش به هم زده است و تا 200 نفر در کلاس های درسش حضور می یابند. هگل اما کسی است که شوپنهاور درباره اش چنین می گوید: "برای تو همین بس که با یاد آوری که کا در آلمان، در جایی به سر می بریم که در آن توانسته اند کاری بکنند که در هر جای دیگر غیر ممکن بوده است؛ یعنی فیلسوف نمایی نادان و بی خرد، نویسنده ای بازاری را که سخنانی مهمل و نامعقول می نگارد، متفکری بزرگ و اندیشمندی ژرف جا زده اند، کسی که با انبوهی از سخنان توخالی، که هیچ چیز از آنها دستگیرمان نمی شود، به طرز جبران ناپذیری اذهان را سراپا مشوش کرده است. منظورم عزیزمان هگل است."  و همین دشمنی باعث می شود که کلاس های درسش را دقیقا همان ساعتی برگزار کند که هگل کلاس دارد. به جز چهار پنج نفر سر کلاسش حاضر نمی شوند و نهایتا او هم عطای دانشگاه را به لقایش می بخشد و بر سفره ی ارث پدری ارزاق می کند. بعدها کنایه ی "فلسفه ی دانشگاهی " از کنایه های محبوبش می شود. یادمان نرود که کتابهای او هم سرنوشت مشابهی دارند و خمیر می شوند و تقریبا در دهه ی آخر عمرش است که او مشهورتر می شود.  به هر حال در دهه ی آخر عمرش فلسفه ی او در دانشگاه ها موضوعی متداول می شود.

 

سیاست 

 

شوپنهاور بی عدالتی اجتماعی را محکوم می کند. با این حال انقلاب 1848 را نیز محکوم می کند و معتقد است انقلاب به جای ایجاد دگرگونی دو هراس را در جامعه ایجاد می کند: هراس از جنجال و هیاهو و هراس از خشونت.  

سلبی بودن خوشبختی  

 

خوشبحتی محال است. حوشبختی ایجابی نیست یعنی باعث حضور چیزی نمی شود بلکه سلبی است یعنی صرفا سعی در از بین بردن وضعیتی اندوهبار دارد. امیل بریه می گوید که شوژنهاور فلسفه ای پندارزدا دارد یعنی بیش از این که بگوید چیزها چه هستند پندارهای غلط درباره ی آنها را می زداید و می گوید که آنها چه نیستند و همین کار را با خوشبختی می کند.  

 

چرخه ی میل (Desire)، الم (Sorrow) و ملال (Boredom)

 

به نظر من هم واجی این کلمات زیباست و به خاطر همین سعی نکرده ام به نامی دیگر بخوانمشان.  از نظر او چرخه ای برای زندگی وجود دارد. این چرخه شامل میل و الم و ملال است.  میل همان فریب اراده است برای پیش راندن ما و در تمام این مدت میل کردن ما دچار رنج و المیم.  آدمی میل می کند و در حین این lمیل رنج می کشد تا به خرسنید برسد اما به محض اینکه میل برآورده می شود خرسندی و لذت آنی (که از نظر شوپنهاور اصلا وجود ندارد یا حدش به صفر میل می کند) که در وافع وجود ندارد و همان ارضای میل است می گذرد و آنگاه زمان ملال است.  هربار که نیازی برآورده شود ساعت ملال شروع به نواختن می کند. در واقع تجربه ی ملال همان تجربه ی عدم خوشبختی است. و حالا در این چرخه ی بسته دوباره نوبت میل است که پیدایش شود تا ما را از ملولی برهاند. ملال و الم ایجابی اند اما خرسندی و خوشبختی صرفا سلبی اند و وجود خارجی ندارند.   باید لحظه ی ارضای خرسندی باشیم تا دریابیم که میل امری واهی و خیالی بوده است.

 

کارکرد ذهنی ملال  

از نظر او ملال حد صفر میل است . زمان ملال زمان رنج از نوع رنج همراه با میل نیست. بلکه یک وقفه است که بین دو رنج می افتد. شاید زمان رنجی خاص است که در واقع الم و میل از زندگی غایبند. بین ملال و میل نوسانی دائمی رخ می دهد. انسان شوپنهاوری انسانی مفلوک است که همواره در حال گریز است از حس ملال به میل و رنج و از ملال و رنج به ملال تا بتواند از یکی به دیگری بگریزد. الم و ملال دشمنان خوشبختی آدمیند. بین این دو هیچ زمانی برای لذت بردن وجود ندارد.  از نظر شوپنهاور "فعالیت ذهن ما چیزی نیست جز ملالی که دم به دم آن را می رانیم. " ملال در واقغ فقط تعلیق میل است نه تعلیق اراده که در کار رنجاندن ذهن است. ملال در واقع نوعی بیماری زمان است. زمانی که از حرکت بازایستاده است و قادر نیست به جریان بیفتد.  ملال داریا سه نوع است. ملال ژرف از نظر شوپنهاور زمانی رخ می دهد که آدمی حتی توان میل کردن را هم نداشته باشد یعنی فاعل فاقد میل است. 

 

کارکرد اجتماعی ملال 

 

در بعد اجتماعی ملال منشا اجتماعی بودن بشر است. انسان از تنهایی ملول می شود و به دامان اجتماعی راه می برد که دوستش ندارد و این نزدیک شدن او را دوباره ملول می کند. مثال زیبای شوپنهاور در این رابطه مثال جوجه تیغی هاست. ملال سرچشمه ی خرافات و ادیان است. جاهایی که ذهن آدمی ار دغدغه های جهان واقعی به آنها پناه می برد همانگونه که ملال منشا جنون نیز هست. در هر دو مورد شوپنهاور موضوعی بسیار مبتدعانه را مطرح می کند. قبل از او سرچشمه ی اصلی خرافات، خطا، جهل، نقصان، هراس، دلهره دانسته شده بود اما او معتقد است خرافات به دلیل "نیاز به سرگرمی برای کوتاه کردن زمان" ایجاد می شود و اضافه می کند: "این است بهره ای که از خرافات می برند، و نباید آن را کوچک شمرد." در واقغ از نظر او معتقد به خرافات سر خود را گرم می کند.  

 

 ژرف اندیشی (Contemplation) به مثابه راهی برای فائق آمدن بر ملال

 

از نظر شوپنهاور  این اراده است که با خود ضرورتا رنج و ملال می آورد. اگر بتوان به نوعی فعالیت ذهن را از اراده تفکیک کرد می توان از رنج و ملال فراغت یافت. در این هنگام ذهن از بازیگر بودن تبدیل به تماشاگر می شود. ژرف اندیش دیگر در جهان نقشی ندارد و آن را تجربه نمی کند بنابراین ملول هم نمی شود. ژرف اندیشی و ملال به دو جهان متفاوت تغلق دارند ژرف اندیشی به جهان بازنمایی یا همان دنیای پدیداری (Phenomenal) تعلق دارد و بانبراین از دسترس جهان اسمی که همان اراده است خارج است حال آنکه ملال به جهان اراده تعلق دارد و از همین روست که رنج آور است. در واقع ملال توقف اراده نیست اما ژرف اندیشی توقف آن است. 

 

ملال انگیزی فلسفه ی شوپنهاور ؟

 

فلسفه ی او ملال انگیز نیست بلکه بسیار سرزنده است. شاید این به این دلیل است که فلسفه ی او از جنس ژرف اندیشی است. شوپنهاور ملال را تجربه کرده است اما الهام بخش ملال نیست. او در نقد "فلسفه ی دانشگاهی" می گوید که "...در پس نقاب عبارات و فرمول های به شدت انتزاعی، غامض و دشوار است که از فرط ملال انگیزی مایه عذابتان می شوند." دلیل تفاوت فلسفه او احتمالا این است که او ملال را به خوبی می شناسد و در پی درمان آن است.

 

زندگی  به مثابه تکرار

 

به نظر شوپنهاور زندگی صرفا مایوس کننده، حقیر و منحصر به جنبه ی زیستی نیست. زندگی قادر نیست در جهان کمترین تنوعی و تغییری ایجاد کند. زندگی بی وقفه تکرار می شود و همین ملال آورش می کند.  از نظر او اراده کارکردی تکاملی ندارد بلکه تکراری است. اراده مدام در حال تکرار اکنون تا ابد است. "زمان شبیه دایره ای است که تا ابد درو خود می چرخد." و زندگی جز این کاری نمی کند که محتوایی را که پیشتر، و تا ابد فراهم شده است را تکرار کند.  این حکم ضرورت است که انسان زمان نامتحرک را متحرک تصور می کند. در واقع این هم فریب اراده است که ذهن را به تصور حرکت زمان و تغییر وا می دارد در حالیکه تغییری اتفاق نمی افتد وهمه چیز در حال تکرار است. همین است که شوپنهاور در باره ی تاریخ می گوید که "شعار کلی تاریخ باید این باشد: همان چیز، منتها به شکلی دیگر."  و معتقد است که بافت آن شامل بسیاری تکرارهاست و هر گونه فلسفه تاریخ (همانی که هگل به آن معتقد است) از اساس انکار می کند. اگر تغییرات کوچکی هست به این دلیل است که فریبمان دهند تا به امیدی در این تکرار بمانیم. و شوپنهاور این را حتی در روزنامه ها هم می بیند که می توان بر صفحه ی عنوان همه شان تاریح یکسانی درج کرد.  او معتقد است که هیج آینده ای قرار نیست بیاید. و هیج امید و توانی به تغییر نیست و همین منشا ملال است. او اختیار داشتن آدمی را برای این تغییر را توهم می داند.

 

 

شوپنهاور و عشق  

 

شوپنهاور عشق را، این جذاب ترین فعالیت بشری را محکوم می کند و این سرچشمه ی موفقیت او در فرانسه و اروپای اواخر قرن نوزدهم می شود. این شوپنهاوری است که دنیای ادبیات می شناسد، کسی که عشق را محکوم می کند. از نظر او عشق بی رحمانه ترین و اسفناک ترین شکل ملال است چرا که یاس آور است. این تاسف آور است است که اراده با صرفا با هدف جفت گیری شخص را به نام عشق فریب می دهد و تاسف برانگیزتر اینکه شخص گمان می کند که این اوست که طبق تصمیم خودش عمل می کند و در این فرآیند به نحو مسخره ای تن به مخاطراتی می دهد که شاید اصلا به خودش هم ارتباطی نداشته باشند. در نهایت  عاشق در می یابد که هیچ کاری نکرده است. او برنامه ای را دنبال کرده است اراده برای او ریخته است و این برنامه ای است تکراری است که از دیرباز وجود داشته است. این دقیقا خلاف کسانی است که همیشگی بودن عشق و حضور آن را در ادبیات و تاریخ نشانه ی اعتبارش می دانند.  

 

افلاطون و شوپنهاور 

 

هر دو فیلسوف متفقند که آنچه ما از جهان مشاهده می کنیم با آنچه در واقعیت وجود دارد متفاوت است. جهان بودی هست و جهان نمودی. دنیای عینی ای هست و دنیای اسمی ای. اما نگاه دو فیلسوف تفاوت عمیقی از نطر تببین ماهیت این دو جهان دارد. افلاطون معتقد است که جهان نمودی که ما ادراک می کنیم سایه ای است از جهان واقعی. در واقع این دنیا واقعیت فروکاسته است که می بینیم. اگر به ادراک خود اعتماد کنیم خواهیم توانست نشانه های واقعیت را بیابیم و از طریق آنها جهان واقعی را  یا به قول او "ایده" را تصویر کنیم. شوپنهاور اما بر آن است که آنچه را می بینیم نه تنها تصویری از واقعیت نیست بلکه دقیقا طوری طراحی شده است که اجازه نده ما به واقعیت دست یابیم. در واقع "اراده"  طوری این جهان را طراحی کرده است که توان بازیابی واقعیت را که در واقع خود اوست از ما بگیرد. این جهان صرفا فریبی است و تصویری دروغین. چنین است که بین "ایده"ی افلاطون و "اراده" ی شوپنهاور تفاوت چشمگیری وجود دارد. از نظر شوپنهاور علت هایی که فیلسوف می خواهد از طریق آنها به امر واقعی پی ببرد، همچون زندگی، مرگ و زمان در واقع کاملا مجعولند: جهان واقعی - اراده- بی علت وفهم ناپذیر است. این جهان ربطی به آنچه درباره اش تصور می کنیم ندارد: علیت با جهان واقعی بیگانه است. جهان پس از پندارزدایی های متوالی در آخر همچون چیزی بیگانه و تصورناپذیز نمودار می شود.  

 

زندگی شوپنهاوری 

 

از نظر شوپنهاور زندگی واقعیتی ندارد. زندگی چیزی جز احساسات کاذب و تصورات و مفاهیم دروغین نیست. زندگی زنده نیست بلکه تظاهر به زنده بودن است. تفاوت اساسی بین زنده بودن یک سنگ و یک انسان وجود ندارد جز اینکه تصور بشری او را زنده می پندارد و سنگ را غیرزنده. چرا که زندگی در واقع بروز اراده است و اراده خود صلب و سخت است و غیر قابل دگرگونی. در واقع آنچه به عنوان زندگی می بینیم تصاویری هستند تکراری که در دنیای واقعی وجود ندارند. اینها جلوه های ویزه ی اراده اند برای فریب ما. تنها چهره ی حقیقی زندگی مرگ است. مرگی که در چهره زمان خود را به عنوان زندگی به ما قالب می کند. او معتقد است که "مرگ مخزن زندگی است. هر چیزی از مرگ نشات می گیرد و هر آن چیزی که اکنون زنده است سابق بر این در این جا بوده است." این ماسک زمان است که جهان را زنده نشان می دهد. اگز زمان را از زندگی بستانیم همه ی زندگی می میرد. جنانکه کلمان روسه می گوید :"جهان از نظر شوپنهاور همیشه مرده است." در واقع هستی، که همان اراده است، ثابت است و تغییرناپذیر بنابراین نه می توان تصور کرد که زنده است و نه آن را زنده انگاشت. 

 

مرگ شوپنهاوری 

 

حال که زندگی دروغین است مرگ نیز دروغین خواهد بود. وقتی مرگ رخ می دهد کسی از بین نمی رود بلکه تصور و بازنمودی که آن شخص از جهان ساخته است از بین می رود. بگذارید خودش بگوید: "بخش زیادی از هراس هایی که مرگ برمی انگیزد مبتنی بر این نمود واهی است که من است که می میرد، در حالی که جهان باقی می ماند. به راستی عکس آن است که حقیقت دارد: جهان از بین می رود؛ اما حوهره ی درونی من، که تکیه گاه و آریننده سوژه ای است که بازنمودش کل وجود جهان را قوام می بخشد، باقی می ماند." با مرگ همه چیز می مبیرد به جز خود شخص! جهان از بین می رود اما شخص به زیستن ادامه می دهد چرا که " هستی حقیقی ما دور از دسترس مرگ است." 

 اضطراب دائم 

 

از نظر فروید اعتماد آدمی همیشه متکی به چیزهای غیرواقعی است و این امری است بسیار اضطراب آور. نمی توان به ماهیت هیچ چیزی اعتماد کرد. قاعدتا جهانی که شوپنهاور تصویر می کند باید پر از این اضطراب باشد چون هیچ چیزی در آن واقعیت ندارد. زندگی مرده است. مرگ مرده نیست. زمان زمانمند نیست. بنابراین همیشه دلهره ای از ناشناخته ها یا از شناخته هایی که واقعیت ندارند و جعلیند وجود دارد. در واقع اضطراب و دلهره نتیجه ی ملال است. جهان پس از پندارزدایی های متوالی در آخر همچون چیزی بیگانه و تصورناپذیز نمودار می شود. در پس ملال حاصل از یکنواختی، دلهره از امر ناشناخته هویدا می شود. متافیزیک ملال به عدم اطمینان و دلهره منتهی می شود. اراده با نامعقولی ذاتیش اضطراب را به همراه می آورد. "اراده ی زیستن، اگر به طور عینی آن را در نظر آوریم، همچون دیوانه ای بر ما نمودار می شود."

هنر نزد شوپنهاور و ارسطو 

 

هر دو هنر را به عنوان فاصله گرفتن از حقیقت می دانند. هنر از نظر هر دو نوعی بازنمایی است. از طریق هنر است که می توانیم به تماشای اصل بپردازیم بدون اینکه از آن رنجی ببریم یا اجازه بدهیم آسیبی از طریق آن به ما برسد. این چیزی است که محاکات نامیده می شود. ارسطو می گوید که همه ی هنرها محاکات می کنند حتی موسیقی. هر دو معتقدند که هنر آدم بزرگ ها و بازی کودکان هر دو بیانگر عشق به محاکاتند و در نهان آنچه را بازی می شود بر آنچه زیسته می شود ترجیح می دهند. شوپنهاور معتقد است که کودک تا پیش از بلوغش با نابغه در هنگام خلاقیتش کارکردهای مشابهی دارند.  

  

شوپنهاور و اخلاق 

 

شوپنهاور معتقد است که اخلاق منشی برای زندگی در جهان نیست بلکه منشی برای ترک جهان تحت سیطره ی اراده است. از نظر او اخلاقی شدن یعنی ترک گفتن این جهان، دست کشیدن از اراده و دیگر چیزی نخواستن، خواه آن چیز با معیارهای حاکم اخلاقی باشد خواه غیر اخلاقی. هر چیزی که در راستای اهداف اراده باشد به هیچوجه اخلاقی نیست. از نظر او هدف زندگی فصیلت اخلاقی نیست بلکه اخلاق باید وسیله ای برای فرار از چنبره ی زندگی (اراده باشد) به همین دلیل است که او اخلاق ترک را پیشنهاد می کند. تعالی این اخلاق را می توان در زهد دید اما نمونه ی دیگری از این موضوع شفقت است. او معتقد است شفقت به دیگران حاصل نوعی ژرف اندیشی است که منجر به این شناخت شده است که دیگران نیز در پس پرده بازیچه ی دست اراده اند و از  همین جهت است که قابل شفقت و ترحمند. این درباره ی انسانها بسیار بیشتر است اما درباره ی دیگر موجودات نیز باعث شفقت می شود. همین است که شوپنهاور را از اولین مدعیان رسمی حقوق حیوانات می کند. 

 

علاج ملال 

 

از نظر او نباید در بیرون به دنبال علاج ملال بود بلکه این راه در درون است. در واقع ملال نپذیرفتن پوچی میل است و این رنج آور است. اگر از ملال فاصله بگیریم و آن را از دور مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم دیگر تحت تاثر آن قرار نخواهیم گرفت. ملالی که درباره ی آن ژرف اندیشی شود ساختارش تغییر می کند و آزار دهنده نخواهد بود. توقف میل هم خود سبب متوقف شدن چرخه ی ملال می شود. هرکدام از این روش ها در واقع خارج شدن از چرخه ی اراده است. در مقابل غلاج ملال با هر وسیله ی بیرونی در واقع افتادن دوباره به این چرخه ی ملال آور است. شوپنهاور برای علاج ملال دو راه کلی پیشنهاد می کند: ژرف اندیشی زیبایی شناسانه (Asthetic Contemplation)، و زهد یا اخلاق ترک. البته یکی از راههای موقت علاج ملال هم با دیگر نمودهای اخلاق ترک مثل شفقت است. در واقع وقتی شقفت و ترحم می ورزیم به شناختی از اراده رسیده ایم یا به قولی دست او را خوانده ایم. 

 

علاج ملال - ژرف اندیشی زیبایی شناسانه

 

از نظر شوپنهاور هنر نوعی خیانت و فرار از دست اراده است. زمان هنر زمان بی زمانی است. همین که زمان حال نیست باعث می شود که دچار رنج نباشیم. زمانی است که گذشته و آینده در آن نمودار می شوند. زمان حال که از نظر شوپنهاور زمان انفعال است (برخلاف رواقیون که زمان گذشته و آینده را زمان انفعال می دانستند.) سزاوار نگریستن نیست و هنر و ژرف اندیشی ما را از این زمان جدا می کند. هنر در واقع کلیت یک پدیده را که از نظر شوپنهاور مدام تکرار می شود نشان می دهد نه صرفا زمان حال را.  از نظر شوپنهاور "شاعر حقیقی در اثرش ماهیت درونی کل بشریت را بیان می کند..... و پیوسته احساساتی یکسان برمی انگیزاند". هنر، همچون خنده از نظر برگسون، به نوعی باعث نوعی بی حسی قلب می شود. باید توجه کرد که این روش علاج به هیچوجه به تحلیلگر هنر تعلق ندارد. او کسی است که خود اسیر اراده است و در جهت خواست آن پیش می رود.

 

اینجا داره بارون میاد و لبخند بر لب من!

 

علاج ملال - زهد 

 

زهد اوج اخلاق ترک نزد شوپنهاور است. زهد از نظر او همان رسیدن به نیروانای بودایی است. به نخواستن. به نفی خواست و اراده. علاجی که زهد می کند علاجی دائمی است در حالیکه علاج هنر و شفقت موقتی و لحظه ای است. زاهد اراده را به کلی نفی می کند و "دیگر نه اراده ای وجود دارد، نه بازنمودی، و نه عالمی." و او این را سکون ژرف روح می خواند. زهد در واقع علاج قطعی ملال است. وقتی به چیزی میل نکنی از رسیدن یا نرسیدن به آن هم رنج نخواهی برد. نه المی خواهد بود و نه ملالی. زهد در واقع چرخه را می شکند و زمان را متوقف می کند. شوپنهاور این را با جمله از شیلر توضیح می دهد :"تنها آن که هیچ گاه نیست و به هیچ جا نرسیده است، پیر نمی شود." از نظر او نقطه ی مقابل ملال بی تفاوتی است. شخص ملول نگران است اما شخص بی تفاوت آرام است و رنج نمی کشد چون به حقیقت تکراری و یکنواخت و ملال آور میل پی برده است و سعی در اعمال نفوذ نمی کند. اعمال نفوذی که می داند که  در واقع در پس پرده خواست اراده است.

 

کامل خواهد شد. :)

 

 

گزارش به خاک یونان - نیکوس کازانتزاکیس - ت: صالح حسینی

 

 

شاید مدتها بود کتابی این همه با من آغشته نشده بود. تمامی کتاب جنگ است. جنگ میرایی و جاودانگی، جنگ پدر و مادر، جنگ خاک و آتش و آن چنان که خودش می نامدش جنگ انسان و خداوند و این زندگی نامه ی نیکوس کازانتزاکیس است، همانطور که زندگی نامه ی من است و شاید تو. 

 

زندگی نیکوس آتشی است که می افروزد در همان یک لحظه ای پیش از آنکه نور شود یا خاکستر، زندگیش همان یک لحظه ای است که ماهی پرنده ای از آب به در آمده است تا دیده به دیدار آسمان بیاراید.  

 

کتاب از المان های رئالیسم جادویی (گاهی ناموفق) استفاده می کند تا از نویسنده اش فراتر رود، در زمان نماند و  مکانی به خود نگیرد. این همان چیزی است که کازانتزاکیس فکر می کند روش هنرمند واقعی است تا روزمرگی ها را در فضای ابدی بنشاند و آنها را از ورا به سرزمین ماورا ببرد. اما در عین حال این کتاب پر از مکان است. پر از یونان و پر از کرت. آنقدر که گویا نویسنده قصد دارد خود را در قربانگاهی در زادگاهش قربانی کند و تمام صفحات کتاب را با این خون مقدس تبرک نماید. او پهلوانی میهن پرست بازمانده ی نسلی از پهلوانان است که توانش بیشتر از برداشتن قلمی سبک نیست اما این او را ناامید نمی کند. او به قلمش ایمان دارد و باور دارد که کرت هم، آنگونه که پدرش می گوید، به قلم او ایمان دارد. 

 

کتاب مملو از خداست حتی در حضور دشمنان قسم خورده ی خداوند مانند نیچه و لنین. بی شکی بسیاری نویسنده را درنوردیده اند و او نیز از میانشان شنا کرده است و تنش بوی آنان را می دهد؛ اما غرقش نکرده اند. او حتی غرق شاهزاده ی راهب شده، بودای بزرگ، هم نشده است، اما او غرق مسیح و یونان است و تمام این کتاب بیانگر آن تلاش بی سرانجامی است که می کند تا خود را از آنها نجات دهد و چه تلاش بی سرانجامی. 

 

او خودش را در سرنمون ها و آرکی تایپ های اجدادی گم کرده و یافته است و بوی غلیظ یونگ از جاهایی از کتاب شامه نوازانه فوران می کند. کتاب مملو از خداست و زاهدان و قدیسانش. مملو از مسیح. نیکوس کازانتزاکیسِ بی باور به مسیح ارادتی دارد که با سلول هایش سرشته است. آشکارا مسیح بخشی از اوست همانگونه که کتابهای دیگرش می گویند. نیکوس در واقع قهرمان های خودش را از قهرمان های دیگران می سازد. او فقط به قهرمانانش ارادت ندارد با آنها در جنگ هم هست آنگونه که با سایه ی سهمگین پدرش بر زندگی خود. او نه به قهرمانی که عاشقش است محدود می شود و نه دست از جنگ با او بر می دارد. او همان یک جهش را از آب بیرون می پرد و آن نگاه یک لحظه ای به قهرمانش را همراه خود به ژرفای آبهای درونش می برد و  خشمگین و عصبی و عاشق نشخوارش می کند تا بار دیگر که از آب بیرون می پرد، نگاه سابق را تف کند و او را جور دیگری ببیند. او مدام می جنگد با قهرمانانش، با خودش، یا با خدا؟  

 

 

 

کتاب  را با روایت اجداد مادری و پدریش می آغازد و جنگی که بین این دو  تاریخ را رقم زده است. جنگ خاک و آتش، جنگ خدا و انسان، جنگ انسان دو تکه. در ادامه به ظاهر نقش مادر کمرنگ می شود و سایه ی پدر بر او حاکم می شود، پدر وحشی جنگجو و سرکش و خشنی که هومر است، اودیسه است، دزد دریایی است، و یا پهلوان میکاییلی که وقتی او را به معلم کلاس اولش می سپرد از او می خواهد که در کتک زدنش مضایقه نکند. کتک زدنی که برای نیکوس رنج را می آفریند: مَرکَبی که برای معراج بشر به آسمان ضروری ترین است و نیکوس رنج می برد: از همان کودکی ای که عاشق ماجرای قدیسانی است که مادر بر آنها مویه می کند. مثل تمامی پدران و مادرانش رنج می برد، نفرت می ورزد، و راهی جنگ می شود. اما او گمان می برد با قلمش می تواند دشمن را بدراند. در این کتاب، نیکوس عاشق جنگ است اما جنگجو نیست، همین است که از پدر دست بردار نیست تا به پشتوانه ی او خود را جنگجو بداند. همین است که در برابر زوربا ضعیف است و کوجک. همین است که علیرغم تظاهرش مادر همیشه همراه اوست. او تمایل دارد بگوید شمشیر پدری در کفش قلم شده است و سعی دارد این احتمال را نادیده بگیرد که شاید این میله های بافتنی مادری باشند که قلم شده اند. آنگونه که زوربا به شهادتش آمده است. 

 

فصول او درباره ی رویت، روایت و نوشتن زوربا از درخشانترین فصل های کتابند. همانگونه که فصل او در توصیف طبیعت یونانی. گاهی توصیف های او مدهوشت می کنند آنجا که نرینگی و مادینگی را در زیارتش از یونان به تصویر می کشد و هومر بزرگ را به  دامان کوه و دشت می کشاند. یا آنجا که از تفاوت معماری کلیسای تیغ بر خدا کشیده ی گوتیک با کلیساهای سر به تسلیم فروآورده ی زادگاهش می گوید.  اما این درباب زیارت او از صومعه های کوه آتوس صدق نمی کند که بدون ذکر جزییات تک تک آنها آفرینشش زیباتر می بود. بالعکس اما زیارت او از اورشلیم صحرای سینا بی شک بی نظیر به نگارش آمده است. اینجاست که او توان می یابد تا به راستی به خداوند متعال مهیمن بشورد. اینجاست که او ابراهیم را وا می دارد تا به همراه لوط رو در روی این خدای خونخواه و عبوس و خودرای و نامهربان و انتقامجو بایستد و دهان به دهانش شود.  سموئیل را نیز بر خدا می شوراند، بر این خدای مستبد و بی رحم، بر یهوه، خدایی که در بیابان و حرارت و سختی و سرگردانی از سنگ خارای طور گداخته اند و ریخته اندش. خدایی که فقط با متمدن شدن بشری می تواند مهربانتر و سربه زیر تر شود. خدایی که  فریادی است در درون هر موجود زنده که او را به جلو می راند، به از عبور از جمادی به نما و به حیوان و نهایتا به انسان سرزدنش وا می دارد. انسان کازانتزاکیس یک سانتور است با سمهای اسبی ریشه در خاک  و هر چه از زمین برکند خدایش انسانی تر می شود.  

  

 

 

کازانتزاکیس بوی نیچه می دهد، نیچه است که او را به نیروی آسمان بی باور کرده است اما تنوانسته او از این نیرو ناامید کند. نیچه ی شهیدی که دن کیشوت وار به آسیاب بادی خدا می تازد آنی است که بذر خشونت را در اروپا پراکنده است. نیچه او را به کفری دچار می کند که تا آخر عمر وبال ایمان جاودانیش می شود. اما اثری فراتر بر او می گذارد، تمامی قهرمانان مسیحی و هومری و کرتی او  را در نگاهش نطم می دهد، آنها را در جایگاه واپسین انسان می نشاند تا او بتواند با نگریستن به شجاعت و خوش قامتیشان به زندگی امیدوار شود، با دیدن این سایه های ابرانسان. وای که این عاشق یونان نیچه را هم با المانهای یونانیش به خواننده می شناساند به آپولو و دیونیزوس و قصه ی آفرنیش تراژدی. اما خود بیش از اینها از این شهید بزرگ اثر پذیرفته است:«ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره ندادن.» اما همه ی اینها ناامیدش می کرد اگر این را هم از نیچه نیاموخته بود که تن به نومیدی و پوچی نشاید که بسپرد: «یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند، بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان کند.» نیچه اما او را غرق نکرده است، او غرق مسیح و یونان است و کسی را یارای برکشیدنش از برزخ این «بحرین یلتقیان»  نیست. او نیمی به این دریا غرق است و نیمی به آن و این سرچشمه ی سرگشتگی های اوست. 

  

درنگ او در بودای رها شده و لنین کارگر و سن فرانسیس گرسنه چندان نیست هرچند فصولی از این کتاب را اشغال کرده اند تا همچون چند قطره اشک بر غریبه ی زورکی عزیز شده ای کمبودهای (اینقدر با این کلمه دشمن نباشید او تعریفی دیگر از وجود تمامی ماست) روشنفکرانه ی نویسنده را بر آورند یا سوال های سرکش بی جواب درونش را اندکی به خواب برند. «رهایی از رهایی» بودایی پاسخ موقت او به ادامه ی حضور چنگ انداز خداوند در زندگیش است، پاسخی به زندانی بودن دائمی روحش در مسیح و یونان، در جایگاه طبقاتیش. آنچه که نیچه ی توانمند نیز نتوانسته است از آن برهاندش حالا چه جای بودای کم توان؟ اما اشک او بر گرسنگی های کارگران همچون بسیاری روشنفکران هم طبقه اش ادا و اطواری بیش نیست، همچنانکه خود تصویر می کند این همه صدا و این دو فصل کتاب از درون او برنیامده اند، این کار این دنیای غوغاگر بوده است که موجهای توانمندش نگذاشته اند نویسنده بر پاهایش بماند و او را با خود برده اند. شاید همچون دیگران مارکس بزرگ او را فریفته و به او باورانده که اگر اکنون همراهی نکند مغبونی قافله از دست داده خواهد بود چون همکنون «وظیفه این است که لحظه ی تاریخی را که در آن زندگی می کنیم  به دقت تشخیص دهیم و ....با جریانی پیشتاز، همانگ باشیم.»

 

روایت او از سفر به قفقاز برای نجات هم میهنان، آه، کاش این نویسنده ی بزرگ به نویسنده بودن قناعت می کرد و از ادای پدران را در آوردن دست بر می داشت. او علیرغم ادعایش به قدرت  قلمش ایمان ندارد، ندارد، ندارد و همین است که رویای قدیسان و پهلوانان سرش را به دوار می اندازد. او می داند که نه قدیس می شود و نه پهلوان، او را برای هیچکدام نساخته اند اما این بیماری هم-ذات-پنداری او را رها نمی کند. روایت او از فداکارای های پهلوانانه ی خویش بر صدر کشتی های یونانی کاریکاتوری از اودیسه، این همدم محبوب نویسنده، را در ذهن نقاشی می کند. آه بزرگمرد یونانی، تو بزرگی، شاید برای من از اودیسه هم بزرگتر باشی، تو را چه شاید که به حس حقارت هم-ذات-پنداری با پهلوانان و قدیسان تن دردهی. می دانم، می دانم، مخاطب تو من نیستم، مخاطب تو یونان است، یونانی که قهرمان و قدیس طلب می کند. شاید باید خوشحال باشی که فیلسوفانش را به رخ تو نمی کشد، و همچنین شاید هم باید از نیچه متشکر باشی که فاتحه ی آنان را برایت خواند و تو را از گذر به سقراط بازداشت وگرنه تو باز هم سردرگم تر می شدی.  

پسر عیاش که از گرد جهان گردیدن و کشورگشایی خسته شد دریافته است که تو چیز دیگری کرت و به سوی تو باز می گردد تا اسطوره هایت را ببیند: زوربایت را، اودیسه ات را، و پدرانت را یا مردان دهقانت را. زوربا حسرت زندگی او می شود، زندگی از دست داده ای که نکرده است. زندگی روشنفکرانه ای که تهی بوده است از زندگی. حیف که «زوربا را دیر شناخته است» و حالا تنها لذتی که میتواند این مریض را اندکی به خلسه برد نوشتن از اوست و نه البته نزد او رفتن وقتی صدایش می کند. «اسطوره ی زوربا» تنها راه تسکین این زندگی-نکرده است که قصد تن دادن به زندگی را ندارد. اما اسطوره به این بزرگی را پروراندن و زایاندن رحم و فرجی بزرگ می خواهد و البته ذهنی تنومند و آماده ی رنج کشیدن. باز هم یکی از درخشانترین فصل های کتاب آفریده می شود و نیکوس کازانتزاکیس بزرگ با عظمتی بی نظیر ماجرای این آبستنی و زایش را می سراید. او کسی را می زایاند تا به جای او زندگی کند، به جای این زندگی-نکرده و این دردناک است، دردناک چون هنوز هم دوست ندارد مثل او زندگی کند. اما آفرینش اودیسه متفاوت است. اودیسه کسی است که نیکوس آرزو دارد مثل او زندگی کند اما توانش را ندارد. اودیسه مقابل او نیست بلکه از او بالاتر است. خود اوست که در افقی بالاتر از او ایستاده است.  او با زوربا متفاوت است، ناخودآگاه او هنوز زوربا را پایین تر از خود می بیند و همین است که همراه او به جستجوی آن سنگ سبز نمی رود. اما هم خودآگاه و هم ناخودآگاه این زندگی-نکرده در حسرت اندکی این مرد بودن می سوزند. اما اودیسه کسی است که همه ی عمرش را تلاش کرده شبیه او باشد.

 

کتاب کتاب جنگ است برای نویسنده، همچنان که برای من و تو، ما را همراه خود بی زره و شمشیر به جنگ می برد، جنگی بی پایان: «این جنگ هیچ گاه پایان نپذیرفت. تاکنون، نه به طور کامل شکست خورده ام و نه به طور  کامل پیروز شده ام. دم به دم پیکار می کنم. چه بسا که در هر لحظه ای همه ی وجودم نابود شود. چه بسا که در هر لحطه ای همه ی وجودم نجات یابد. من هنوز از روی پل صراط می گذرم که به باریکی مو بر فراز مغاک تاب می خورد.» 

 

چگونه چنین گفت زرتشت را بخوانیم؟

گفته بودم که به این کتاب دینی دارم که باید ادا کنم. این دین ترجمه ای است که از یک راهنمای خواندن "چنین گفت زرتشت" که توسط پاول برایان  استاد ادبیات انگلیسی برای کلاس این کتاب در دانشگاه ایالتی واشنگتن تهیه شده است کرده ام که به تدریج همین جا کاملش خواهم کرد. اجازه ی ترجمه اش را هم گرفته ام. راهنمای بسیار خوبی است برای خواننده هایی مثل من که فلسفه را تخصصی نمی دانند و نمی خوانند.


راهنمای مطالعه ی چنین گفت زرتشت، کتاب یکم


فردریش نیچه یکی از مهمترین فلاسفه ی قرن نوزدهم است؛ ولی در قرن نوزدهم چندان تاثیرگذار نبوده است. به دلایل زیادی، آثار او در قرن بیستم تاثیر زیادی داشته اند و اثر آنها گسترده و متفاوت بوده است. استفاده ی او از ساختار شاعرانه به جای زبان منطقی صلب باعث شده است که حتی گاهی فیلسوف دانسته نشود؛ در عین حال روش ادبی او موجب جذب  خوانندگانی شده است که بعید است به خواندن کانت یا هگل علاقه مند باشند. از آنجا که او از منطق رسمی سنتی استفاده نمی کند، روش ساده ای برای درک نوشته هایش وجود ندارد. دریافت پیغامش فقط می تواند در مراحل تدریجی جمع آوری بن مایه های اصلی و تم های و تفسیر معنای هر بخش آثارش در آینه ی تمامی کارش انجام گیرد. 


داریوش آشوری مترجم کتاب،  یادداشت های ارزشمندی در انتهای کتاب آورده است که حتما باید بخوانید؛ اما سوالات یا نکاتی که در این نوشته خواهید دید برای این طراحی شده اند تا شما را با جزییات کار بیشتر آشنا کنند و ذهن شما را در رابطه با موضوع به فعالیت وادارند. برخی از سوالات باز گذاشته شده اند تا شما را به همراهی در تفکر درباره ی این موضوعات دعوت کنند.

  

نکات خاصی درباره ی فلسفه نیچه وجود دارد که لازم است آنها را به خاطر داشت. 


(الف) او مطمئن است که تحلیل مربوط به دوره ی روشنگری از دین صحیح است، و اینکه دین با اینکه آرامش بخش است اما خودفریبانه است. او معتقد است که همه ی ارزش ها (شامل ارزش های دینی) ساخته ی بشرند و بنابراین ما همگی مسئول ساختن ارزش های والای خودمان و پیروی از آنهاییم ولی این ارزشها لازم نیست که با دیگران به اشتراک گذاشته شوند. او به عنوان یک نسبی گرای واقعی، معتقد است که پرهیزگاری کسی می تواند گناه دیگری باشد. زمانی که این قاعده ی اولیه پذیرفته شد بسیاری از نوشته های او برایتان قابل درک می شوند.

 

(ب) مانع دیگری بر راه فهمیدن او، ارجاعات او به منابع فرهنگی است که ممکن است برای خواننده ی آموزش ندیده ناآشنا باشند. بسیاری از این موارد در یادداشت های این نوشته شرح داده خواهند شد.


(ج) آخرین مانع فهمیدن، حس مخالفتی است که روش نوشتنش در بعضی خوانندگان ایجاد می کند. نیچه تمسخرگرانه و آمرانه و به روشی می نویسد که خوانندگانی که همیشه با تواضع و آرامی منظورشان را منتقل کرده اند  آن را ناپسند می یابند. فایده ای ندارد که انرزی زیادی صرف مقابله با لحن خاص اوکنید؛ پیغام وی برای بسیاری از کسانی که حتی رفتارهای احساسی او را نمی پسندند نیز جذاب بوده است. وظیفه ی شما این است که آنچه را که در پیام او این همه بر جهان تاثیرگذار بوده است دریابید.


(د) هرکسی بهانه ای برای مخالفت با نیچه می یابد. خصوصا مسیحیان محافظه کار به منش ضد مسیحی وی معترضند، ولی به یاد داشته باشید که حتی بهترین پیروان او، با تمامی نظراتش موافق نیسیتند. همانطور که در انتهای این تکلیف خواهید دید، این خود همان چیزی است که نیچه از خوانندگانش توقع داشته است. 


(ه) متفاوت با اکثر کارهایی که می خوانید، شخصیت اصلی این کتاب - زرتشت – از نویسندهی کتاب - نیچه - مجزاست و نویسنده صرفا از او به عنوان یک سخنگو استفاده می کند.


شماره ها در یادداشت های زیر به شماره ی فصل ها در ترجمه ی داریوش آشوری اشاره دارند.


پیش گفتار زرتشت

۱. چه  شخص مشهور دیگری سفرش را در سن سی سالگی با رفتن به دنیای وحشی شروع کرد؟ این شخص چقدر آنجا ماند؟ رزتشت چقدر آنجا ماند؟ بسیار از تصویرسازی های اینجا احتمالا از  اقلاطون در جمهوری وی و از "تمثیل غار" به عاریت گرفته شده است. (نیچه افلاطون را دوست ندارد و در بسیاری موارد با او مخالف است؛ اما در عین حال از وی عمیقا تاثیر پذیرفته بود.) افلاطون می گوید که متفکر آگاه شده همانند انسانی است که به  تدریج از زنجیرهای وهم در غاری زیرزمینی رهایی می یباد و با بالارفتن به سوی جهان بالا و دیدن جهان در نور روز جهان واقعی را می شناسد و عاقبت عصاره ی حقیقت را با نگریستن به خورشید در می یابد. به هر حال برای فیلسوف کافی نیست که حقیقت را برای خویش نگاه دارد: او مسئولیت دارد تا به غار وهم ها فرو شود و دیگر زندانیان را از اشتباه درآورد. این آن چیزی است که نیچه "فرو شدن" می نامد. شما چه دلیلی می توانید برای این بیاورید که کاشف حقیقت وظیفه دارد تا آن را برای دیگران تبلیغ کند؟ 

<!-۲. پیرمرد نماینده ی رهبانیت مذهبی سنتی است. چگونه نیچه سنت رهبانیت یا انزوای راهبان را نقد می کند؟ در این اثر، به کرات، نیچه شخصیت هایش را مجبور می کند تا همانند زندگی معمولیشان سخن نگویند، بلکه آنچه را بگویند که او فکر می کند احساس مخفیانه ی درونی آنهاست. آیا یک قدیس واقعی خواهد گفت که او عشق ورزیدن به آدمیان را کنار گذاشته است؟ چه باعث می شود که نیچه قانع شود که قدیس این را به زبان خواهد آورد؟ نیچه علاقه دارد از خودش نقل قول کند؛ همین است که اینجا زرتشت شگفت زده است که پیرمرد یکی از معروفترین شعارهای نیچه را نشنیده است:
"خدا مرده است!" (برای متن اصلی نگاه کنید به "دیوانه" در کتاب "دانش شاد"). این احتمالا یکی از بیشترین جملات نقل شده و بدفهمیده شده ترین گفته های نیچه است. بیانی روشنتر (و البته کمتر شاعرانه ی آن) این خواهد بود:" آن دوره ای در تاریخ که در آن ایده ی خدای مسیحی بالاترین ایده آل های تمدن غرب را بیان می کرد گذشته است، و اینک آشکار است که عقیده به او لاشه ی مرده بر دوش همان جامعه ای است که  از آن فربگی یافته است." چه تغییراتی در فرهنگ اروپایی او را به چنین نتیجه ای رسانده است؟ آیا تا کنون از کسی شنیده اید که به گفته ی او که خدا مرده است معترض شود؟ آیا دلایل آنها بیانگر این است که آنچه را نیچه می گوید به درستی دریافته اند؟ 

<!-۳. نیچه بسیاری از یافته های داروین را نپذیرفت، اما به وضوح زبان او در این بخش به نظریه های او وابسته است. نظریه ی ابرانسان  وی به چه نحوی از نظریه ی تکامل داروین متفاوت است؟ چه شباهتی با این نظریه دارد؟ منظورش چیست وقتی که می گوید ابرانسان باید "معنای زمین" باشد؟ ما عمدتا از کشف معنای چیزی سخن می گوییم؛ چرا نیچه از "آفرینش" آن می گوید؟ این که حقیقت مطلق انگاشته شود و لازم به کشف کردن داشته باشد، چه تاثیری روی انسان ها خواهد گذاشت؟ این اثر چگونه خواهد بود اگر حقیقت نسبی انگاشته شود و توسط فرد تعریف شود؟ شما به کدامیک موافقید؟ چرا؟ او چه تضادی را بین کسانی که "به زمین وفادارند" و مبلغان "امیدهای ابرزمینی" ترسیم می کند؟ با در نظر گرفتن آنچه درباره ی نظریه ی مرگ خدای وی گفته شد، منظور از پاراگرافی که با این جمله شروع می شود چیست "روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود ...؟" او چه تغییراتی در ارزشها را تبلیغ می کند؟ نگاه سنتی مسیحی به بدن در برابر روح چه بوده است؟ (راهنمایی: در کتاب پاول گزاره های مرتبط زیادی هست. برای مثال به رومیان 13-1: 8 نگاه کنید. لطفا توجه کنید که چنین نگاهی امروزه از مد افتاده است، اما در گذشته بسیار قوی و گسترده بوده است. ) نیچه چگونه به این دیدگاه ها واکنش نشان می دهد؟ "ساعت خوارداشت بزرگ" برای نیچه راهی برای توصیف نفطه ای است که در آن شخص در می یابد ایده آل تعریف شده توسط کسی دیگر بی مایه و سخیف بوده است، و چیزی بزرگتر را هدف خود قرار می دهد. اثر استفاده ی مکرر او از صفت ملکی در سخن گفتن از "نیکبختی ام"، "فضیلت ام"، و "دادگری ام" چیست؟ چرا "رحم" را به نقد می کشد؟ بعدا نیچه بین نوعی از ترحم که او ضعیف و مخرب می داند و "فضیلت هدیه-دهنده" که از سر همدردی است اما قوی و مغرور است تفاوت می گذارد. آیا هیچ نشانه ای از این همدردی حتی در مقیاس اندکی در آنچه تا کنون از این کتاب خوانده اید یافته اید؟ "تنگ چشمی" در اینجا معنایش "خست است. از آنجا که اوبه وضوح به تعریف سنتی گناه معتقد نیست، چرا در اینجا آن را توصیف می کند؟ چگونه این آذرخش روشنگر بیانگر فضیلتی است که او در تضاد با گناه بیان می کند؟ چگونه این با هراس ولتر از "تعصب مذهبی" تضاد دارد؟ شما کدام نگاه را می پسندید؟ چرا؟ 

<!-۴. این بندباز تمثیلی آشکاراست از انسانیت در پروسه ی تغییر (یا از فراز رفتن) از مرحله ی کنونی آگاهی انسانی  به مرحله ای پیشرفته تر، که توسط رزتشت بیان می شود.  خطابه ای که زرتشت می گوید به وضوح بر مبنای خطابه های مسیح (انجیل متی 12-1 : 5 را نگاه کنید) تنظیم شده است. به چه دلیلی او فکر می کند که "خوارشماری بزرگ" عمل مثبتی است؟ چه تفاوتی وجود دارد بین عشق به فضیلت به صورت عام و عاشق فضیلت شخص خاصی بودن؟ جمله ی زیر را به فارسی روان بازنویسی کنید: "دوست می دارم آن را که پیشاپیش کردارش کلام زرین می گشتراند و همواره پیش از آنچه نوید می دهد بجای می آورد، زیرا که خواهان فروشد خویش است." چرا او "فرو شدن" را تشویق می کند؟ به چه روشی افراد مختلف در این گفتار آماده می شوند تا ابرانسان را شکل دهند؟ 

<!- ۵. توضیح زرتشت برای این واقعیت که مردم پیغام او را نمی پسندند چیست؟ به چه نحوی "واپسین انسان" متضاد "ابر انسان" است؟ مشخصات اصلی واپسین انسان چیست؟ چرا نیچه  مصالحه ی سریع را نمی پذیرد؟ چه فضیلتی آن را به تعادل می رساند؟ چرا او دقت درباره ی لذتی را که هدفش بالاتر از همه حفظ سلامت است به تمسخر می گیرد؟ عکس العمل جمعیت به توصیف او از آخرین انسان چیست؟ 

<!-۶. به چه صورتهایی دلقک شبیه زرتشت است؟ به شکل سنتی مسیحیت یکی از مهمترین آرامش هایی را که همراه داشته عقیده به زندگی پس از مرگ است. چگونه زرتشت انکار زندگی بعد از مرگ را به عنوان یک آرامش معرفی می کند؟ او به چه مشکلی در مسیحیت اشاره دارد؟ (راهنمایی: به متی 14-13 : 7 نگاه کنید.) بندباز در حال مرگ شکایت می کند که اگر زندگی بعد از مرگ نباشد حیاتش بی معنی خواهد بود. زرتشت چگونه به او پاسخ می دهد؟ آیا شما می توانید به نقد نیچه از فلسفه ی مسیحیت درباره ی مرگ پاسخ دهید؟  

  ۷-۸ .گفتار به شدت این نکته را روشن می کند که فلسفه ی نیچه هدف بر معنا دادن به زندگی دارد، و مرگ به آن نامربوط است. چرا این مهم نیست که زرتشت قولش را برای دفن مرد مرده زیرپا می گذارد؟ 

9. نیچه چه تفاوتی بین "مردم" و "همراهان" می گذارد؟ آیا نیچه به برابری معتقد است؟ آیا معتقد است که هرکسی می تواند یک ابرانسان شود؟ به چه صورت قانون شکن آفریننده است؟ چگونه کسی که ارزشهای کهن را رد می کند به ایجاد ارزشهای جدید کمک می کند؟


10. یکی از تفاسیر سنتی مسیحی از هبوط آدم و حوا این است که آنها با باور کردن اینکه با خوردن میوه ی درخت دانش نیک ، شیطان به آنها حکمت خدایان را خواهد داد گناه غرور را مرتکب شدند (سفرا آفرینش 3 را نگاه کنید.) چگونه نیچه نمادهای مار و عقاب را برای برعکس کردن آنچه رفتار سنتی مسیحی می داند به کار می گیرد؟ انسانهای مدرن درباره ی غرور چگونه می اندیشند؟ اکثر اوقات به عنوان گناه دیده می شود یا فضیلت؟ وقتی که آن را "اعتماد به نفس" می نامیم چطور؟ نیچه داستان هبوط را به عنوان حکایتی تفسیر می کند که از جستجو برای آگاهی، و با تعمیم، علم باز می دارد. چرا او ممکن است حس کرده باشد که مسیحیت دشمن علم است؟ آیا هنوز هم علم و مذهب هر از گاهی با هم درگیر می شوند؟


گفتارهای زرتشت


درباره ی سه دگردیسی


در یکی از مهمترین بخش های کتاب، نیچه سه مرحله ی رشد آدمی را توصیف می کند. هر مرحله فضیلت خود را دارد، و هر کدام در ایجاد آرمانی که ابرانسان می نامد مشارکت می کنند. خصوصیات اصلی شتری که او توصیف می کند چیست؟ شتر چه شرطی را برای انتخاب وظایفش گذاشته است؟ چه چیزی بین سوالاتی که با "یا این است" شروع می شوند مشترک است؟ اژدها نماد چه رفتاری در رابطه با فضیلت است؟ او چه فضیلت هایی از سنت های مسیحی را معکوس می کند؟ بر اساس آنچه قبلا خوانده اید، چرا برای شیر مهم است که اژدها را بکشد؟ عمل ویرانگری به چه نحوی می تواند سازنده باشد؟ چه تفاوتی بین "نه" مقدس و "آری" مقدس وجود دارد؟ افرادی که تحت تاثبر نیچه هستند اغلب از عبارت های "بله گویان" . "نه گویان" استفاده می کنند. منظورش چیست وقتی می گوید "آن جهان-گم-کرده- جهان خویش را فراچنگ می آورد؟" راهنمایی: در اغلب کتاب نیچه مکررا چیز مشخصی را دوباره و دوباره می گوید. تا کنون شما متوجه این نظرات در شکل های مختلف شده اید.


درباره ی کرسی های فضیلت آموزی


فرزانه در وصف خواب مدح کاملا هشیار را می گوید. او عکس آن چیزی را که زرتشت می گوید تبلیغ می کند. فکر می کنید نیچه با اجازه دادن به این مخالف برای بیان خودش دنبال چیست؟ آرزوی خوش زرتشت برای "خواب آلودگان" چه معنایی دارد؟


درباره ی اهل آخرت


با توجه به دانسته هایی که تا کنون درباره ی نوشته های  نیچه یافته اید موضوع این بخش در چه رابطه خواهد بود؟ منشا اینکه انسان آخرت را آفریده است چیست؟ او درباره ی آنان که گمان می کنند مستقیما سرزمین آخرت را تجربه کرده اند و "از تن خود و ازین زمین جدا شده اند؟" او این انسان ها را پست می داند یا بیمار؟ او معتقد است با این انسان ها چگونه باید رفتار شود؟ فکر می کنید او چگونه به مردمی که امروزه می گویند تجربه های پس از مرگ داشته اند عکس العمل نشان خواد داد؟

 

درباره ی خواردارندگان تن


اهمیت اعتقاد به اینکه روان عملکردی از تن است نه یک پدیده ی مجزا در چیست؟ یکی از تاثیرگذارترین بخش های تفکر نیچه نگاه او به عقل تن است. آیا می توانید نمونه های معاصری را بیابید که کسانی این نظر را داشته باشند، مثلا به کسی بگویند که باید به "بدنش" گوش دهد؟ تا چه اندازه می توان گفت که بدن روان را آفریده است؟

 

درباره ی شادی ها و شورها


در اینجا نیچه معنای اولیه ی کلمه ی لاتین passio—به معنای رنج کشیدن را استفاده می کند و با معنای جدید تمایل شدید ترکیبش می کند. نگاه او به شور چیست؟ چه شباهتی به فاوست دارد؟

 

درباره ی بزهکار شوریده رنگ


فکر می کنید نیچه چه عکس العملی به تشویق های اخیر برای اعدام بیشتر نشان می دهد؟ چه دلایلی در حمایت از موضع او که اعدام نباید شکلی از انتقام باشد بیاورید؟ چه دلایلی در مقابل آن می توانید بیاورید؟ چرا او القابی مثل "شریر"، "رذل" و "گنهکار" را رد می کند؟ چه چیزی در رابطه با کلماتی که برای جایگزینی پیشنهاد می کند متفاوت است؟ بزهکار شوریده رنگ در اینجا عمدتا با راسکولنیکف در جنایت و مکافات داستایفسکی مقایسه می شود، که رویاپردازی می کند که با رد اخلاقیات متداول و ارتکاب دزدی و قتل با بی اهمیتی برای اخلاقیات نرمال قهرمانی ناپلئونی خواهد شد.   به هر حال، او در می یابد که او قادر به جدایی چنین بزرگی نبوده، و درگیر عذاب وجدان می شد. جالب است که نیچه جنایت و مکافات را نخوانده بود به صورتی کاملا مستقل به این نتیجه رسیده بود. به وضوح زرتشت قصد مدخ دزدی یا قتل را ندارد، پس چرا ناتوانی بزهکار را از قبول اینکه آنچه می خواهد انجام دهد ارتکاب قتل است سرزنش می کند؟ این چگونه به این جمله مرتب می شود، "از بسی چیزها در نیکانتان بیزار ام. اما، براستی، نه از شری که در وجودشان است؟" او چه تم آشنای نیچه ای را در اینجا ادامه می دهد؟

 

درباره ی خواندن و نوشتن


با خون خود نوشتن یعنی چه؟ این نگاهی کلاسیک است یا رمانتیک؟ چرا نیچه معتقد است که با سواد همگانی مخالف است؟ فکر می کند این چه تاثیری بر نوشتن خواهد گذاشت؟ به یاد داشته باشید که مجلات، روزنامه ها و کتاب ها رسانه های ارتباط جمعی در قرن نوزدهم بودند. طبق نظر زرتشت، چگونه جنون و خرد با هم مرتبطند؟ چه تمثیلی برای سبکی و شادی را وصف می گوید؟ راهنمایی: این نوشته الهام بخش بخش والتز زیبای  شعرآهنگ (tone poem یا symphonic poem) چنین گفت زرتشت مشهور اشتراوس است (پیش درآمد این کار همچنین به نام "تمی برای 2001: یک اودیسه ی فضایی" معروف است.

 

درباره ی درخت فراز کوه


چرا زرتشت حس می کند که جوان هنوز برای رهایی آماده نیست؟ آیا او معتقد است  که آزادی به خودی خود و فی ذاته خوب است؟ آیا با او موافقید؟ در پاراگرافی که با جمله ی زیر شروع می شود چگونه کسانی را نقد می کند که شکاکیت را دنبال می کنند را نقد می کند: "دریغا، می شناسم نجیبانی را که ..."


درباره ی واعظان مرگ


عمدتا بازگویی نظراتی است که در در بخش "درباره ی اهل آخرت" و "درباره ی خواردارندگان تن" گفته شد، اما همچنین موضعی مخالف علیه سکسوالیته می گیرد. چه کسانی را او "واعظان مرگ" می نامد؟

درباره ی جنگ و جنگ آوران


علاوه بر "خدا مرده است"، این بخش احتمالا بیشتر از بقیه ی نوشته های نیچه خارج از محتوا نقل شده است. جنگاور اهل دانش کیست؟ نیچه یکی از منتفدان صریح ملی گرایی و نظامی گرایی آلمانی است. او از چه جنگی سخن می گوید؟ تفاوت سرباز و مرد جنگی در نوشته ی او چیست؟ (راهنمایی: اولی را (Soldier) اولی نام یک سکه ی یونانی می آید که مزد سربازان با آن داده می شد و ابتدائا به مزدوران جنگ آور اطلاق می شد.) چرا به جامه ی همسان (یونیفرم) آنان معترض است؟ این جمله را تفسیر کنید: "دشمن تان را بجویید و جنگ تان را برپا کنید! جنگی در راه اندیشه هاتان." آیا او اینجا درباره ی جنگ های سنتی سخن می گوید، به همراه توده های سربازی که از افسرانشان فرمان می برند. چرا می گوید حتی در شکست نیز باید دلیلی برای پیروزی یافت. آیا ژنرال ها به سربازانشان می گویند: "مهم نیست چه کسی پیروز شود، مهم است که چگونه نبرد کنید؟" چند جمله ی بعدی مکررا نقل می شوند تا نشان دهند که نیچه نظامی گرای طرفدار فاشیسمی بوده است که اگر بود از هیتلر حمایت می کرد. آیا این تفسیر منصفانه ای ست؟ توضیح دهید. از نظر او چه ارزشهای نیکی بیشتر با جنگ تشویق می شوند تا با فضایل مسیحی عشق و رحم؟ آیا این نگاهی غیر متداول است؟ چرا می گوید که دشمنتان را نباید خوار بشمرید؟ آیا می توانید تناقضی که بین پاراگراف او درباره ی فرمانبری است با اعتراض قبلی او بر ناهمگونی و اصرار کلی او بر جنگیدن برای دلایل شخصی هر کس موجود است را توضیح دهید؟

درباره ی بت نو

ملی گرایی آلمانی در این زمان رو به افزونی داشت، در حالی که کشور مدرن به آرامی از ترکیب قدرت های کوچک متحد می شد. چگونه در این گفتار او آشکار می کند که ستایش او از جنگ نباید به عنوان ابزاری برای حمایت از دولت مدرن استفاده شود؟

درباره ی مگسان بازار

او چه عقیده ای را می ستاید که با ایده ی هیتلری اهمیت دولت منافات دارد؟ یعنی چه که گفته شود "حقبقت هرگر بر ساعد هیچ مطلق خواه ننشسته است؟" به لحظ ساختاری این گفته داراری تناقضی درونی است؛ آیا می توانید این جمله را به نحوی بازنویسی کنید که مفهوم را بدون تناقض درونی برساند؟

درباره ی پارسایی

چرا حس می کند که پارسایی می تواند گناه برخی باشد؟ به نحو خیره کننده ای، او تمایلات جنسی سرکوفته را همانگونه با بی رحمی ارتباط می دهد که فروید بعدا در تئوری مازوخیسمش بیان کرد. برای درک "مثلی" که استفاده می کند انجیل مرقس 20-1: 5 را بخوانید. آیا او می گوید که هر کسی باید به سکس رو آورد؟ منظورش چیست وقتی می گوید که حقیقت "پلشت" بهتر از نوع "کم ژرفا"ی آن است؟

درباره ی دوست

به نظر می آید نیچه حس می کند که داشتن دوست او را آسیب پذیر می کند. به نظر او یک دوست چه ارزشهایی باید داشته باشد تا بتوان از این خطر حذر نمود؟ چرا مطرح می کند که زنان قابلیت دوستی ندارند؟ آیا فکر می کنید که تمایل عاشقانه می تواند در قابلیت دوستی کردن و نگهداشتن دوستی مشکل ایجاد کند؟ فکر می کنید که چنین مشکلاتی بیشتر بین مردها رخ می دهند یا زنها؟ چرا او معتقد است که عشق زنان نسبت به دوستی سطح پایین تر دارد؟ نکته: بسیار از خوانندگان حس می کنند نیچه با خواندن زنان به عنوان گربه ها، پرنده ها، و گاوها به آنها توهین می کند؛ ولی مهم است که به یاد داشت که او چیزهایی بدتر (و صریح تر) از این به آنها می گوید ("درباره ی زنان پیر و جوان" را بخوانید). منظورش چیست وقتی می گوید که "زن را هنوز توان دوستی نیست؟" چگونه از نظراتش درباب زن برای حمله به مرد استفاده می کند؟

درباره ی هزار و یک غایت

نیچه به شدت مخالف این نظر است که در زندگی یک هدف وجود دارد که همه ی ما باید کشف کنیم و از آن پیروی کنیم. اما او حس می کند که انسانها برای خودشان هویتی می سازند که بر اساس ارزشهای گروهیشان است. به نظر او ارزش اصلی یونانیان چه بود؟ زرتشت نام پیامبری پارسی است. به نظر او ارزش اصلی پارسیان چه بود؟ چه مردمان معروفی "احترام به پدر و مادر" را به عنوان قانونی مرکزی می دانند؟ به نظر شما عکس العمل زرتشت با این موضوع با توجه به مواضع گذشته اش چگونه خواهد بود؟ چهارمین گروه انسانها آلمانی ها هستند. به چه لحاظ توصیف او از آنها کمتر از دیگر سه گروه بی طرفانه است؟ نیچه می گوید که موضوع فرد به عنوان آفریننده در زمانهای اخیر ظهور کرده است؟ چه شواهد تاریخی این موضع را پشتیبانی می کنند؟ تا جه حدی زیاده گویی است؟ او معتقد است چه مکانیسم هایی به صورت سنتی مانع فردگرایی بوده اند؟ به نظر او چگونه انسانیت باید خودش را تعریف کند؟ آیا ظهور فردگرایی به خودی خود چیز خوبی است؟ آیا هیچ اثر بدی از آن را می شناسید؟

درباره ی همسایه دوستی

همانند درباره ی دوست، او معتقد است که نیاز به دوست نزدیک خطرناک است. او خطر را در چه می بیند؟ از همه ی آموزش های نیچه، این یکی احتمالا کمتر پیروی داشته است. بسیاری از کسانی که به نحو عمیقی از نیچه اثر پذیرفته اند دوستی را بسیار ستوده اند.

درباره ی راه آفریننده

چه چیزی در این بخش نظرات زرتشت را در "درباره ی درخت فراز کوه" تکرار می کند؟ او دعوت به "کشتن" چه کسی می کند؟ آیا واقعا منظورش تبلیغ کشتن کسی است؟ در هشدارش درباره ی سادگی مقدس به کدام واقعه ی تاریخی اشاره دارد؟ می گوید که چه کسی بدترین دشمن توست؟

درباره ی زنان پیر و جوان

آشکار است که این گفتار رفتاری شدیدا جنسیتی نسبت به زنان را بیان می کند. آنچه چندان آشکار نیست این است که اینها به سادگی بیانی بی رحمانه تر از روشهای عمومی قرن نوزدهمی ستایش زنانند. آیا می توانید برخی از این جمله های را به معادل های ملایم تری ترجمه کنید که احتمالا بسیاری از زنان و مردان قرن نوزدهم با آنها موافق بوده اند؟ پیرزن می گوید که زنان از چه مردانی متنفرند؟ فکر می کنید چرا او از مردان می خواهد تا از تازیانه (خشونت) علیه زنان استفاده کنند؟ چرا فکر می کنید که این تنها گفتاری است که دیدگاه های نیچه از طریق شخص دیگری غیر از زرتشت بیان می شوند؟

درباره ی نیش مار

در اینجا زرتشت جه تغییراتی در "خطابه ی فراز کوه" می دهد؟ (انجیل متی 48-38: 5 را بخوانید.) او آموزه های مسیح را صرفا معکوس نمی کند. چطور آنها را تغییر می دهد؟ عکس العمل شما به تغییرات پیشنهادی او چیست؟

درباره ی زناشویی و فرزند

این بخش صرفا نوشته ای در حمایت از ابرانسان است با این استدلال که بدون هدف تولید یک فرزند والامرتبه، ازدواج نه تنها بی هدف بلکه ویرانگر است.

درباره ی مرگ خودخواسته

چگونه آموزه های او درباره ی مرگ بهنگام با مسائل داغ مورد بحث امروزه مرتبط است؟ او می گوید که مسیح ("آن عبرانی") چه زود مرده است. به نظر او اگر بیشتر زندگی می کرد چه اتفاقی می افتاد؟

درباره ی فضیلت ایثارگر

1: نیچه می گوید که نباید فقرا را به لحاظ اخلاقی بالاتر از ثروتمندان بداند یا از راه ترحم به آنان بخشندگی کند. به نظر او انگیزه ی بخشندگی چه باید باشد؟

2: در اینجا او آمورش هایش را حمع بندی و خلاصه می کند. نکته ی مرکزی آنها چیست؟ چرا غیر منطقی است که انتظار داشته باشیم ابرانسان را با تمام جزییاتش و همه ی مشخصات مهمش توصیف کند؟

3: او چگونه نمایش می دهد که هدفش این است که هر کسی حقیقت خود را بیابد؟

-------------------------------------------------------------------------------------------

فکر می کنید بیشتر ایرانیان امروزی با کدام المان از تفکر نیچه موافقند؟ بیشتر آنها با کدام نظر او مخالفند؟ آیا بیشتر ایرانیان به ارزشهای مطلق معتقدند؟ به ارزشهای نسبی، یا به مخلوطی از آنها؟

------------------------------------------------------------------------------------------

تنها ایده ی اصلی نیچه که در اینجا به آن اشاره نشد "بازگشت جاودانی" است. می توانید در این آدرس لینک هایی از بحث های مختلفی درباره ی این موضوع پیچیده و رازآمیز بیابید:

http://www.ewige-wiederkehr.de/.

------------------------------------------------------------------------------------------

یادداشت های توسط پاول برایان از دانشکده ی زبان انگلیسی دانشگاه ایالتی واشنگتن نوشته شده اند. نگارش اول در سال 1995 و بازنگری در سال 2000 انجام شده است. ترجمه توسط مهرداد. 


  

چنین گفت زرتشت - نیچه - ترجمه داریوش آشوری


مدتیه می خوام درباره اش بنویسم اما فرصتی نیست. نوشتن درباره ی این کتاب فرصت می خواد، فرصتی زیاد. الان هم اون فرصت رو ندارم. اما بزار فعلا از ترجمه ش واست بگم. 

ترجمه ی این کتاب بی نظیره، عالیه، دوست داشتنیه و مهمه. مهم از این نظر که به نظر من خودش اثری بسیار باارزش در نثر فارسیه. داریوش آشوری تو این ترجمه کلمات رو به رقص وادار می کنه تا جلوی چشمت یکی از زیباترین باله های ایران رو اجرا کنن. چنان به آواز  وهمخوانی وادارشون می کنه که مجبور میشه گوش هات رو ببری و بهشون هدیه کنی. استفاده از کلمات کم کاربرد و ابداع کلمات جدید رو در حد استادانه ای انجام میده. فارغ از اینکه نیچه شاهکاری معنایی و کلامی (در آلمانی آفریده)، داریوش آشوری با ترجمه ش زبان فارسی رو توانمندتر و زیباتر از همیشه کرده.


من به این کتاب دینی دارم که ایشالله به زودی ادا خواهم کرد. 

 

این هم از ادای دین من: ترجمه ی راهنمای خواندن "چنین گفت زرتشت".

انتری که لوطیش مرده بود - صادق چوبک


ابن را که بخوانی می بینی چرا چوبک را هم ردیف هدایت می دانند. داستان نویس بزرگی است. تصویرگریش بی نظیر است. ساده است و صمیمی. عمیق است و دردناک. تصویرگر تیرگی و درد است.میمون و مرغ و سگ و گربه و موش و اسب و گرگ و کفتر و ... همه توی این داستان ها کنار انسانند  تا دردی را تصویر کنند که درد مشترک زندگی است. درد تنهایی، فقر، بهره کشی، بی رحمی و مرگ. کلیله وار حیوانات در عین اینکه زندگی دردناک خود را در داستان پی می گیرند تصویرگر درد انسان نیز هستند. همگی در این میانه مقهور سرنوشت دردناکی اند که نامی جز "زندگی" ندارد. 

از میان قصه ها "مردی در قفس" بیش از همه دلم را برد، "انتری که لوطیش مرده بود" نیز بسیار زیبا بود، "دسته گل" خیلی خوب نوشته شده بود و البته همه ی کتاب خواندنی بود.

تک خوانی دوصدایی - مصاحبه خولیان ریوس با اکتاویو ‌پاز ت:میرعباسی

 

 

مصاحبه ی خولیان ریوس است با اکتاویو پاز (شاعر شخصی شده ی من). نویسنده ای منتقد با نویسنده ای منتقد. خواندن کتاب سخت است اگر به خواهی همه ی مهماتش را دریابی. نام دهها نویسنده (عمدتا اسپانیولی نویس) در مصاحبه مطرح می شوند که نام بسیاریشان را نشنیده ام. باید ید طولایی در تاریخ ادبیات اسپانیولی داشته باشی تا بتوانی به جزییات مصاحبه پی ببری. ولی احمقانه است اگر فکر کنی این دلیل خوبی است که کتاب را نخوانی. کتاب سرشار از جزییات، نه، شاید کلیات دیگری است که ارزش خواندن دارند. در خلال همین مصاحیه ها پر از این ارزشمندی هاست. اما فقط همین نیست: کتاب ژر از بریده هایی از نوشته های پاز بزرگ است که بسیار مناسب و مرتبط با متن مصاحبه انتخاب گردیده اند.  گمان نمی کنم قرار دادن آنها وسط متن مصاحبه کار صحیحی بوده باشد به لحاظ گسستگی ای که در شنیدن این دو صدا ایجاد می کنندُ شاید بهتر بود بخشی در پایین این دو صفحه به آنها اختصاص داده شود. این کتاب ها از آنهایی نیست که یک پست بسش باشد همین است که از هر مصاحبه در یک پست مجزا می نویسم. 


نخستین گفتگو 


- پاز می گوید که او همانند هم میهنانش معنای شورش و بیزاری و نفرت شخصی را می دانسته اما با نگرش ناقدانه بیگانه بوده. او این را به مدد برخوردهایش با اروپاییان دریافته است.

 زبان انقلاب 

  پاز در اینجا مطرح می کند که رژیم های انقلابی سازمان یافته جنایتی که می کنند مصادره و فاسد کردن زبان انقلاب است. زبان دولت جدید زبان دولت گذشته نیست اگر چه راه و روش آن مشابهت هایی دارد. در دولت جدید کماکان زبان انقلاب هست اما زبانی فاسد و هرزه شده. "مشکل این است که زبان متحجر دولت مکزیک همان زبان انقلاب مکزیک است. زبان نظم حاکم دیرین یا زبان محافظه کاران نیست. آنچه در مکزیک لوث شده است، زبان انقلابی است. از این حیث تشابه با روسیه لرزه بر اندام می افکند." او از کنفسیوس روایتی را نقد می کند که مهمترین اقدام جهت اصلاح امور را اصلاح زبان می داند. "نمی دانیم منشا پلیدی در چیست، در واژه ها یا در چیزها، اما وقتی واژه ها به تباهی کشیده می شوند و معانی شان نامعلوم و مبهم می گردند، مفهوم کردارها و اقدامات مان نیز مشکوک جلوه می کند، چیزها بر نامشان متکی اند و بالعکس." او می گوید"بلاغت و کلام و سخنوری نشانه ای از تمول و طبقه ی فرد گردیده است، در واقع همان مایه ی فساد مالی انقلابیون سابق است. وقتی جامعه ای دچار تباهی می شود، نخستین چیزی که به فساد می گراید زبان است."


توسعه و انقلاب

او معتقد است  که  "بدون دموکراسی، توسعه ی اقتصادی مفهومی ندارد، حتی اگر عظیم و فوق العاده باشد." و "برخلاف پیش بینی های مارکسیسم کلاسیک، انقلاب های سده ی بیستم در کشورهایی رخ داده اند که آن ها را توسعه نیافته می نامیم، یا کشورهایی که سرمایه گذاری در آن ها لنگ لنگان پیش می رود، نظیر روسیه در 1917." او معتقد است که سوسیالیسم راستین پیامد وفور است و نه روشی برای ایجاد آن. این توسعه است که جامعه ی برابری خواه ایجاد می کند و فقر سرکوب و ستمگری می آفریند." در واقع "انقلاب نتیجه ی توسعه نیست بلکه روشی است برای شتاب بخشیدن به آن. این عملکردی است که انقلاب فرانسه داشت. اما بسیاری از انقلاب های دنیای توسعه نیافته دقبقا به دلیل همین ناکافی بودن توسعه است که رخ می دهد. در این انقلاب هاست که احزاب انقلابی دگردیسی یافته و به رژیم های دیوان سالار تبدیل می شوند." پاز معتقد است اگر انقلاب های سوسیالیستی در آمریکا یا اروپای غربی رخ می داد نتیجه اش سلطه ی دیوانسالاری نبود. دیوانسالاری های انقلابی را محصول دو عامل می داند، ضعف اقتصادی و اجتماعی که اهداف راستین انقلاب را فدا می کند و عدم توسعه ی دموکراتیک که مانند روسیه نقشی تاریخی دارد. 


پیچیدگی جامعه ی مکزیکی 



او معتقد است دیکتاتوری در آمریکای لاتین نقشی تاریخی دارد و در واقع بازآفرینی Caudillo یا رهبران گذشته ی سنت اسپانیایی است. او در برابر یا کنار کائودیو تلاتوآنی (Tlatoani امپراطوران آزتک)را می نهد. او به نوعی کائودیو های مکزیک را دنباله رو تلاتوآنی ها می داند که به قانون مقیدند و این را تفاوت آنها با دیگر کائودیوهای آمریکای لاتین مثل بولیوار و کاسترو می داند که به قانون مقید نیستند. "مکزیکی ها به اعمالشان جنبه ای آیینی می بخشند." "برای ما، نمونه ی برین ناخودآگاه اقتدار بین تصویر اسپانایی  و عربی رهبر - Caudillo - و کاهن فرمانروای آزتک ها - Tlatoani- در نوسان است.  او معتقد است که مکزیک پیچیده است و گذشته ای مدفون شده دارد که کماکان زنده است. این گذشته را تمدن بومی نمی داند (که توسط اسپانیا شهید شده است) بلکه ساختارهای ذهنی را می گوید که نوع نگرش و حساسیت هاست، این را "ایدئولوژی ناخودآگاه یک کشور" می نامد. موضوع هم ذات پنداری به دوره ی ماقبل تصورف مکزیک از شاخص ترین خصوصیات مکزیک مدرن است. به هر حال او معتقد است که انتخابی بین وجهه ی بومی و اسپانیایی وجود داشته باشد. هر دو وجه زنده و پویا هستند. "مکزیکی ها باید در میانه ی این گفت و گوی مداوم و بی وقفه زندگی کنند. اگز یکی از طرفین گفت و گو را نادیده بگیریم، به خود خیانت کرده ایم." از طرفی او معتقد است اسپانیا با نفی هویت پیش از حمله، خود را از مکزیک دور کرده است.  "اگر انسان دوگانه و سه گانه است، تمدن ها و جوامع نیز چنین اند. هر ملتی با مخاطبی نامرئی به گفتگو می نشیند که ، همزمان، خودش و دیگری است. همزادش. همزادش؟ کدام شخص است و کدام شبح؟ همچنان که در نوار موبیوس، نه بیرون وجود دارد و نه درون، و غیریت در خارج نیست بلکه در داخل است: غیر خودمان هستیم."  شاید یکی از زیباترین گفته هایش که از کتاب "پی نوشت"ش نقل شده این باشد:"اگر تسخیر قاره ی آمریکا برای اسپانیایی ها رویدادی سترگ بود، برای سرخ پوستان آیینی مذهبی تلقی می شد، بازنمایی انسانی فاجعه ای کیهانی. حساسیت و تخیل مکزیکی ها همواره بین این دو قطب، رویداد بزرگ و آیین مذهبی، در نوسان بوده است. 


پیشرفت جوامع 


او معتقد است نظریی ی تحول انواع داروین به هیچ وجه بر تاریخ بشر قابل اعمال نیست یا به زبانی دیگر تحول تاریخی به معنای پیشرفت نیست.  تحول به معنای دگرگونی و بقای انواع است و با پیشرفت تاریخی متفاوت است. او معتقد است کشورهای پیشرفته ای مانند آمریکا و شوروی دوزخی برای مردمانشان ساخته اند اگرچه بهشت سرمایه داری و سوسیالیسم نامیده می شوند. 


جسم و اروتیسم 


او معتقد سرمایه داری و بلشویسم هر دو با ارجحیت دادن به کار جسم را همچون مسیحیت خوار شمرده اند ولی "طغیانگری معاصر" که آن را "رستاخیز جسم" نام می دهد "کار را به مثابه ی ارزش محوری تمدن ما از جایگاه رفیعش به زیر کشیده است." او معتقد است که اصول اخلاقی به عنوان لوازم پیشرفت نیمه ی پنهان سرشت بشری را دفن کرده اند و لذت گرایی معاصر در پی کشف آن نیمه است. نیمه ای که در تصاویر هنری و عاشقانه تجلی یافته است. او به تعریف استعاره ی نزول کننده و استعاره ی عروج کننده می پردازد. در اولی آسمان جسمانی می شود و در دومی جسم آسمانی می شود. اینجاست که او به نقاشی ونوس آینه از Diego Rodriguez de Silva y Velazquez می رسد. 



آنچه او در این نقاشی می بینید این است: «ونوس آینه، که در آن کفل زن مانند قطعه ای از عالم طبیعی است، به ماه می میاند، و در آینه ای که به دست دارد، درخشش سیمایش را می بینیم، و این صورت مثل خورشیدی است که کفل ماه گونه را روشنایی می بخشد. در این جا، گذازش لمبرها-چهره، مغاک-خورشید، به رایتی بدیع و شگفت آور است. هر چند آنچه ناظرش هستیم دقیقا گذازش نیست، بلکه رابطه ای پویاست. تابلوی بلاثکث نمونه ی درخشانی از استعاره ی عروج کننده به شمار می آید.» او می گوید که برتون این تقسیم بندی را از یک روایت از شاعر ژاپنی Matsuo Basho یاد گرفته است. شاگردش این هایکو را برایش می خواند: "یک سیخانک، بال هایش را می کنیم:یک فلفل." و باشوی می گوید که بهتر آن بود این چنین باشد "یک فلفل: برایش دو بال می کشیم: یک سیخانک." این را استعاره ی عروج کننده می داند. از نمونه های این استعاره های جسمانی استعاره ی مدفوع-طلاست. در ادبیات طلا نمادی دوگانه است، به بی ارزشی مدفوع و نجس است و تباهی آور در حالیمه همزمان نماد خورشیدُ مرکز آسمان هم هست. در هنر باروک همین طلای مدفوع وار که اسپانیایی ها از تاریکی زیر زمین آمریکا بیرون می کشند در کلیساها به وسیله ی آرایش محراب ها تبدیل می شود. این موضوع از نظر پاز یادآور دوگانگی پروستانیزم و سرمایه داری است. این دوگانگی نشانه ی نوعی استعلای طلاست در ادبیات و هنر. ممانعت از نوشتن درباره ی وجوه جسمی در واقع حذف جسم توسط اندیشه است. او می گوید: «نتیجه ی ناقص العضو کردن واژه - نیمی معقول و نیمی نامعقول - ناقص العضو شدن واقعیت غیر کلامی بود. ذهنیت گرایی جانشین ژروردگار مسیحیت شدُ ولی انسان ها موجوداتی جسمانی هستند، نه ارواح. ذهنیتُ از طریق همان شیوه ی نفی جزییُ نیمه ای را که عبارت با معنای «قسمت های پست بدن» بر آن اطلاق می شود حذف کرد: آلات تناسلی را. اختگی جنبه ای نمادین یافت و جهان غرب به دنیایی بدل شد که در آن عشق به واقعیت جنسی هیچ ربطی نداشت. در عرضه ی زیان شناسی هم واقعیت را قطع عضو کردندُ زیرا تقلیل عشق به تمانی جنسی ناممکن است.» او در شرح اروتیسم می گوید: «اوتیسم یک بازی استُ یک بازنمایی که در آن تخیل و زبان نقشی هم ارز و همژای حسیات ایفا می کنند. عملی حیوانی نیست: صورت آیین عمل حیوانی است، دگردیسی اش. اروتیسم خویشتن را در آینه ی جنسیت نظاره می کتد، اما جنسیت نمی تواند تماشاگر بازتاب خود در اروتیسم باشد. اگر چنین می کردُ خویشتن را باز نمی شناخت. .. هر بار که ذهنیت انکار شدُ به منزله ی حذف واقعیتی بود که نامعقول تلقی می شد و، در نتیجه، غیرواقعی قلمداد می شد.» حذف کلمات مرتبط با مدفوع از زبان هم از این نوع است و اختراع کلماتی همانند W.C. 

 

جامعه ی بورژوازی اروتیسم را به سه قلمرو تقسم کرده است: نخست، قلمرویی خطرناک با قانون جزا، دوم قلمرو بهداشتی، سوم قلمرو نمایش. سرمایه داری تولید عقلانی را به عرصه ی اروتیسم بسط داده است.  

 

تاریخ


او معتقد است که انسان باید "زمان راستین بشریت" را بیابد: حال، آینده یا گذشته؟ از کتاب "نشانه های دورانی" او نقل شده که: "پیش از پدیداری خودآگاهی تاریخی، شکل آینده نه دنیوی بود، نه فناپذیر: اسطوره ای بود و در زمانی بیرون از زمان ظاهر می گشت. انسان متحدد، آینده را به زیر کشید، ریشه هایش را در زمین نشاند و برایش روز و ماه و سال گذاشت: آن را به تاریخ بدل کرد. امروزه، تاریخ، با مفهوم باختن دیگر بر آینده و همین طور بر زمان حال تصلط مدارد. از آن جایی که آینده تغییرشکل داده است، تاریخ نمی تواند کمکان توجیه کننده ی موقعیت مان در زمان حال باشد." او در پی نوشتش گفته است "ارزش اعلا آینده نیست، بلکه زمان حال است: آینده زمانی فریبکار است که همیشه به ما می گوید «هنوز وقتش نشده» و تقریبا انکارمان می کند. آینده زمان عشق نیست: آدم آنچه را واقعا مطلوبش است همین حالا می خواهد. هر کس منزلگاه خوشبختی آتی را بنا کند محبس زمان حال را ساخته است."   

 

او معتقد است با حضور علم جدید مفهوم حادثه تغییر گرده و دیگر بار آن بر دوش طبیعت نمی افتد. حوادث کنونی (مثلا تصادف) دیگر به دلیل خشم خدایان رخ نمی دهند بلکه پیامد طبیعی علم ماُ سیاست ما و اخلاقیاتمان است. یکی از خصلت های خرد است که آن را می پرستیم. دیگر حادثه مفهومی ماورایی ندارد بلکه «چیزی نیست مگر اتفاقی تصادفی.» 

 







زندگی نو - اورهان پاموک - ت: ارسلان فصیحی

«


باورم نمی شوذ که نویسنده ی این کتاب نوبل ادبیات برده باشد. و از این بدتر باورم نمی شود که از دلایل بردنش این کتاب بوده باشد. امیدوار بودم که شاهکاری دیگر باعث این موضوع شده باشد اما ظاهرا این کتاب از بهترین هایش است.


کتاب که دو روایت را در خود دارد (1- نبرد سنت و مدرنیته، 2- تحول عشق) بسیار طولانی تر از پیغامی است که دارد و به نظر در هیچکدام از این روایت ها موفق نمی شود داستانی غیرسطحی ارائه دهد. به هر حال کشش آن را دارد که با آن تا آخرش با کمی شکنجه همراهی کنی ولی از همان اولش هم می دانی که بعید است در ادامه ی چنین کتابی و چنین روایت کم ذوقی کشفی بزرگ شگفت زده ات کند و وقتی به صفحه ی آخر می رسی می بینی که درست حدس زده بودی. خواننده گیج و ویج می ماند که بعد از 343 صفحه کتب خواندن، چه دستگیرش شده است؟ مسلما نه چندان زیاد! و بعید است خواننده خودش را به این دلیل سرزنش کند چون بعید می داند خوانندگان دیگر از این کتاب چیزی بیشتر از این بتوانند درآورند.


مشخصا نویسنده جاهایی آب به مطلب بسته تا موضوعی را به صورت فصلی قالب کند. به هر حال از اواسط قصه و ورود دکتر نارین به ماجرا اندکی هیجان بیشتر می شود، هیچانی که بعد از مرگ محمد می میرد و حتی رازگشایی های نویسنده از ماجرای کتاب و مرگ او هم آن را باز نمی گردانند. بینابین متن نویسنده تک و توک (کمتر از انگشتان دست) نظراتی را مطرح می کند که جالب توجهند. از این قبیل:


"گوتنبرگ ... کلمه ها را چندان زیاد کرد که دست توانمند، انگشت صبور، و قلم وسواسی نمی توانند، و کلمه ها، کلمه ها، و کلمه ها، مثل دانه ی تسبیح به چهار طرف پخش شدند. کلمه ها و نوشته ها، مثل سوسک های گرسنه و دیوانه، زیر در خانه هایمان و روی قالب های صابون و بسته های تخم مرغ را گرفتند. این شد که کلام و شیء - که زمانی مثل گوشت و استخوان به هم نزدیک بودند - به هم پشت کردند. به این ترتیب، در شب مهتابی، وقتی از ما پرسیدند زمان چیست، وقتی پرسیدند زندگی چیست، غم چیست، قسمت چیست، ناراحتی چیست، مثل خرخوانی که شب امتحان را نخوابیده، همه ی جوابهایی را که زمانی با قلبمان می دانستیم، با یکدیگر قاطی کردیم. احمقی می گفت، زمان سر و صداست. بداقبالی دیگر می گفت، تصادف قسمت است، سومی می گفت، زندگی یک کتاب است...." صفحه 132


"...زمان وحشتناک ترین چیز است. این سفر را برای فرار از آن شروع کرده ایم و خودمان خبر نداریم برای همین حرکت می کردیم، برای همین دنبال لحظه ای بودیم که زمان هیچ جنبشی نداشته باشد...."


"می خواهی به اصل همه چیز، دلیل اولیه اش، به ریشه اش برسی، مگر نه؟ می خواهی به چیز ناب، دست نخورده، صحیح برسی. اما همچو آغازی وجود ندارد. کار بیهوده ای است که آدم به دنبال یک اصل، یک کلید، یک کلمه، یک ریشه بگردد که همه مان تقلیدش باشیم." صقحه ی 266



"...بازی با بازیچه ی مدرنی که رمان نام دارد،این بزرگ ترین کشف تمدن غرب،کار ما نیست.این که خواننده توی این صفحات صدای زمخت مرا می شنود،به این سبب نیست که می خواهم بالای منبر بروم،به این خاطر است که هنوز درست نفهمیده ام توی این بازیچه ی خارجی چه طور باید گشت." صفحه ی 285


به هر حال برای اینکه نشان بدهم سر ترجمه همیشه هم غر نمی زنم باید بگویم ترجمه ی کتاب بسیار روان و خوب است.

اراده به دانستن - میشل فوکو - ت: سرخوش و جهاندیده

فوکو فیلسوف است، فعال سیاسی است، تاریخ شناس تفکر است و هزار چیز دیگر که باید درباره اش بخوانم. اما این کتابش.


کتاب، کتاب یک بار خواندن نیست. باید همان یکبارش هم چندبار بخوانیش و بعد آخرش که رسیدی ببینی چگونه باید دوباره بخوانیش. کتاب فلسفه است، فوکو سخت نویس است، نثر فرانسه خودش سخت است، کتاب از انگلیسی ترجمه شده است، مترجمان هیچ ابایی از کلمه سازی حتی از نوع نامانوسش(من مخالفش نیستم البته اگر به دشواری متن نینجامد) نداشته اند. همه ی اینها دلایلی است که گاهی خواندن کتاب را از لذت می اندازد و اگر قرار نباشد امتحانش را بدهی باعث می شود بعضی صفخاتش را تندی رد کنی.


کتاب تاریخ سکسوالیته است از بعدی کاملا نظری با تحلیل مناسبات قدرت و سرکوب. بازخوانی های فارسی را که بر آن نوشته اند که روی نت خواندم دیدم که به جز نقل قول از کتاب، آن هم از اولهای آن چیز زیادی یافت نمی شود و این ظاهرا ناشی از همان دشواری کتاب برای فهمیدن است و همچنین دوری نسبی آن (به لحاظ تاخیر فاز) از تاریخ سکسوالیته در ایران. 


از اینها که بگذریم کتاب سرشار از زمان هایی که انسان انگار که برایش کشفی را نمایش داده اند دهانش باز می ماند و می گوید: چه جالب! (همان عجب! سابق).


یکی از این زمان ها وقتی است که از تعمیم تاریخی سنت اعتراف کلیسا تا رفتار جنسی، روانکاوی و کلیت رفتار غربی سخن می گوید. شاید یکی از چیزهایی که من از زندگی اینجا یاد گرفته ام این است که از اعتراف به اشتباه نترسم، این را در بسیاری از آدمهای اینجا دیده ام و از آنها یاد گرفته ام. ولی هیچوقت فکرش را هم نکرده بودم که این نوع اعتراف سکولار ممکن است ریشه ای تاریخی در اخلاق مسیحی داشته باشد. اینکه این نوع اعتراف بخشی از تربیت سیستم قدرت است دیگر اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود. سیستمی که می خواهد تو را تحت کنترل داشته باشد و از این رو یادت می دهد که مدام اعتراف کنی. سرآغاز  عریانی زبان سکسوالیته در غرب هم گویا در همان کلیساها ریشه داشته که افراد را وادار می کردند به جزیی ترین مسائلشان نزد کشیشان اعتراف کنند.

 

جایی فوکو از هنر کامجویی می گوید که رازآمیز است و از مراد به مرید به ارث می رسد. سنتی که در سرزمین های شرقی دارای ریشه های کهنی است. در مقابل آن نگاه تحلیلی و علمی و کالبدشناسانه ی جامعه ی غربی است به سکسوالیته. نکته ی جالبی که فوکو مطرح می کند این است که نوع لذت در حالت اولی که لذت کامجویی است تبدیل شده است به لذت دیگری در نوع دوم که لذت تحلیل است. موضوع سکسوالیته را که کنار بگذاریم و با دیدی گسترده تر که نگاه کنیم این لذت تحلیل برای خود من موضوعی بوده که کمتر جایی برای کامجویی گذاشته است. اینکه به سادگی از رازآمیزی و تجربه ی یک پدیده لذت ببری بسیار متفاوت است با اینکه آن را واکاوی کنی و سعی در شکافتن و تحلیل علمی آن داشته باشی.


فوکو معتقد است که ساختار سکسوالیته را بورژوازی برای خودش ساخته است و تا جایی که لزومی نداشته آن را به پرولتاریا (طبقه ی کارگر) تسری نداشته است. در واقع نهایتا در ساختار اعمال قدرت است که مجبور می شود آن را به پرولتاریا ساری سازد. این به دلیل مشکلات همسایگی، بیماری های مراقبتی، لزوم نیروی کار سالم و ماهر، کنترل جمعیتی و در مجموع کنترل این طبقه بوده است که باعث شده سیستم سکسوالیته شامل پرولتاریا نیز بشود. او مطلب را در این جمله خلاصه می کند که :"سکسوالیته اساسا از لحاظ تاریخی بورژوایی است و در جابجایی های متوالی و انتقال هایش، اثرهای خاص هر طبقه را تولید می کند."

فوکو سکس را از سکسوالیته جدا می داند. سکسوالیته یک سیستم کاملا تاریخ دار است که تحت ساختار قدرت و سرکوب عمل می کند اما سکس یک عنصر از این سامانه است. نکته ی جالبی که او درباره ی نقش مهم سکس در زندگی انسان غربی معاصر مطرح می کند جالب است. در واقع خیلی جالب است و تا حدودی مرا از تعجب دیدن این آدمها بیرون می آورد. همیشه برایم حالب بود که این جامعه تا چه حد سکس-محور است. آخرین بار این را، محمد، راننده ی ترکی که وسایلم را بار زد با صدای بلند وسط خیابان با کلامی نه چندان مودب فریاد زد. این راز را فوکو به این طریق می گشاید که نقشی که سیستم سکسوالیته به سکس در دنیای مدرن داده است به عنوان ابزاری اساسی برای شناخت خود است. این نتیجه ی وارونگی است. وارونگی رهبانیت مسیحی، اینکه این بار برای رسیدن به تعالی و شناخت دست به دامان چیزی شوند که زمانی دوری از آن منشا تعالی و شناخت بود. او می گوید سکس در دنیای کنونی همان نقشی را پذیرا شده است که زمانی عشق داشته است. اینکه از روح و جسم آدمی مهمتر باشد. تعبیر او در این باب زیباست: "از این پس پیمان فاوستی یی که سامانه ی سکسوالیته و وسوسه آن را در ما ایجاد کرد، این است: مبادله ی کل زندگی با خود سکس و با حقیقت و با حاکمیت سکس.


ظاهرا فوکو ارادت فراوانی به روانکاوی داشته است و این وقتی اتفاق افتاده که به دلیل افسردگی نزد روانکاو رفته و بعد رفته و یک لیسانسش را هم گرفته. به هر حال زیاد از روانکاوی می گوید و از جمله جالبترین نگاه های او شباهت عجیب روانکاوی با سنت اعتراف مسیحی است که از نظر او عجیب هم نیست بلکه نشانه ی دنباله روی روانکاوی از آن سنت کهن است. فوکو معتقد است که روانکاوی نقش مهمی در به هم زدن برنامه های سیستم سکسوالیته ای که از سوی قدرت اعمال می شده داشته است خصوصا آنجا که با نفی وجه وراثتی و نژادی اختلالات روانی و جسمی (که گویا از سیستم پزشکی حمایت می شده)   ملاحظات نژادپرستانه ی دولتی را نفی می کند و ریشه های آن را در گذشته ی شخصی فرد می یابد. به هر حال او معتقد است که ظهور فروید و روانکاویش دارای محمل ها و توجیه های تاریخی است و شرایط گذار سیتم سکسوالیته منجر به ظهور روانکاوی و او شده اند.


نکته ی دیگری که در آن به آن اشاره ای شده و بسیار جالب است موضوع قدرت است و اینکه فوکو تعریف آن را از نوع ماکیاولیستی آن که شخص حاکم را منشا قدرت یا تعریف آن می داند خارج می کند. او حتی سیستم دولت و چهارچوب آن را معدل قدرت نمی داند. از نظر او قدرت مجموعه ی نیروهایی است که در جامعه بر هم اثر می گذارند. این تعریفی بسیار زیباست. می دانم که از تخصص های مهم فوکو شناخت قدرت است. شاید زمانی آمد که در اینباره بیشتر بخوانم.



آخرین تابستان کلینگزور (سه داستان از هرمان هسه ) - ت. قاسم کبیری


کتاب شامل سه داستان نه چندان کوتاه از هسه است. اول بگویم که هسه خواندن سخت است. هسه ترجمه کردن هم سخت است. هسه در نوشته هایش دو خصلت دارد یکی تصویرگری ظریف اوست خصوصا درباره ی طبیعت که مرا به شک انداخت که حضرتشان نقاش هم بوده اند و الان که ویکی را چک کردم دیدم که بوده اند. دومش علاقه ی او به روانکاوی خصوصا از نوع یونگی آن است که در گرگ دشتش آن را به اوج رسانده بود. برای من (شاید من الان را می گویم) نوع اول نوشتنش خیلی جذاب نیست و سریع از آن می گذرم در حالیکه نوع دوم نوشتنش زیباست. اگرچه نوع دومش هم گاهی گیجم می کند (نه مثل توصیف طبیعت که حوصله ام را سر می برد). به هر حال مهمترین خصوصیت نوشته های او سعی در کشف سرنمون های (ترجمه ی زیباییست از Archetype که گویا داریوش آشوری کرده) رفتاری سوژه هایش (که ظاهرا بیشتر خودش هستند و اطرافیانش) است. 

داستان اول ( قلب کودک Kinderseele) بیش از دو داستان دیگر برایم جالب است آن هم به همان دلیل روانکاوانه و تعمیم مفهوم پدر. اگر در این قصه پدر به جای خداوند نمی نشست برای من جذابیتی نداشت. پدری که ترسناک است، مجازات می کند، دوست دارد، تو در محضرش وسوسه به خطا می شوی، از خطا لذت می بری، خودت را به خاطر خطا سرزنش می کنی، همیشه دیر مجازاتت می کند تا به اندازه ی کافی عذاب کشیده باشی، مجازاتت می کند و می بخشدت و باز دوستت خواهد داشت. اگرچه حس می کنم و امیدوارم هدف هسه همین بوده باشد که از قصه ی او، انجیردزدیش  و رفتار پدرش به ماهیت خداوند و شکل گرفتن آن در ادیان پدرسالار (تقریبا اکثر ادیان و خصوصا ادیان ابراهیمی) پی ببریم. به هر حال رنگی از عقده ی اودیپ تعریفی فروید اینجاست وقتی که نقش مکمل مادر در داستان حضور می یابد.

داستان دوم (کلاین و واگنر Klein und Wagner) قصه ی کارمند محترمی است که دست به قتل خانواده اش - دزدی و فرار می زند. داستان به راحتی سردرگمت می کند با همه ی تناقض هایش که احتمالا پس از ترجمه زیادتر هم شده اند. به هر حال قصه باز هم قصه ی خودشناسی است (و مگر همین دلیل این که من دوستش داشتم نیست؟). شاید یکی از نقاط اوج ماجرا این ادراک کلاین است که او به این دلیل از واگنر (که می دانم بر اساس شخصیت واگنر موزیسین بزرگ ساخته شده است ) به شدت انتقاد کرده است که خود واگنری دیگر بوده است. واگنر که بوده؟ معلمی که سالها پیش خانواده اش را کشته و کلاین معتقد بوده این کار وحشیانه اش مستحق بزرگترین مجازات هاست. حالا که خودش مرتکب همین جرم شده می فهمد که دلیل اصرار ظاهری او بر مجازت واگنر این بوده که ناخودآگاه سعی کند ارتباط خود با او را پنهان کند. این نکته ی مهمی است که اگر به عکس العمل های انسان ها (خودمان) نسبت به اطرافشان نگاه کنیم شاید نمونه های زیادی از آن را در اطرافمان (خودمان) ببینیم. 

دومین نکته ی مهم داستان و شاید جان مایه ی آن موضوع سپردن خود به جریان زندگی است که بی شک ریشه در تمایل هسه به عرفان و تفکر شرقی دارد. بخوان:

"...از آن لحظه یه بعد زندگی عجیب ساده و آسان شده بود. بار دیگر نه ورطه ی هولناکی وجود داشت نه مشکلاتی. تنها حیله ای که باید به کار می برد این بود که خودش را در اختیار زندگی بگذارد. این فکر در تمام وجود او به عنوان حاصل زندگی اش درخشید: خود را در اختیار زندگی بگذار وقتی که این کار را کردی، وقتی که تسلیم شده، دست شستس، طوق اختیار را گردن نهادی، از تمامی آنچه به عنوان حامی و جای پای محکم به آنها تکیه کردی چشم پوشیدی، هر وقت که فقط وفقط به ندای قلب خود گوش دادی، آن وقت همه چیز از آن تو خواهد شد، همه چیز زیبا می شود، هیچ چیز وحشتس در برندارد و دیگر خطری در میان نخواهد بود... "

"...هر کس که راه مقاومت نکردن را یاد بگیرد و خودش را در اختیار زندگی بگذارد آسان می میرد و آسان متولد می شود و هر کس کع مقاومت کند، هر کس که تحمل وحشت نماید سخت می میرد و بی میل به دنیا می آید."

"... اما یک نوع آرامش دیگر وجود دارد که می توان آن را در وجود خویش یافت، اسمش این است: خودت را در اختیار بگذار! در مقام دفاع بر نیا! خوشحال بمیر! با خوشحالی زندگی کن!"


همه ی اینها مرا به یاد توکل در فرهنگ دینی - عرفانی می اندازد و اینکه این موضوع تا چه اندازه عملگرایانه است. این مکانیسمی است که بر اساس تجربه ی بشری دارای کارکردی دقیق و عمیق است. این را ببین از شمس بزرگ و مقایسه کن با آنچه هسه می گوید:


"چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الّا خود را مُرده سازد. عادتِ دریا آن است که تا زنده است، او را فرو می‌بَرَد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد، برگیردش و حمّالِ او شود. 


اکنون، از اوّل خود را مُرده سازد و خوش بر رویِ آب می‌رود."


داستان سوم  (آخرین تابستان کلینگزور Klingsor's Last Summer) را با چندان حوصله ای نخواندم. یک دلیل آن این بود که اینجا هسه ی نقاش گویی اتوبیوگرافی از آخرین تابستان زندگی (البته آخر قصه نمی میرد) می کند و سعی می کند با نوشته هایش اطرافش را و درونش را نقاشی کند و من خیلی حوصله ی تصویرگیری دقیقش را نداشتم. دلیل دومش این بود که فکر می کنم برای الان یه اندازه ی کافی هسه خوانده ام و بسم است. هسه سخت است، هسه انرژی می خواهد، هسه دقت می خواهد. به هر حال کلا من با توصیف های زیبای هسه ی نقاش از طبیعت چندان میانه ای ندارم و سعی می کردم از آن گذر کنم و فقط به آنچه تصویرگری از درون نقاش است دقت کنم. به هر حال وقتی به یکی از بخش های پایانی قصه که تشریح پرتره ی شخصی نقاش است رسیدم فهمیدم که من (من الان را می گویم) تا چه حد درونگرا و مشتاق کشف درون خویش و بشر هستم. این دو سه صفحه را با ولع خواندم و لذت بردم. 


من از مترجم ها یا گردآورنده هایی که در مقدمه داستان را تعریف می کنند و نقد هم می کنند بدم می آید. هیچ دلیلی بر این جز فخر فروشی مترجم نمی بینم. اچنین مترجمی می خواهد اهمیت خودش را و انتخابش را به خواننده بقبولاند و خواندن او را تحت تاثیر قرار دهد. مگر می میرد اگر این را ببرد آخر کتاب! 


رنجهای ورتر جوان


حتی از میان ترجمه ی ضعیفی که البته در بخش دوم بهتر می شود گوته ی بزرگ جلوه گر است که با قدرت مرا همراه با قهرمان عاشق و نگون بخت در میان احساسات متضاد می غلتاند. جایی عاشق طبیعت، جایی برایش بی معنی، جایی عاشقی خردمند، جایی دلداده ای مجنون، جایی ستایشگر زندگی و جایی در راه جان ستاندن از خویش. نقدهای گوته به نظام ظبقاتی احمقانه، نفرتش از کار یکنواخت اداری مرا بیشتر همراهش می کند. اما آنچه مرا به یاد ارادت گوته به حافظ خودمان می کند نقد بی محابای او در این کتاب به ساختار خرد است در برابر عشق. تمجیدش از کودکی را بعد از مدتها که در این باره نشنیده بودم خواندم و  دوباره سرشار از روح کودکیم کرد. از بی قاعدگی هنر و ادبیات می گوید و اینکه بهتری از آن بی قاعدگیست. خشمگینیش از بی اختیاری در تعیین سرنوشتش غمگینی جاوید بشر را دوباره به یادم می آورد. و خداوندی که بنده اش را از یاد می برد (یا حداقل چنین به نظر می آید) همچنین. 

تمجیدش از خودکشی به عنوان قیامی در برابر این بی اختیاری نشانگر ذهن بیچاره ی گوته است. گویا ماجرای عاشقی ورتر جزیی از قصه های زندگی خود نویسنده است. نویسنده ای که حود این احساسات را تجربه کرده است اما نتوانسته مانند قهرمانش صاحب اختیار خویس باشد و این است که او را می آفریند تا آنچه را خود نتوانسته به انجام برساند به دست او برآورد و این همان است که تراژدی می آفریند. نمی دانم گوته از اینکه او را آفریده تا به جای خودش شجاعت به خرج دهد آرام شده یا برعکس به او حسد ورزیده است. 

برای اولین بار سه و نیم ساعت توی کافی شاپ تا کتاب تمام شود بدون اینکه حس کنم. جالب بود.