تناقض

چیزی بدتر از این نیست که تمام وجودت طوفانی از گفتن و نوشتن را در خود حمل کند و حرفی برای گفتن و نوشتن نداشته باشی.

نفرین

چه کسی خواست 

 من و تو ما نشویم؟ 

خانه اش ویران باد!

Revenge of Gaia by James Lovelock

 

 

موضوع گایا و شخصیت جیمز لاولاک بسیار جالب و قابل بررسی هستن. تلاش لاولاک برای اینکه به نظریه‌ش اعتبار علمی بده باعث شده کتاب شبیه یه جنگ باشه پر از دقاع و ضد حمله. نوع نوشتن به این صورت رو از یه دانشمند برای اولین باره که می بینم و این خودش خیلی جذابه. زبان گاهی انقده عامیانه میشه که آدم خنده‌ش می گیره. این که گایا برای نویسنده واقعا تا حد یه الهه بالا میره هم خیلی جالبه. نگاه ضد کاهش گرای نویسنده باعث شده به خودش اجازه بده درباره ی همه چی اظهارنظر کنه و این موضوع جالبیه. خوندن این کتاب باعث میشه بیشتر بقهمی که چرا لاولاک به عنوان یه دانشمند مستقل شناخته میشه، چرا به کاهن های پیشگو تشبیه میشه و چرا تو یه روستا زندگی می کنه.  

 

طرح بکارگیری استعاره و تشبیه برای بیان موضوعات فیزیکی و علمی از علایق همیشگیم بوده. وقتی تو یکی از سمینارام بحث ذخیره‌ی زیرزمینی دی اکسید کربن رو به هادس خدای جهان زیرزمینی مرنبط کردم هنوز از اینکه کسی کل حیات زمینی رو به گایا خدای زمین مرتبط کرده خبر نداشتم.

دینداری

شاید این نتیجه‌ای بود که باید زودتر بهش می رسیدم ولی هیچ وقت نتونسته بودم با پوست و خونم به این شکل حسش کنم. ارزش الان گفتنش خیلی بیشتر از سابقه چون بهش ایمان دارم. 

واقعیت اینه که آدمایی که ادعای دیندار بودنی بیش از اندازه دارن (کلمه‌ی مبهمیه می دونم ولی حداقل خودم می دونم بیش از اندازه یعنی چی) باید (آره باید و همینه که این مطلب رو اهمیت می کنه) به یکی از دلایل زیر باشه: 

 

- به عنوان پوششی استفاده ‌ش می کنن تا فسادی رو پنهان کنن. این فساد می تونه از هر نوعی باشه: اخلاقی، مالی و ... 

- به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به چیزی ازش استفاده می کنن. این چیز می تونه هر چیزی باشه: پول، مقام، شهرت یا شهوت یا ... 

- دارای مشکلات عمیق روحی هستن و از اون به عنوان نوعی مخدر استفاده می کنن. 

 

Reductionism و Immergence

حس می کنم وارد شدن به بحث تفاوت نگاه های متفاوت این دو روش یکی از بزرگترین کشف های امسالمه. بزرگ دیدن کار آسونی نیست. می فهمی؟

امروز

امروز روز چرندیه. یا یه خواب وحشتناک بیدار شدم. تنم درد می کنه. هوا هم خیلی دم کرده‌س. دلم برای پرواز خیلی تنگه.  

 

*** 

حالا بهترم ولی دلم برای شاملو خیلی تنگ شده.

پرواز

در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی.

طاعون - آلبر کامو

http://ghostlightning.files.wordpress.com/2009/08/the-plague.jpg


اینکه طاعون می تواند هم قصه‌ی بیماری باشد، هم قصه‌ی اشغال باشد، هم قصه ی دیکتاتوری باشد، هم قصه‌ی غربت باشد، و هم قصه‌ی قبض و بسط آدمی باشد خود می گوید که برای نویسنده اش این قصه ای از تمامی جهان در تقابل و همراهی با آدمی بوده است. قصه ی هیچ در هیچ شدن و قصه ی همه چیز شدن. قصه ی درگیر شدن و نبرد کردن برای هیچ، قصه ی تعهدی زیبا به زندگی و دیگران برای هیچ، قصه ی بزرگی و پستی، قصه ی درد و تغییر، قصه ای که باید دوباره خواندش چون همواره طاعون می آید و راه خود را به درون من و جامعه ام می گشاید.


از کتاب


روزنامه ها که در ماجرای موش نهمه ژرگویی کرده بودند، دیگر حرفی نمی زدند. زیرا موش ها در کوچه می میرند اما انسان ها در خانه ها. و روزنامه ها فقط با کوچه کار دارند.

***

بلا معمولا چیز مشترکی است ولی وقتی که به طور ناگهانی بر سرتان فرود آید به زحمت آن را باور می کنید. در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعون ها و جنگ ها پیوسته مردم را غافلگیر می کنند.... وقتی جنگی در می گیرد، مردم می گویند :«ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع پایان یافتن آن نمی شود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می کرد.

***

یادش آمد در جایی خوانده است مه طاعون کاری به مزاج های ضعیف ندارد و بخصوص بنیه های قوی را از پای می افکند.

***

- مهم نیست که طرز استدلال خوب باشد، مهم این است که انسان را به تفکر وادارد.

***

- توجه  کنید که درباره ی خودم نمی گویم. اما داشتم این رمان را می خواندم. داستان آدم بدبختی است که یک روز صبح ناگهان توقیفش می کنند. دیگران به او کار داشتند و خود او از همه جها بی خبر بود. در دفاتر و ادارات از او حرف می زدند و نامش را روب فیش ها می نوشتند. به عقیده ی شما این درست است؟ به عقیده‌ی شما این مردم حق دارند که با کسی این رفتار را بکنند؟

***

به این ترنیب تلگراف به عنوان یگانه وسیله‌ی ارتباط در دست ما باقی ماند. موجوداتی که از راه فکر و لب و چشم با هم مربوط بودند مچبور شدند نشانه های این وابستگی قدیمی را در جروف درشت یک تلگرام ده کلمه ای جستجو کنند و چون فورمول هایی که در تلگراف ها بکار می رود خیلی زود تمام می شوند، زندگی های مشترک طولانی یا شور و عشق های دردناک به زودی در مبادله ی پیاپی عباراتی از این قبیل خلاصه شد:«حالم خوب است، به یاد توام، قربانت.»

***

جدایی

مخصوصا همشهریان ما خیلی زود این عادت را از سر خود به در کردند که مدت جدایی را تخمین بزنند. چرا؟ برای اینکه اگر بدبین ترین آنها مدت جدایی را مثلا شش ماه تعیین می کرد، آنها همه‌ی رنج این ماه‌هایی را که در پیش داشتند قبلا می بردند و جرات خود را تا سطح این تجربه می رساندند و آخرین نیروهاشان را بکار می بردند تا دچار ضعف نشوند و شکنجه‌ی این روزهای پیاپی را تحمل کنند، آنگاه ناگهان دوستی که در کوچه‌ به آنها بر می خورد یا عقیده ای که در روزنامه اظهار می شد، یا سوءظن مبهمی که تولید می شد و با یک روشن بینی ناگهانی این تصور را به وجود می آورد که ژه بسا بیماری بیش از شش ماه شاید یک سال و حتی بیشتر ادامه یابد.

در این لحظه، شکست جرات و تحمل و اراده ی آنان چنان ناگهانی بود که گمان می کردند دیگر هرگز نخواهند توانست از این گودال به در آیند. در نتیجه خود را مجبور می ساختند که هرگز به فرا رسیدن آزادی خویش نیندیشند و به آینده رو نکنند و پیوسته سر فرود آرند. اما طبعا این احتیاط کاری، این طرز حیله کاری با درد و رنج، و این سپر انداختن برای امتناع از جنگ عاقبت بدی داشت: ضمن فرار از این شکستی که به هیچ قیمتی نمی خواستند تسلیم آن شوند، در عین حال خود را از لحظات متعددی که می توانستند طاعون را با خیال های آینده فراموش کنند محروم می ساختند و بدنیسان در نیمه راه غرقاب ها و قله ها، در چنگ روزهای بی هدف و خاطرات بیهوده ، سایه های سرگردانی بودند که به جای زیستن غوطه می خوردند، و برای اینکه نیرویی بگیرند می پذیرفتند که در سرزمین رنج هاشان ریشه کنند.

و به این ترتیب شکنجه‌ی همه‌ی زندانی ها ئ تبعید شدگان را تحمل می مردند، که عبارت است از زندگی با خاطرات بی ارزش. این گذشته ای هم که دائما با آن فکر می کردند در کام آنها طعم افسوس را داشت. دوست داشتندآن کارهایی را هم که وقتی قادر بودند با زن و مردی که در انتظارش بودند  بکنند و نکرده بودند، و از نکردنش افسوس می خوردند  بر این خاطرات بیفزایند. بطوری که در همه ی خوادث نسبتا خوش زندگی زندانی خویش خیال آن موجود دور افتاده را دخالت می دادند اما هرگز نمی توانستند خود را قانع سازند. ما بی قرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه مسانی بودیم که عدالت یا کینه ی بشری آنان را در پشت میله های آهنی زندانی می سازد. سرانجام، یگانه راه فرار از این تعطیل فناناپذیر این بود که قطارها را دوباره ذر خیال مان به راه اندازیم و ساعت ها را به ضربات مکرر زندگی که با لجاجت خاموش بود آکنده سازیم.

اما اگر این تبعید بود، در اکثر موارد، تبعید در خانه ی خویشتن بود. و هر چند که راوی تنها با نوع تبعید و مردم شهر آشنا بود ولی نبایست تبعید کسانی نظیر رامبر روزنامه نویس و دیگران را فراموش کند که برای آنها رنج های جدایی چند برابر شده بود. زیرا آنان مسافرانی بودند که طاعون غافلگیرشان کرده بود و در شهر گیر افتاده بودند و در نتیجه هم به موجودی که از آنها دور افتاده بود و هم به کشوری که کشور خودشان بود نمی تواستند برسندو آنا در غربت عمومی، غریب تر از همه بودند زیار اگر زمان آنا را نیز مانند دیگران دچار شکنجه می کرد، مکان نیز در بندشان کشیده بود و ژیوسته سر بر دیوارهایی می کوفتند که مسکن طاعون زده شان را از میهن گم گشته شان جدا می کرد. پیوسته آنان را می دیدیم که در همه ی ساعات روز در شهر پر گرد و خاک سرگردانند و در میان سکوت ، غروب هایی را که تنها خودشان می شناختند و بامدادان مشور خودر را آرزو می کنند. آنگاه با نشانه های کوچک و پیام های حیرت باری مانند پرواز پرستوها و یا شبنمی به هنگام غروب و یا اشعه ی عجیبی که گاهی خورشید به کوچه های خالی نی اندازد، بر درد خویش می افزودند.

آنان از دنیای برون که می تواند انسان را از همه چیز نجان دهد چشم می پوشیدند، خیالات خویش را که بیش از حد واقعی بود با سماجت نوازش می کردند و با همه ی نیرویشان تصاویر سرزمینی را در نظر مجسم می نمودند که شعاعی خاص، دو یا سه تپه ، درختی محبوب و چهره های زنان، محیط بی نظیری برای آن تشکیل می داد.

***

بالاخره گذاشت و رفت و طبعا این کار را آسان نگرفته بود. نامه‌ای که به گران نوشته بود، به طور کلی عبارت از این بود:((من تو را دوست داشتم. اما حالا خسته ام .... از این که می روم خوشبخت نیستم. اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست.))

***

- بی معنی است دکتر. می فهمید؟ من برای رپرتاژ نوشتن که به دنیا نیامده ام. اما شاید برای این به دنیا آمده ام که با زنی زندگی کنم. آیا طبیعی نیست؟

***

آری ، طاعون مانند ذهنیات او یکنواخت بود. تنها یک چیز شاید تغییر می کرد و آن خود ریو بود. ....پس از این هفته های خسته کننده، پس از همه ی شفق هایی که شهر ساکنان خود را در کوچه ها خالی می کرد تا در آنجا بیهوده بگردند، ریو درک می کرد که دیگر موردی ندارد خود را از ترحم خفظ کند. وقتی که ترحم بی فایده شود انسان از ترحم خسته می شودو و دکتر در هیجان قلبی که رفته رفته در خود فرو می رفت، یگانه تسکین این روزهای شکننده را می یافت. می دانست مه به این ترتیب وظیفه اش ساده تر خواهد شد. به همین سبب از آن خوشحال می شد.

***

نگهبان پیر به او جواب می داد:((آه! کاش زلزله بود! تنها یک تکان است و بعد تمام می شود...مرده ها و زنده ها را می شمارند و دیگر کار تمام است. اما این مرض لعنتی! حتی کسانی هم که دچارش نیستند آن را در قلبشان دارند.))

***
موعظه‌ی پانلو نیز در یادداشت های تارو آمده بود، اما با تفسیر زیر:((من این شور و جمعیت پرجاذبه را درک می کنم. در آغاز بلایا و نیز هنگامی که پایان آن فرا رسد کمی به فصاحت متوسل می شوند. در مورد اول هنوز هادت فراموش نشده است و در مورد دوم تازه از سر گرفته شده است. در اثنای بدبختی است که انسان به واقعیت خو می گیرد، یعنی به سکوت. به انتظار آن باشیم.))

***

هیچکس نمی خندد مگر مست ها، و آنها هم زیادی می خندند.

***

مثل همه‌ی بیماری های این دنیا. آنجه در مورد همه‌ی دردهای این جهان صدق می کند درباره ی طاعون هم صادق است. طاعون می تواند به عظمت یافتن کسی کمک کند. با وجود این وقتی انسان قلاکتی را که طاعون همراه می آورد می بیند باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.

***

ریو بی آنکه از تاریک خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست بر می داشت و این کار را به خدا وا می گذاشت. اما هیچکس در دنیا، حتی پابلو که تصور می کند معتقد است، به خدایی که چنین باشد اعتقادی ندارد زیرا هیچکس خود را صد در صد تسلیم نمی کند. واقعا در این مورد خود او (ریو) فکر می کند با مبارزه علیه نظام ظبیعت به صورتی که هست در شاهراه حقیقت است.

***

- این چیزی است که مردی مثل شما می تواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشند و بدون چشم گرداندن به اسمانی که او در آن خاموش نشسته است، با همه ی نیروهاشان با مرگ مبارزه کنند.

***

- ... در هر حال، یک مسئله روشن است و آن این است که از وقتی طاعون را با خودمان داریم، اینجا به من خوشتر می گذرد.

***

روزنامه نویس گفت که همه‌ی اقداماتش را دوباره تکرار کرده و باز به همان مرحله ی سابق رسیده است و به زودی آخرین ملاقاتش را خواهد داد. مشروبش را خورد و افزود:

-و طبعا با زهم نخواهند آمد.

تارو گفت:

- این را که نباید به عنوان قاعده ی همیشکی قبول کرد.

رامبر شانه را بالا انداخت و گفت:

- شما هنوز درک نکرده اید.

- چه چیز را؟

- طاعون را.

ریو گفت:

- آه!

- نه، شما هنوز درک نکرده اید که بنای طاعون بر این است که همیشه همه یز از سر گرفته شود.

.....

رامبر گفت:

- این صفحه جالب نیست. با وجود این دهمین بار است که امروز آن را می شنونم.

- یعنی این همه دوستش دارید؟

- نه، اما غیر از این صفحه‌ی دیگری ندارم.

و پس از لحظه ای افزود:

- گفتم که بنابراین است که همه چیز از سر گرفته شود.

***

همدیگر را نگاه کردند. بعد گفت:

- ببینم تارو، شما قادرید از عشق بمیرید؟

- نمی دانم، اما گمان می کنم که حالا نه!

- همین! اما روشن است که شما قادرید در راه یک اندیشه بمیرید. و من از آدم هایی که در راه اندیشه می میرند خسته شده ام. من به قهرمانی عقیده ندارم. می دانم که آسان است. به این نتیجه رسیده ام که کشنده است. آنچه برای من جالب است این است که انسان زندگی کند و از آن چیزی که دوست دارد بمیرد.

***

به دلایل روشن، طاعون مخصوصا به کسانی حمله کرد که عادت داشتند به صورت دسته جمعی زندگی کنند، مانند سربازان، صومعه نشینان و زندانیان.

***

در انتهای گورستان، در فضایی سرپوشیده از درختان سقز، دو گودال وسیع کنده بودند. یکی گودال مردان بود و دیگری گودال زنان. از این نظر، مقامات مسئول مراعات اصئل اخلاقی را می کردند و بعدها بود که بر اثر جبر حوادث، این آخرین نشانه‌ی عفت نیز از میان رفت و بی آنکه پروای عفت و حیا داشته باشند، زنان و مردان را آمیحته با هم و بر روی هم به خاک سپردند. خوشبختانه این اغتشاش نهایی مربوط به اخرین روزهای طاعون بود. در دوزانی که مورد بحث ماست گودال های جدا وجود داشت و استانداری به این مسئله بسیار اهمیت می داد.

***

از این لحظه به بعد، معلوم شد که فقز قویتر از ترس است، زیرا که هر چه خطر بیشتر بود به همان نسبت مزد بیشتری می دادند.

***

این حقایق واضح و یا تصورات بود که اخساس غربت و جدایی را در همشهریان ما پایدار نگه می داشت. راوی خوب می داند که چقدر تاسف آور است که نمی تواند در این باب هیچ جیزی که واقعا پرشکوه و مجلل باشد، مانند چند قهرمان برجسته یا چند حادثه‌ی درخشان، از آن قبیل که در داستان‌های قدیمی دیده می شود بیاورد زیرا هیچ چیزی به اندازه‌ی یک بلیه بی رنگ و بی جلوه نیست و بدبختی های بزرگ حتی از نظر مدت‌شان هم یکنواخت هستند. روزهای وحشتناک طاعون، در نظر آنان که شاهد آن بوده اند به هیچوجه نظیر شعله های بی پایان و جان گداز جلوه نمی کرد، بلکه بیشتر مانند پایکوبی مداومی بود که بر سر راه خود همه چیز را در هم می کوبید. 

***

... معنویات آنان نیز مانند جسم شان نحیف شده بود. در آغاز طاعون، موجودی را که از دست داده بودند خوب به خاطر می آوردند و بر او افسوس می خوردند، اما اگر چهره‌ی محبوب را، خنده ی او را، یا فلان روزی را که با هم خوشبخت بودند به وضوح به یاد می آوردند، به زحمت می توانستند تصور کنند که او در ساعتی که از آن یاد می کنند و در مکان‌هایی که اکنون برایشان بسیار دوردست بود ممکن است مشغول چه کاری باشد.

بطورکلی در این لحظه آنها از حافظه بهره مند بودند اما نیروی مخیله شان نارسا بود. در دومین مرحله‌ی طاعون حافظه شان را هم از دست داده بودند. نه اینکه چهره‌ی او را فراموش کرده باشند، بلکه جسم او را گم کرده بودند و او را فقط در در.ن خودشان می دیدند. و اگر در هفنه های اول می خواستند شکایت کنند که از عشقشان فقط اشباحی برای آنها باقی مانده است، بعدها متوجه شدند که این اشباح نیز ممکن است نحیف‌تر شوند و حتی کوچکترین رنگ‌هایی را که خاطره برایشان حفظ کرده بود از دست بدهند. در انتهای این دوران دراز جدایی، دیگر تصور آن محرومیتی هم که متعلق به خودشان بود نمی کردند و نمی دانستند که چگونه کنارشان موجودی می زیست که هر لحظه می توانستند لمسش کنند.

***

در واقع همه چیز برای آنان به صورت حال در می آمد، باید این را گفت که طاعون همه‌ی قدرت عشق و حتی دوستی را از آنان سلب کرده بود. زیرا عشق کمی به آینده احتیاج دارد و دیگر برای ما فقط لحظه ها وجود داشت.

***

عشق ما بی شک به جای خود باقی بود اما به درد نمی خورد، حمل آن دشوار بود و در درونمان بی حرکت باقی مانده بود و مانند جنایت یا محکومیت، عقیم بود، ذیگر فقط صبری بی آینده و انتظاری متوقف بود.


James Lovelock's Horrible Pessimism

 

 

 

این مرد بی هیچ هراسی آبروی علمیش را وسط می گذارند تا تو را تا سر حد مرگ بترساند.

The Idiot

آن سالهای دبیرستان این صحنه‌ی ابله داستایفسکی برایم به قدری مقدس بود که آن را با اشکهایم در آن دفترچه ی کذایی ام نوشتم. کسی چه می دانست که با آن زندگی خواهم کرد.

 

 

He walked along the road towards his own house. His heart was beating, his thoughts were confused, everything around seemed to be part of a dream.

And suddenly, just as twice already he had awaked from sleep with the same vision, that very apparition now seemed to rise up before him. The woman appeared to step out from the park, and stand in the path in front of him, as though she had been waiting for him there.

He shuddered and stopped; she seized his hand and pressed it frenziedly.

No, this was no apparition!

There she stood at last, face to face with him, for the first time since their parting.

She said something, but he looked silently back at her. His heart ached with anguish. Oh! never would he banish the recollection of this meeting with her, and he never remembered it but with the same pain and agony of mind.

She went on her knees before him--there in the open road--like a madwoman. He retreated a step, but she caught his hand and kissed it, and, just as in his dream, the tears were sparkling on her long, beautiful lashes.

"Get up!" he said, in a frightened whisper, raising her. "Get up at once!"

"Are you happy--are you happy?" she asked. "Say this one word. Are you happy now? Today, this moment? Have you just been with her? What did she say?"

She did not rise from her knees; she would not listen to him; she put her questions hurriedly, as though she were pursued.

"I am going away tomorrow, as you bade me--I won't write--so that this is the last time I shall see you, the last time! This is really the last time!"

"Oh, be calm--be calm! Get up!" he entreated, in despair.

She gazed thirstily at him and clutched his hands.

"Good-bye!" she said at last, and rose and left him, very quickly.