تنهایی - ۲

مرد به نحو عجیبی نمی‌گذاشت از روبرو عکاسی‌اش کنم. هر وقت به سمت صورتش نشانه می‌رفتم با همین آرامشی که می‌بینید ۹۰ درجه می‌چرخید، بی اینکه کلامی بگوید یا حتی کمترین نارضایتی در چهره‌اش دیده شود.

افرا - بهرم بیضایی

کاش می‌دیدمش.

 

آن گل

«آورده اند ؛ در آن هنگام که او را سنگسار می کردند ، هر کسی سنگی می انداختند . شبلی موافقت را گِلی انداخت . حسین بن منصور آهی کرد . گفتند : از همه سنگ ننالیدی ، از گلی نالیدن چراست ؟ گفت :" از آنکه ، آنها نمی دانند ومعذورند . از او سختم می آید که می داند نباید انداخت و باز می اندازد»

تذکره الاولیاء- در ذکر حسین ابن منصور حلاج

 

و این «عشق شوم» آن گِل بود.

 

روایت باززایی -۳

درد

صورتت که از شدت درد یخ می‌کند سایه‌ی سیاهیْ سرمایِ غم را به زمین می‌دهد،

اما برقِ هیجان بچه داشتن در چشمانِ بیمارت

     -که هر از گاهی پس از به سختی به هم فشردن بازشان می‌کنی- 

                                                            سیاهی غم را می‌رماند.      

و غرش‌هایِ دردناکِ تولدِ مادر شدنت

                        - که دیگر تاب ماندن در سکوت دهانت را نمی‌آورند-

                                                            خواب را از چشمانِ سرما می‌رباید.

تو در آن بالا با این درد کشیدن‌ها خویش را تمام می‌کنی تا بزایی،

و در این پایین مردمانی که نوزادِ پر طراوتت را می‌بینند

     - که گونه‌های سرخشان را خیس عشق می‌کند

                        و پستانهای کوه هایشان را پر از طراوت زندگی -

                                        نه هجرت طولانیت را با آن شکم سنگین باردار به یاد می آورند،

                                        و نه درد طاقت‌کشی را که هنگام زایمان زیباترین کودک می‌کشیدی.

 ابرک زیبای من، بهترین مادر ...

 

روایت باززایی - ۲

ویرایش شد.

«ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او را جفت نمی باشد و موسیقی را از آواز او دریافته اند.» (برهان قاطع)

 ققنوس ریشه در اساطیر ایرانی ندارد و شاید به همین دلیل است که علیرغم دارابودن پتانسیل بالا نتوانسته است جایگاهی درخور برای الهام ادبی در زبان فارسی بیاید. اسطوره ققنوس از مصر باستان می‌آید، جایگاه جغرافیایی آن در صحاری عرب است و برخی پدیده‌ی الهام بخش باززایی آن را طلوع و غروب خورشید دانسته‌اند. به هر حال ققنوس توانسته در فرهنگ کلاسیک و جدید غرب جایگاهی  درخور یابد. آخرین مورد مشهور آن شاید داستان و فیلم هری‌پاتر به نام محفل ققنوس باشد. اگرچه باززایی تنها متشکله‌ی شخصیت اسطوره‌ای ققنوس نیست و روایتی دیگر که توسط هرودوت نقل شده از نعش‌کشی جسد(خاکستر) پدرش درون تابوتی تخم‌مرغ شکل از صمغ به شهر آفتاب (هیلیوپولیس) مصریان حکایت دارد، ولی آنچه او را برای ادیبان الهام بخش نموده همین اسطوره است. ققنوس در مصر باستان همچون لک‌لک تصویر شده ، اما در ادبیات رومی-یونانی-مسیحی به شکل عقاب یا طاووس ترسیم می شود.

 ققنوس در آیین کلیسا جایگاهی ویژه دارد و رستاخیز مسیح، جاودانگی، معاد جسمانی و بکرزایی  را نمادسازی می کند. گروهی مرگ مرگ‌پذیری ققنوس را رمز جاودانگی‌اش می‌دانند. لاکتانتیوس (۲۵۰-۳۱۷ میلادی) در مورد او می‌نویسد:

«تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن که بتواند زاده شود ابتدا می خواهد که بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از برکت مرگ به دست آورده است.»

 به هر روی ققنوس در آسمان ادب فارسی بسیار کم پرواز کرده است. شاید تنها روایت قابل اعتنا از او از آن عطار باشد و در ادبیات نوین نیز این نیما است که دوباره او را به پرواز مرگ می‌برد و سیاوش کسرایی نیز به نحوی متفاوت او را می‌سراید. شفیعی کدکنی نیز او را به کوتاهی بدینگونه روایت می کند:

«در آنجای که آن ققنوس آتش می زند خود را/پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر/خوشا مرگی دگر/با آرزوی زایشی دیگر».

 

 

تنهایی - ۱

 

کلاغ‌ها همیشه جذبم کرده‌اند و این یکی زیبا بود. زیبا.

مبانی تفکر انتقادی - ۲

ارتباطات شخصی-جمعی هر کس زمینه در ارتباطات درونی وی دارد بر مبنای شناخت روند تفکر کل می‌گیرند. بنابراین برای تفکر انتقادی از اولین ضروریات شناخت روند تفکر بشر است. این درون‌مایه‌ی بحث تفکر انتقادی است. اهداف بحث تفکر انتقادی عبارتند از:

 شناخت محدودیت‌های تفکر - در واقع ما باید علیرغم تصورمان باور کنبم که کنترلی بر روند تفکر خود نداریم.

 تشخیص ایدئولوژی‌ها و فرض ها - عمدتا ما دارای دلایل کافی برای بعضی مسایل نداریم در حالی که آنها را پذیرفته‌ایم.

- گسترش تفکر به حوزه‌هایی فراتر از اعتقاداتمان، ارزش‌هایمان و ایده‌هایمان

به هر حال همه‌ی اینها نیازمند تغییران عمده‌ای هستند که اولا آرام صورت می‌پذیرند، ثانیا دشوارند و ثالثا می‌توانند حتی تهدیدکننده و خطرناک باشند.

 

مبانی تفکر انتقادی -۱

تولید دانش بستگی به چگونگی کارکرد تفکر ما دارد. ما واقعیت‌ها را از طریق تجربه‌ی حسی و فرضیات انتزاعی می‌سازیم، و از آنها برای ساختن سیستم ارتیاطی خود (یعنی پارادایم‌ها و ایدئولوژی‌ها) استفاده می‌کنیم که برای درک جهان استفاده می‌شوند. برای درک این پروسه ما نیازمند این هستیم که دریابیم مردم چگونه می اندیشند، چگونه این روند اندیشه می‌تواند توانایی ما را برای «شناخت» محدود کند، و چگونه زبان و فرهنگ بر روش برخورد ما با این مسئله تاثیر می‌گذارند. همه‌ی فرهنگ‌ها و تخصص‌ها از ایدئولوژی‌ها برای راهنمایی رفتار و تفکر به سمت خاصی بهره می‌یرند. اگرچه ایدئولوژی‌ها می‌توانند سودمند باشند، ولی اغلب نامرئی هستند. این نامرئی بودن باعث می شود فرضیات درون ساختاری که پاسخ ما را به مسائل مشخصی محدود می‌کنند مخفی بمانند. نتیجه اینکه که اگر ما بخواهیم انتقادی فکر کنیم باید نسبت به ایدئولوژی‌های خود معرفت پیدا کنیم.

مطالعه‌موردی: اصلاح رفتار و ارتقاء

یکی از ایدئولوژی هایی که عمیقا در جامعه‌ی ما ریشه دو.انده است تئوری لزوم جایزه برای ارتقاء، پیشرفت و تعالی اقراد، یا برای ایجاد انگیزه و علاقه، و یا اصلاح رفتار است. این ایده تا حدی در جامعه ریشه دوانده که تقریبا در تمامی اجزاء جامغه می‌توان آن را مشاهده کرد. لوازمی از قبیل، نمره، حقوق، ارتقاء شغلی، بورسیه‌های تحصیلی، جوایز علمی و ... از جمله جوایزی هستند که جامعه برای فرد در نظر می‌گیرد. از طرفی جوایز منفی (تنبیه) نیز روشی است که جامعه از آن بر اساس این ایدئولوژی بهره می‌برد. این ایدئولوژی چنان نهادینه شده است که سیستم تحصیلی تمامی مبانی خود را بر آن اساس میتنی نموده است. همکنون ایدئولوژی «این کار را انجام بده و این را در عوض بگیر» در همه جای جامعه موجود است. کودکان از همان اتدا از طریق برخورد، جایزه، تشویق، تنبیه) در معرض این ایدولوژی قرار گرفته و با آن رشد می‌کنند.

تکمیل می‌شود (امید نذاشت تمومش کنم گفت شام آبگوشت دارن و من هم باید سریع برم بخورم)

خوب حالا شامم رو خوردم و مثل بچه‌ی آدم برگشتم دانشگاه!  آبگوشت عالی بود با ترشی خونگی+سالاد+سبزی خوردن +نون پیتا. رمز آبگوشت خوشمزه رو هم سپیده برام قاش کرد: برای تندکردن فلفل قرمز و برای طعم و بو فلفل سیاه اضافه کنید. بعدش معلوم شد که جشن تولد امیده و خود امید هم خبر نداشته. خلاصه کیک و شمع و ...

با وجود اینکه ایده‌ی «انجام بده و این را بگیر» به صورت جاری و ساری در جامعه وجود داشت، موضوع وقتی مورد تاکید قرار گرفت که «رفتارگرایی» در سال ۱۹۱۲ توسط جان واتسون ارائه شد و در حالیکه  در دهه‌ی ۱۹۰۰ توسط اسکینر شاخ و برگ داده شده بود. اسکینر معتقد بود که یادگیری/رفتار ما توسط «چیزی» کنترل می‌شود که بعد از هر عمل/رفتار می‌آید. همانطور که بسیاری دیگر از ایدئولوژی ها در جامعه هستند، رفتارگرایی نیز پنهان بود و بدون هیج سوالی از لوزام مورد نیاز برای ارتقاء در نظر گرفته می‌شد. بر همین تصور بود که در سال ۱۹۶۱ یک دانشجوی دکترا، لوییس برایتول-میلر، تصمیم گرفت این موضوع را بررسی کند که چه نوع جایزه‌ای می‌تواند کارآیی را بیشتر کند.پیش از آن با اینکه پذیرفته شده بود که جایزه کار می‌کند ولی هیچکس به فکر اندازه‌گیری این کارآیی نیفتاده بود. برایتول-میلر دو گروه (مجموعا ۷۲ نفر) کودک ۹ ساله را در نظر گرفت و از آنان خواست تفاوت‌های تصاویر خیلی شبیه هم را پیدا کنند.  برای اینکار برای یک گروه دستمزد در نظر گرفت و از دیگر گروه خواست که داوطلبانه اینکار را انجام دهند. ابتدا براتول-میلر فکر کرد که داده‌ها را اشتباه تفسیر می‌کند ولی بعدا دریافت که گروه پرداخت‌شده ضعیف‌تر عمل کرده است. پس از این مطالعه آزمایش‌های متعددی بر روی افراد از هر سنی و همچنین مرد و زن انجام گرفت. این آزمایش ها در رابطه با مسائل مختلفی از قبیل فعالیت فیزیکی، یادگیری، خلاقیت، تشخیص تصویر، طعم‌آزمایی و غیره انحام گرفت. تقریبا بدون هیچ استثنایی نتایج یکی بود: جایزه اثر منفی بر یادگیری دارد. در واقع نتایج برایتول-میلر غیرعادی نبودند بلمه از نوع متداول الگوهای عمومی رفتاری در تمام حوزه‌های جامعه بودند. 

حال به سوال‌های زیر فکر کنید:

- واکنش اولیه‌ی شما به این اطلاعات چیست؟

- چرا این مطالعه‌ی موردی می‌تواند مهم باشد؟

- کدام یک از ابعاد طبیعت بشری می‌تواند این نتایج را توضیح دهد؟

-این موضوع می تواند مبنای چه پیشنهاداتی برای ساختار اجتماعی و آموزش باشد؟

-

 

 

روایت باززایی - ۱

ققنوس نیما

 

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

 

ققنوس عطار

 

هست ققنس طرفه مرغی دلستان

موضع این مرغ در هندوستان

سخت منقاری عجب دارد دراز

 همچو نی در وی بسی سوراخ باز

قرب صد سوراخ در منقار اوست

نیست جفتش طاق بودن کار اوست

هست در هر ثقبه آوازی دگر

زیر هر آواز او رازی دگر

چون به هر ثقبه بنالد زار زار

 مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار

جمله پرّندگان خامش شوند

 در خوشی بانگ او بیهش شوند

فیلسوفی بود دمسازش گرفت

 علم موسیقی ز آوازش گرفت

سال عمر او بُوَد قرب هزار

 وقت مرگ خود بداند آشکار

چون ببُرّد وقت مردن دل ز خویش

 هیزم آرد گرد خود ده خرمه بیش

در میان هیزم آید بی قرار

 در دهد صد نوحه خود زار زار

پس بدان هر ثقبه ای از جان پاک

نوحه ای دیگر بر آرد دردناک

چون که از هر ثقبه هم چون نوحه گر

 نوحه دیگر کند نوعی دگر

در میان نوحه از اندوه مرگ

هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ

از نفیر او همه پرّندگان

وز خروش او همه درندگان

سوی او آیند چون نظارگی

دل ببرند از جهان یک بارگی

از غمش آن روز در خون جگر

 پیش او بسیار میرد جانور

جمله از زاری او حیران شوند

 بعضی از بی قوتی بی جان شوند

بس عجب روزی بود آن روز او

 خون چکد از ناله جان سوز او

باز چون عمرش رسد با یک نفس

بال و پر بر هم زند از پیش و پس

آتشی بیرون جهد از بال او

بعد آن آتش بگردد حال او

زود در هیزم فتد آتش همی

پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند

 بعد از اخگر نیز خاکستر شوند

چون نماند ذره ای اخگر پدید

 ققنسی آید ز خاکستر پدید

آتش آن هیزم چو خاکستر کند

 از میان ققنس بچه سر بر کند

هیچ کس را در جهان این اوفتاد

 کو پس از مردن بزاید یا بزاد؟

گر چو ققنس عمر بسیارت دهند

هم بمیری هم بسی کارت دهند

سال ها در ناله و در درد بود

 بی ولد بی جفت فردی فرد بود

در همه آفاق پیوندی نداشت

محنت جفتی و فرزندی نداشت

آخرالامرش اجل چون یاد داد

آمد و خاکسترش بر باد داد

تا بدانی تو که از چنگ اجل

کس نخواهد برد جان چند از حیل

در همه آفاق کس بی مرگ نیست

 وین عجایب بین که کس را برگ نیست

مرگ اگر چه بس درشت و ظالم ست

 گردن آن را نرم کردن لازم ست

گر چه ما را کار بسیار اوفتاد

سخت تر از جمله این کار اوفتاد

 

ققنوس سیاوش کسرایی

ققنوس پیر چون قفسی نغمه و نوا
دلتنگ و پرملال
 خاموش آنچنان که گمان می برند لال
پروازمی کند
 این مرغ دیرسال
انبوه عزیزترین دره یادها
 اینک
 سرگشته ای است در نفس سرد بادها
نه شعله ای که بال در آن شستشو دهد
 نه آتشی که در دل گلخانه ها ی آن
تن را همه بسوزد و اینده پرورد
 ققنوس در به در
خکستری است سرد که در باد می پرد
با بالهای خسته
بس راه بیکران که می سپرد او
بر هر اجاق رفته ز نا و نفس به راه
 می نگرد او
 باشد که شعله ای به شعله دیگر گره زند
آتش به پا کند
 آنگاه یکسره تن را
 در آن رها کند
پرواز آورد ز سکون پرواز
آواز آورد ز سکوت آواز
 افسوس
 گویی درین دیار دیگر شعله خفته است
یا نابه کار دستی بساط آتش را
از پیش چشم و عرصه این مرغ رفته است
 در سرد سیر می گذارند
در زمهریر غم
می لرزد او به تن
در پیچ و تاب درد پر و بال می زند
خواهد به پنجه ها که جان بدراند
او بار دارد آخر
اما
زایش نمی تواند
ققنوس
زنهارت از گدای آتش
 سر کن به صبر تلخ و ستوه سترونی
یا شعله هم ز سینه سوزان برون بکش
زان پیشتر که سوختن تن بشایدت
تا زادگان آتش
 ‌آزادخو شوند
ققنوسهای شعله ور راهجو شوند
 در پرده های دود ببین ققنوس
با مادرت چه کردند
با او چه می کنند
 مرغ هزار نغمه پرآوازه جهان
وینک
یک زنده مرده جانک دست آموز
 تنهای سرگردان
 در گمگمای بیشه مهتاب روفته
ققنوس
زندان یادها
با آتش نهفته جان درگیر
 وز دوردست شب
 هوهوی جغدها و هم همه برگ و بادها


 

نمونه‌ای از تعامل جامعه‌ی دینی و دموکراسی

حکایت تعامل جامعه‌ی دینی و دموکراسی حکایتی دیرپا به عمر تاریخ ادیان سازمان‌یافته در تاریخ بشری است، اما شاید در طول این تاریخ در دو مرحله این موضوع از اهمیت ویژه‌ای برای جوامع برخوردار شده است و در ذهن آدمیان این جوامع برجسته گشته است. اولین مرحله‌ی آن در پایان قرون وسطی و سلطه‌ی کلیسا بر زندگی جوامع غربی شروع گشته است. این مرحله از دوره‌ی روشنگری آغاز شده و اگرچه همکنون دوره‌ی جوانی خود را پشت سر گذاشته است ولی  در عین میانسالی موضوعی مورد بحث در جوامع غربی است. اما مرحله‌ی دوم طی نیم قرن اخیر در جوامع اسلامی رخ داده است و هنوز نوزاد است. نمونه‌های آشکار این تعامل را که شاید سزاوار‌تر برای آن عنوان تقابل باشد می‌توان در اکثر کشورهای با هویت اسلامی در آسیا یافت. این موضوع که اکثرا به عنوان زیرمجموعه‌ای از برخورد سنت و مدرنیته در نظر گرفته می شود در جوامعی مانند ایران و افعانستان که دوره‌ای از حکومت دینی (جمهوری اسلامی در ایران و طالبان در افغانستان) را تجربه کرده اند شکل آشکارتری به خود گرفته است. بهانه‌ی ادامه‌ی این مقدمه اخباری است که این روزها از حساسیت‌های موجود در افغانستان در رابطه با نحوه‌ی برخورد ارزش‌های دینی توسط دین‌مداران و سیاست‌مردان منتشر می شود.

نمونه‌های زیر شما را به اخباری از این دست رهنمون می شوند:

خرم: سریالهای هندی بت پرستی را ترویج می کند

جنجال طلوع و دادستان افغانستان و اقدامات فراقانونی

ملاهای افغانستان خواهان اجرای علنی اعدام هستند

سنای افغانستان خواستار سانسور تلویزیونها شد

با توجه‌ به اینکه: ۱. دولت افغانستان همکنون تحت عنوان حکومتی دموکراتیک - هر چند شکننده - شناخته می شود و ارزش‌های دموکراتیک آن توسط جوامع غربی دیده‌بانی می شود و ۲. مشخصا ملت افغانستان دارای دلبستگی‌های مذهبی قویی می‌باشد و ۳. همین ملت دوره‌ا‌ی از حاکمیت خشن مذهبی را از سر گذرانده است و به نظر می‌آید اکثریت تعیین‌کننده‌ی مردم افغانستان از آن دوره خاطره‌ای خوشایند ندارند سوالی که مطرح می‌شود این است که اگر شرایط به وصف موجود ادامه یابد و ساختار سیاسی فعلی افغانستان حفظ گردد سرنوشت چنین ملتی به کجا خواهد انجامید؟ درهمزیستی دموکراسی و دینمداری کدام پیروزند؟ آیا دموکراسی و ارزشهای همزاد آن همانند حقوق بشر، آزادی بیان، حقوق طبیعت و ... دین را از صحنه‌ی اجتماع بیرون خواهند راند و جامعه‌ای بی‌دین یا حداقل بی‌توجه به ارزشهای‌ دینی خواهند ساخت یا اینکه دین با تحمیل ارزشهای خود بر جامعه روند دموکراسی را از بین خواهد برد؟ سوالی که از بطن این دو سوال پدید می‌اید این است که روشی که حکومت مدعی دموکراسی افغانستان پیش گرفته آیا به عنوان روشی درست  در متن تاریخ این کشور قضاوت خواهد شد یا خیر؟ و دیگر اینکه آیا چنین روشی در روند نیل به دموکراسی طبیعی است یا خیر؟

 هر پاسخی به این سوالات داده شود مطمئنا موافقان و مخالفان زیادی خواهد داشت. مسلما بسیاری از موافقان دموکراسی تن دادن به این شرایط را مخالف اصول اولیه دموکراسی خواهند دانست و آن را بازگشتی مرتجعانه به عقب تفسیر خواهند کرد و دین‌مداران اصولا خواهان شرایط سخت‌تری در قبال آزادی‌های اجتماع هستند، ولی چنانچه با نگاهی تاریخی و در ظرف زمان تحول ملت‌ها به عکس‌العمل‌های دولت افغانستان نگریسته شود قضاوتی منصفانه‌تر صورت خواهد گرفت. به نظر نگارنده عکس‌العمل‌های دولت افغانستان که گاها متناقض و عجیب دیده‌ می‌شوند هم هوشمندانه و هم طبیعی هستند. این تناقض و تقابل در رفتارها و عکس‌العمل‌های دولت در خبرهای فوق طبیعی است به دلیل اینکه ذات دولت دموکراتیک برخاسته از آمال مردم است و تناقض‌های موجود در جامعه باید بتواند خود را در نماینده‌ی آن یعنی دولت نشان دهد و هوشمندانه است چون دولت بدون اینکه سعی کند با تظاهر به مترقی بودن رفتارهایی خوشایند ایده‌آلیست‌های دموکراسی‌خواه نشان دهد سعی می‌کند با تعامل با طیف فوق‌العاده قدرتمند دین‌مداران، از نارضایتی و گرایش آنها به ضدیت افراطی با دموکراسی جلوگیری کند. به بیانی دیگر حتی اگر این دولت در مملکت دین‌مدار افعانستان به اصول دینی پایبند نباشد، در طی راه دراز دموکراسی، موظف است ارزش‌های این مردم را پاس بدارد تا امکان پایداری خود را افزایش دهد. البته دولت دموکراتیک در واقع در عین رعایت یا حداقل تظاهر به پاسداشت اصول مورد احترام مردمش، لازم است اصل نهادین دموکراسی یعنی احترام به حق اقلیت‌ها را نیز مورد نظر قرار دهد و این امری است که دولت افغانستان در حد مقدورات خود به آن دست یازیده است.

از آن جمله‌ی این موارد اجازه‌ی فعالیت آزادانه به رسانه‌ها در عین کنترل موردی آنها برای اطفای آتش حساسیت‌هاست. در اینجا به عنوان یک مطالعه‌ی موردی در رفتار حکومت افغانستان می‌توان به موضوع عبدالرحمن اشاره کرد:

((قوه قضاییه افغانستان، در ماه حمل (مارس) گذشته، عبدالرحمان شهروند افغان را که از اسلام به مسحیت گراییده بود، به اعدام محکوم کرد. این اقدام، با واکنش منفی سازمانهای مدافع حقوق بشر و سران کشورهای غربی مواجه شد. عبدالرحمان، پیش از آنکه حکم دادگاه در باره او اجرا شود، به گونه مرموزی از افغانستان خارج شد و از دولت ایتالیا پناهندگی گرفت.))

محکومیت عبدالرحمن نمایشی از پایبندی حکومت افغان به ارزش‌های مهم برای بخش تاثیرگذار رهبران دینی و آزادی مخفیانه‌ و فراری دادن وی نشانه‌ای از تعهد دولت افغانستان به اصول دموکراسی است. مسلما مخالفت مستقیم دولت افغانستان با رای دادگاه تاثیری جز متزلزل نمودن پایه‌های نازک دموکراسی در جامعه‌ی فوق حساس افعانستان نمی‌داشت ولی تدبیر هوشمندانه‌ی دولت باعث شد تا بتواند از این بحران کوتاه‌مدت به سلامت گذشته و آن را تبدیل به تقابلی فراگیر ننماید.

ادامه دارد