Self Evidence - وضوح

But there was darkness also in men's hearts, and the true facts were as little calculated to reassure our townsfolk as the wild stories going round about the burials. The narrator cannot help talking about these burials, and a word of excuse is here in place. For he is well aware of the reproach that might be made him in this respect; his justification is that funerals were taking place throughout this period and, in a way, he was compelled, as indeed everybody was compelled, to give heed to them. In any case it should not be assumed that he has a morbid taste for such ceremonies; quite the contrary, he much prefers the society of the living and—to give a concrete illustration—sea-bathing. But the bathing-beaches were out of bounds and the company of the living ran a risk, increasing as the days went by, of being perforce converted into the company of the dead. That was, indeed, self-evident. True, one could always refuse to face this disagreeable fact, shut one's eyes to it, or thrust it out of mind, but there is a terrible cogency in the self-evident; ultimately it breaks down all defenses. How,  for instance, continue to ignore the funerals on the day when somebody you loved needed one? 

 

The Plague - Albert Camus - Translated by Stuart Gilbert 

 

با «وضوح» روبرو بودیم. البته هرکسی می توانست خود را مجبور کند که آن را نبیند، چشمانش را بنندد و از آن رو بگرداند، اما «وضوح» نیروی عظیمی دارد که بالاخره همه چیز را با خود می برد. 

 

ترجمه‌ی رضا سیدحسینی 

 

ضرب المثل جدید

تازه این ضرب المثل را اختراع کرده ام که «جنده زمین نمی ماند.». نکته این است که این را خود جنده ها نمی فهمند و گمان می برند که زیبایی یا کمالات آنهاست که آنها را برای مردان باارزش می کند و برخود می بالند که از دست این یکی نیفتاده یکی دیگر بلندشان می کند، واقعیت امر این است که اگر دو سوراخ داشته باشی و بخواهی بدهی سخت است کسی پیدا نکنی که نخواهد بکند و نباید تصور رویایی از این موضوع داشت.  

 

بعضی از افکار الفاظ خودش را می طلبد و نمی شود کاریش کرد. پاستوریزه کردن یک واقعیت با الفاظ غیرمعمول فقط ارزش کلامی و معنایی آن را می کاهد. اگرچه بر این باورم که دلیلی وجود ندارد که آدم زبان روزمره‌اش را لجن اندود کند. 

 

به هر حال واقعیت امر این است که وضع «جنده های فکری، عقیدتی و سیاسی» به هیچوجه بهتر از این نیست. تا وقتی جای کردن داشته باشند آدم برای کردنشان زیاد است اگرچه این را مبنایی برای حس غرور به دلیل داشتن ارزشی فراتر از کسانی که حاضر به دادن نیستند به حساب می آورند.

Normallity

In behavior, normal refers to a lack of significant deviation from the average. The phrase "not normal" is often applied in a negative sense (asserting that someone or some situation is improper, sick, etc.) Abnormality varies greatly in how pleasant or unpleasant this is for other people.

The Oxford English Dictionary defines "normal" as 'conforming to a standard'. Another possible definition is that "a normal" is someone who conforms to the predominant behavior in a society. This can be for any number of reasons such as simple imitative behavior, deliberate or inconsistent acceptance of society's standards, fear of humiliation or rejection etc.

The French sociologist Émile Durkheim indicated in his Rules of the Sociological Method that the most common behavior in a society is considered normal. People who do not go along are violating social norms and will invite a sanction, which may be positive or negative, from others in the society. 

 

Source: wikipedia

درباره ی بیگانه

 

وقتی که از محدوده‌ی تغییرات استاندارد نرمال جامعه خارج می شوی و به سمت حاشیه های منحنی می روی جامعه تحملت نمی کند. یا تبعیدت می کند یا حذفت. سعی تو برای ارتباط برقرار کردن با محدوده‌ی نرمال بیهوده است، آنها تو را نمی خواهند چون به آنها باور نداری. برای آنها تفاوت تو به این معنی است که تو غریبه ای و بیگانه و همین کافی است که جامعه را با تو دشمن کند. آنها تفاوت های تو را نه تنها ارزش نمی دانند بلکه ضد ارزشی می دانند که می خواهد ساختار آن را به هم بزند. ساختار عرفی که برایش نرمال است و همین نرمال بودن آن را مقدس کرده است.  

مهم نیست که غیرطبیعی بودن تو یک ارزش نامیده شود یا نه. مهم این است که غیر طبیعی است و چیزی که غیر طبیعی است، محکوم است. زمانی که بخواهد ارزش های جامعه را تهدید کند غیر طبیعی می شود و محکوم.  

 

دروغ نگفتن، اندیشیدن و عشق ورزیدن دو نمونه اند.

بیگانه - آلبر کامو

 

 

کتاب زیباست .ترجمه‌ی لیلی گلستان چرند است.  این که بچه بوده ام و خوانده امش چیزی از لطفش کم نمی کند. تازه کلی چیز می فهمم که آن موقع عقلم بهشان قد نمی داده.  

 

حس همدردی با مورسو سخت است و همین است که او را بیگانه می کند.  بیگانه ای که همه در حال تحمیل ارزشهایشان به او هستند. ارزشهایی که عمدتا با دروغ و ریا مخلوطند. او هر چه باشد صادق است و بی غل و غش. همدردی با او سخت است اما نفهمیدنش هم سخت است همانطور که فهمیدنش. مورسو منطف را می شناسد اما از قراردادهای اجتماعی سر در نمی آورد. این را که چون مجرمی باید مجازات شوی می فهمد اما این را که چون طبق عرف رفتار نمی کنی باید مجازات شوی را نه! او به خودش احترام می گذارد و خودش را می پذیرد همین است که هیچوقت از هیچ کاری پشیمان نیست. نزدیک به مرگ تغییر می کند اما از جنایتش پشیمان نمی شود از این پشیمان می شود که چرا قبل از این بیشتر درباره‌ی فرار از مرگ مطالعه نکرده است. او نه هالوست، نه بیرحمُ او به نظر خودش خیلی «طبیعی» است و همین است که به نظر بقیه غیر طبیعی می آید. برای او این طبیعی است که به خاطر خستگی برای مادرت شب زنده داری نکنی یا به خاطر آفتاب کسی را بکشی. این طبیعی است که نیازهای بدنیت رفتارهایت را تحت الشعاع قرار دهند و برای دیگران این غیرطبیعی است و حتی خنده دار است.

 

بازپرس:  

 بنظرم منطقی می آمد و در نهایت به جز چند تیک عصبی مه لبهایش را بالا می کشیدُ دوست داشتنی بود. وقتی خارج می شدم می خواستم با او دست بدهم اما یادم آمد که مردی را کشته ام.  

 

وکیل:  

 می خواست کمکش کنم. از من پرسید آیا آن روز ناراحت بودم. از این سوال خیلی تعجب کردم و بنظرم رسید که اگر قرار بود این سوال را من بپرسم حسابی ناراحت می شدم. گفتم دیگر عادت ندارم که کسی از من سوال کند و دادن اطلاعات به او برایم مشکل است. بدون شک کادرم را خیلی دوستد اشتم اما این حرف هیچ معنایی ندارد. تمام آدم های سالم کمابیش مرگ عزیزان را آرزو می کنند. در اینچا وکیل حرفم را برید و بنظر بسیار مضطرب آمد. از من قول گرفت این حرف را نه جلوی تماشاچی ها بگویم و نه جلوی بازپرس. در این حال برایش تشریح کردم که طبعی دارم که اغلب نیازهای جسمانی ام باعث تشوش احساساتم می شوند. روزی که مادرم را دفن کردم بسیار حسته بودم و خوابم می آمد. آن چنان که نفهمیدم چه می گذرد. چیزی که می توانم با اطمینان بگویم این سات که ترجیح می دادم مادرم نمی مرد. اما وکیلم بنظر راضی نمی آمد. به من گفت: «این کافی نیست.»  

فکری کرد از من پرسید می تواند بگوید در آن روز بر احساسات طبیعی‌ام مسلط نبوده ام. به او گفتم: «نه، چون این حرف درستی نیست.» با حالتی عجیب نگاهم کرد. انگار کمی حالش را به هم زده بودم. با لحنی تقریبا موذیانه گفت:« به هرحال رییس و کارکنان آسایشگاه در آنجا شهادت خواهند داد و این می تواند مرا توی مخمصه بیندازد.» به او گفتم این قصه هیچ ربطی به قضیه‌ی من ندارد. اما او فقط در جوابم گفت به خوبی معلوم است که هرگز کاری با قوه قضاییه نداشته ام.  

 

با حالتی بر آشفته رفت. می خواستم برش گردانم و به او بفمانم نه به خاطر اینکه بهتر از من دفاع کند بلکه بطور طبیعی همدردی‌اش را یمی خواهم. متوجه شدم او را در محظور گذاشته‌امُ درکم نکرد و از من کمی دلگیر شد. دلم می خواست به او بگویم من هم مثل بقیه هستم. کاملا مثل بقیه. اما واقعا اینها ظرورتی نداشت. پس آن را از سر تنبلی رها کردم.  

 

قتل:

فکر کردم باید نیم دوری بزنم و بعد تمام می شد. اما تمام یک ساخل لرزان از آفتاب پشت سر من فشرده می شد. چند قدم به چشمه نزدیک تر شدم، عرب تکان نخورد. با این وجودُ او همه به قدر کافی دور بود. شاید به خاطر سایه های روی صورتش بنظر می آمد که می خندد. منتظر ماندم. افتاب گونه هایم را می سوزاند و حس کردم قطره های عرق روی ابروهایم جمع شده اند. آفتاب همان آفتاب روز دفن مادرم بود، حالا هم پیشانی ام درد می کرد و تمام رگ های زیر پوستم با هم می تپیدند. به دلیل همین سوزشی که دیگر نمی توانستم تحملش کنم، به جلو حرکتی کردم. می دانستم احمقانه است و نمی توانستم با یکی دو قدم جا به جا شدن خودم را از آفتاب خلاص کنم. اما یک قدم رفتم به جلو، فقط یک قدم.

 

سیگار: 

نمی دانستم چرا مرا محروم از یان کار کرده بودند. به کسی که آزارم نمی رسید. بعدهاُ متوجه شدم که این هم بخشی از مجازات بود. اما آن وقت دیگر عادت کرده بودم که سیگار کشم و دیگر آن برایم مجازاتی به حساب نمی آمد.  

 

دادگاه:  

...کمی بعد از من پرسید: «آیا می ترسم؟» جواب دادم نه. حتی از جهتی دیدن یک دادگاه برایم جالب بود. هرگز در زندگیم چنین فرصتی دست نداده بود. ژاندارم دومی گفت: «آره، اما آخرش آدم خسته می شود.» 

 

...فکر می کنم اول متوجه نشدم که همه عجله داشتند مرا ببینند. به طور معمول اشخاص به من خیلی اعتنا نمی کردند. باید سعی می کردم تا متوجه می شدم دلیل این همه جنب و جوش من هستم.  

 

...و دادستان با صدای بلند  گفت:«اوه، نه فعلا همین کافی بود.» با چنان صدای بلند و نگاه پیروزمندانه ای به سوی من نگاه کرد که برای اولین بار پس از سالیان سال حس احمقانه‌ی گریه کردن به من دست داد. چون حس کردم چثدر تمام این آدمها از من تنفر دارند.  

 

 

...باز از او پرسیده شد در مورد جنایت من چه فکر می کندو او دست هایش را روی نرده های جایگاه گذاشت و می شد دید چیزی را آماده ی گفتن گرده است. او گفت: «از نظر من این یک بدبیاری بوده و همه می دانند بدبیاری چه معنایی دارد. شما بدون دفاع می ماندید. خب دیگر! این یک بدبیاری بود». 

 

و باز هم کسی به سالامانو گوش نکرد که یادآوری کرد کم با سگش خوش‌رقتاری کرده ام و حتی  در جواب این سوال در مورد مادرم و من گفت که من دیگر حرفی با مادرم نداشته ام و به همین دلیل او را به آسایشگاه بردم. سالامانو گفت: «باید این را متوجه باشید.» اما بنظر نمی رسید کسی متوجه این شده باشد.   

 

همیشه حتی روی نیمکت متهم هم جالب است که حرفی درباره‌ی خودت بشنوی. می توانم بگویم طی نطق‌های دادستان و و وکیلم بسیار درباره‌ی من حرف زده شد و بیشر درباره‌ی من بود تا درباره‌ی جنایتم.... به نوعی بنظر می رسید که خارج از من دارند به این قضیه رسیدگی می کنند. همه چیز بدون دخالت من دارد پیش می رود. تقدیر من بی اینکه نظرم  را بخواهند تعیین می شود. هر از گاهی دلم می خواهد حرف همه را فطع کنم و بگویم:«خب، راستی چه کسی متهم است؟ متهم بودن مهم است. من هم حرفی برای گفتن دارم.» اما بعد از تاملی حرفی برای گفتن نداشتم. 

 

شنیدم و متوجه شدم که مرا باهوش خطاب کردند. اما نمی فهمیدم چطور صفات یک آدم معمولی ی تواند به اتهام هایی کوبنده علیه کی گناهکلر به حساب آید. این هم یک نمونه از ترجمه‌ی مسخره‌ی لیلی گلستان. 

 

بی تردید نمی توانسم مانع از این حس شوم که او حق  دارد. از عمل خودم خیلی پشیمان نبودم. اما آن همه سماجت مرا متعجب می کرد، دلم می خواست سعی کنم با صمیمیت و علاقه برایش توضیح دهم که هرگز در زندگیم واقعا نتوانسته ام پشیمان چیزی باشم. همیشه تسلیم چیزی بوده ام که واقع می شد، چه امروز و چه فردا. اما طبعا در وضعیتی که مرا قرار داده بودند نمی توانستم با این لحن با کسی حرف بزنم.   

بلند شدم و چون دلم می خواست حرف بزنم، همین جوری گفتم قصد نداشته ام مرد عرب را بکشم. رییس گفت این جور تصریح کردن است و تا اینجا او متوجه روند دفاع من نشده است و خوشحال می شود پیش از شنیدن حرف های وکیلم انگیزه هایی را که باعث این عمل شده است توضیح دهم. من فورا با کمی قاطی کردن کلمه ها و با توجه با اینکه حرف مضحکی کی زدم گفتم به خاطر آب بود. صدای خنده از تالار شنیده شد.

   

انتظار: 

 

من پدرم را ندیده بودم. تنها چیزی که به طور یقین دربارهی این مرد می دانستم شاید همان چیزیهایی بود که مادرم می گفت. پدرم رفته بود به تماشای اعدام یک قاتل. از فمر رفتن به آنجا بدخال شده بود. اما با این وجود رفته بود و وقتی برگشته ود نصف روز تمام را عق زده بود. پس کمی از پدرم بدم آمده بود. حالا می فهمم که چقدر طبیعی بوده. چرا تا به حال نفهمیده بودم که هیچ چیز مهم‌تر از یک اعدام با گیوتین نیست و به هر حال این واقعا تنها چیز جالبی برای یک مرد است! اگر روزی به امری محال از این زندان آزاد شوم به تماشای تمام اعدام های با گیوتین خواهم رفت. فکر می کنم اشتباه کردم که به این امکان فکر کردم. چژون از این فکر که ممکن است در سحرگاهی آزاد باشم و پشت صف نگهبان‌ها باشم و به نوعی از فکر اینکه ممکن می توان تماشاگری باشم که به تماشا آمده و می تواند بعدا عق بزندُ موجی از شادمانی به قلبم سرازیر شد. اما این عثلانی نبود. اشتباه کردم گذاشتم به این حدس و گمان ها برسم چون لحظه‌ای بعد آن چنان یخ کردم که زیر رواندازم مچاله شدم. دندان‌هایم به هم می خورد و نمی توانستم جلویش را بگیرم.

  

باید بر خلاف این تصور متوجه می شدم همه چیز ساده است: دستگاه هم تراز مردی است که به طرفش می رفت، جوری به طرف آن می رفت که انگار به دیدار کسی می رود. این هم باعث نگرانی بود. تخیل می توانست رابط بالارفتن از سکوی اعدام و صعود به پهنه‌ی آسمان باشد. در حالی که در آنجا هم گیوتین همه چیز را خرد می کند: با کمی شرم و بسیاری دقت به آرامی کشته می شوی. 

 

به هر حال از این لحظه به بعد یادهای ماری برایم جالب نبودند. این را طبیعی می دانستم چون به خوبی می دانستم مردم مرا پس از مرگم فراموش می کنند. دیگر با من کاری نداشتند. حتی نمی توانم بگویم فکر کردن به آن هم سخت است.  

 

کشیش: 

 

به هر حال، یک تار موی زنی را به هیچ یک از یقین های او نمی دادم. حتی یقین نداشت که زنده است چون مثل یک کمرده زندگی می کرد. دستانم خالی بود اما از خودم مطمئن بودم، مطمئن به همه جیز، مطمئن تر از او، مطمئن اط طندگیم و مطمئن به این مرگی که داشت می آمد. بله، من فقط همین را داشته ام ام دست کم این خقیقت را چسبیده بودم همان قدر که او مرا چسبیده بود. من حق داشتم، باز هم حق داشتمُ، همیشه حق داشتم. من این طور زندگی کرده بودم و می توانتم جور دیرای هم زندگی کنم. این کار را کرده ام و آن کار را نکرده ام. فلان کار را نگرده ام اما این کار را کرده ام. خب بعدش؟  

Climate Wars - By Gwynne Dyer

http://thecommentary.ca/images/books/Dyer2.jpg


از اون کتابایی که کلی چیز یاد آدم میدن. کتابی که ترسوندم. کتابی که ابعاد فاجعه رو وسیع نشون میده. باید مقاله‌ی درباره‌ش رو زودتر تموم کنم.

بغض دستهایم

نوشتنی که بغض شده باشد فقط با یک تلنگر می ترکد ولی همه اش مواظبی که آن تلنگر نیاید. اینکه تمام وجودت پر از کلماتی باشد که به دستهایت حمله می کنند ولی دستهایت جرات جاری کردنشان را نداشته باشند درد بزرگیست. می فهمی؟

استعفا

 بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم! می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم . می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . . این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما. من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .
 

نویسنده: سانتیا سالگا

زنان بدون مردان

 امروز رفتیم سینما و زنان بدون مردان شهرنوش پارسی پور رو که شیرین نشاط ساخته بود دیدم. بغض من رو شکست. گریستم، آروم و دردناک.  

 

خوب ساخته شده بود بدون امکانات داخل. 

 

قصه‌ی زرین دردناک بود، مثل قصه‌ی همه‌ی پریانی که تنشون رو به پول می فروشن. وقتی تو حموم انقده شدید کیسه می کشید تا پاک شه و تنش خون میومد من داغون شدم، فرو ریختم، صورتم رو گرفتم و گریه کردم. شاید اتفاقی بود که امروز حکایت مشابهی رو از یه نویسنده‌ی افغان که تو کانادا بزرگ شده بود از رادیو شنیدم. اینکه بچه های اینجا بهشون می گفتن به خاطر اینکه کثیفن تیره پوستن و اونا روزی شش هفت بار حمام می رفتن تا سفید بشن. می گفت کازینش (چقد از این کلمه بدم میاد، هیچ وقت نمیشه ترجمه‌ش کرد) انقده پوستش رو سابیده بود تا کنده شده بود.  

 

مامان ازم عصبانی بود که چرا بردمش این فیلم رو ببینه که این همه صحنه‌ی برهنه داره. هاهاها! گفتم: Welcome to Canada!