بدان گونه هیاهوی هیزمشکنان فراوان، که جنگلی از درختان بلوط را می افگند، از بن درهای برمیخیزد و در دوزگاه میپیچد؛ به همان گونه از دشت پهناور بانگ پرهیاهوی خودها، جوشنها، و پوست گردکردهی سپرها، که پیدرپی تیغها و نیزهها بدانها میخورد پیچیده بود.
***
تا آفتاب در گنبد آسمان بالا میرفت، تیرهایی که از دو سوی در پرواز بودند، همچنان زمین را از کشتگان میپوشاندند. اما چون این اختر آن دمی را رساند که گاوان را از یوغشان آزاد می کنندُ، مردم آخائی بندها را شکستند و اندک برتری یافتند.
***
بدانگونه که شیری گرازی را که از دیرباز رام نشده بود، در کشمکشی پرشور که در کوهساری دربارهی چشمهای تُنُک که هر دو می خواهند از آن بیاشامند با یکدیگر می کنند، سرنگون می کند؛ سرانجام شیر گراز را که دم بر نمیآورد می کشد، به همان گونه هکتور با پیکانش جان از پسر منوسیوس، که این میدان را آن همه پر از کشته کرده بود بستد.
آن شیخ را دیدم جیران می نگریست در من و آن دگر فروخفته، سر فرو انداخته و آن دگر سجده می کرد پیاپی، آن دگر در خاک می غلتید و آن دگر کفش بر سر می زد.
گفتم:«تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید! اگرچه هر عضوی از او حیرت آرَد. اما حَظ ندارد که دیدهی کُل.»
دیروز با مامان کنار یه دریاچهی کوچیک توی شهر نشسته بودیم و مرغابی ها رو نگاه می کردیم و از زیبایی پروازشون صحبت می کردیم. مامان منو یاد یه جریان واقعی انداخت که بابا چندبار تعریف کرده بود. وقتی تو مزرعه کار نقشه برداری کانال می کردن یکی از کارگرا جفت یه مرغابی رو میزنه. بعد هم میاره و کبابش می کنه. جفتش همه ش دورشون می چرخه و صدا می کنه. اونا بی توجه می خورن. خوشحالم که بابا ناراحت میشه و باهاشون دعوا می کنه. می گذره و فردا صبح که دوباره میان سرکار می بینن که اون یکی بغل خون و پرای این یکی مرده. بابا کلی گریه می کنه. یادمه هنوزم که تعریف می کرد گریه می کرد. مامان می گفت چقدر فاصلهس از مرغابی تا آدم.
بعد از یه مدتی رفتم دوچرخه سواری طولانی مدت. چیزی حدود ۶۰ کیلومتر. حالی داد. ولی اونجام درد می کنه خیلی.
بیباکی بیحد دیومد دوست داشتنی است، هکتور هم. پاریس تهوع آور است. آگاممنون چنگی به دل نمی زند. موعظههای نستور مثل همهی موعظهها خوبند اما خسته ات می کنند. بدگویی عاقلانهاش درباره ی منلاس آزارت می دهد همچنان که آگاممنون نمی پسنددش. همهاش منتظری که ببینی آخیلوس بزرگ بالاخره چه خواهد کرد. زئوس مرض خدایی دارد ولی هرا خوب حقش را کف دستش می گذارد. آتنهی لجباز بامزه است و دوست داشتنی.
تا وسط های کتاب نرسی شخصیت ها به این زیبایی برایت شکل نمی گیرند. چه کسی این فکر احمقانه را در ذهن همه کرده که همهاش درباره ی یک اسب چوبی است؟
زیباترین صحنههای تا اینجا؟ وداع هکتور از زنش و رزم دیومد و آنه.
هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند. بعضی روحی بودند، به روحِ خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نفس خود. تو را بیکس یافتیم. همه ی یاران رفتند به سوی مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بییارانم.
امروز به Q از CBC گوش می دادم. این دختر خوانندهی نیجریهای (Nneka) شاهکار می گفت. این جمله اش رو ببین:
I didn't know I have color until I stepped out of Africa.
مرا قاعده این است که هر که را دوست دارم، از آغاز، با او همه قهر کنم، تا به همگی از آنِ او باشم - پوست و گوشت و قهر ولطف. زیرا که لطف را خاصیت این است که اگ با این کودک پنج ساله کنیُ از آنِ تو شود. الّا مرد آن است که چون پیشوا را دید که چه صبر کرد و با وی چه بلا رسید و عقب آن بلا چه دولت روی نمود و او را کجا رسانید و صاحب سر گردانید، دلیر شود و نترسد که نباید که هلاک شوم - که هیچ هلاک نشود، بل که بقا در بقا، بل که دو هزار بقا.
خوب این هم کتاب دومی که از جیمز لاولاک خوندم. این کتاب که سال ۱۹۷۶ منتشر شده اساس و بنیان و روش شکل گیری نظریه ی گایا رو می گه. موضوع گایا موضوع جالبیه ولی چیزی که بیشتر نظر من رو تو نوشته های لاولاک جلب میکنه روش متفاوتیه که واسه فکر کردن راجع به دانش مطرح می کنه. روشی کلی گرا که بر پایه ی علت و معلولی بنا نشده و به قول خودش نوعی منطق چرخه ای رو بیان می کنه. روشی که بهش اجازه میده به قول خودش زمین رو از فضا ببینه و خودش رو محدوب به یه دید Down to the Earth نکنه. روشی که بهش اجازه میده به عدم تواناییش در درک برخی پدیده ها اعتراف کنه و جالبتر از همه از همین نادانی به عنوان برگ برنده ای برای اثبات امکان وجودها استفاده کنه. نمی دونم شاید بعدها یه مقاله با این عنوان بنویسم: «نگاهی به آراء جیمز لاولاک».