مبانی تفکر انتقادی - ۳

به تصویر زیر نگاه کنید،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خوب از نظر شما این هم‌آغوشی مرد و زنی است. اما این چیزی نیست که خردسالان ممکن است ببینند. وقتی آن را به خردسالان نشان می دهید چیزی بیش از چند دلفین نمی بیینند، شما می بینید؟ هنوز نه؟ با دقت بیشتری به فاصله‌ی گردن زن و ضورت مرد بنگرید، دم یکی از دلفین ها را خواهید یافت. چرا کودکان می بینند؟ چون اینگونه هم‌آغوشی را نمی‌شناسند و شما می‌شناسید. وقتی بعض از ماجرا از دوست نیچریه‌ایم می پرسیدم حالا نسبت به خودت چه احساسی داری، به شوخی می گفت: «حس می کنم فکر فاسدی دارم».

اگرچه این تصویر مایه‌ی مزاح خوبی است اما واقعیتی فراتر از یک شوخی در پس آن است. تصاویر دوگانه نما کم نیستند اما این تصویر قابلیت ابراز یک واقعیت را به صورت واضح دارد. شما این تصویر را هم‌آغوشی می بینید و کودکی‌تان آن را به شکل دلفین‌ها. دلیلش مشخص است: ذهن اکنون شما با هم‌آغوشی بیشتر اشغال شده است تا دلفین‌ها و ذهن کودکی شما بالعکس. پس شما آن چیزی را می بینید که فکر شما بر اساس آن قالب بندی شده است. سیستم دیداری شما در یک قالب فکری (Mindset) گرفتار آمده است که به آن حتی اجازه‌ی دیدن دیگر واقعیت‌های موجود را نمی دهد.

نتیجه‌ی جالب این تست در این است که شما فقط در این قالب به صورت انتزاعی (Subjective) حرکت و تفکر نمی کنید بلکه حتی فقط در این قالب است که می توانید از حس‌های پنج گانه‌تان (در اینجا بینایی) استفاده کنید. توجه کنید که حس‌های پنج گانه ی شما قابل اعتمادترین روش‌های شما برای درک حقیقتند و این موضوعی غیرقابل انکار است. شاید حال پذیرفتن این موضوع که مواردی انتزاعی تری چون شیوه‌ی تفکر، استدلال، منطق و نتیجه گیری تا چه اندازه از قالب فکری ما اثرپذیرند و تا زمانی که این قالب فکری درک نشود و شیوه‌ی گام گذاشتن به بیرون از آن دریافته و عملی نشود نگاه جدیدی به دنیای اطراف ممکن نخواهد بود.

 

 

بردگان سازمانی

شاید این جمله‌ی کانون نویسندگان مهمترین جمله‌ای باشد که این روزها شنیده‌ام.

«راست این است که کسانی که به آزادی اندیشه و بیان و قلم باور دارند و خود را دشمن سانسور و خودکامگی می‌دانند هرگز گردن به یوغ رهبری کاریزماتیک نمی‌گذارند. نویسنده‌ی آزاده‌ای که در کشاکش آزادی و خودکامگی بهای آزادی را با گلوی به طناب و ریسمان تافته‌ی خود می‌پردازد، چه نسبتی با تفکر شبان- رمگی دارد؟»

به هر حال نباید فراموش کرد که بسیاری مبارزان معتقد به شبان-رمگی نیز هستند که به خیال خود در راه آزادی جان خود را می دهند چنان که بسیار دیدیم و می بینیم متعهدان به گروه، سازمان و رهبری را که جان در راه آزادی می نهند به خیال خویش در حالیکه بردگان یا ابزاری بیش در دست کسانی دیگر نیستند. این نکته‌ی مهمی است که نباید خلط شود.

 

انتخابات آزاد

طعم دموکراسی را می شود اینجا در هنگامه‌ی پیش انتخابات ریاست جمهوری آمریکا چشید. وارد آوردن اشکال آسان است اما این از نمونه‌های واقعی دموکراسی است که در کشوری که مدعی امپراطوری جهان است رخ می دهد و همین نکته است که ماجرا را اینهمه مهم می کند. در کشورهای ذره بینی جهان دولت‌ها دموکراسی را به بهانه‌ی منافع ملی سرکوب و منهدم می کنند و اینجا در مدعی ترین کشور جهان دموکراسی بی مهابا به نقد کلیدی ترین تصمیمات ملی می پردازد.

نکته‌ی جالب در این انتخابات دو اولین است. اولین زن با شانس بالا و اولین سیاه. اولی شاید برای من به اندازه‌ی دومی مهم نباشد. در کشوری که وحشی‌گری تا دهه‌ی شصت به حدی بوده است که از حضور سیاهان در مدارس سفید جلوگیری می کرده‌اند اکنون یک سیاه جوان (آن هم با نام میانی حسین) شانس بزرگ اننخابات است. در چارچوب تحولات جوامع و رشد تمدن بشری این نشانه ی بسیار خوبی است.

این روزها از Democracy Now  بیشتر از همه‌ی شبکه‌های خبری-تحلیلی لذت می برم. عالی است که پادکست دارند و می‌شود موقع دویدن روی تریدمیل دید و شنید.

مستند  Taxi to the Dark Side  نمونه‌ای از روش فجیعیه که جناحی در آمریکا بهش معتقدند و ساختن و نامزد اسکار شدن این فیلم نمونه‌ای از روشی دیگر در این جامعه است که سعی می کنه گروه اول رو شرمسار کنه و این از برکات یک دموکراسی واقعیه.

 

 

 

روایت باززایی - ۷

تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما.

 

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای زانک مردن اصل بد ناورده‌ای
تا نمیری نیست جان کندن تمام بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارقست کشتی وسواس و غی را غارقست
آفتاب گنبد ازرق شود کشتی هش چونک مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دانک پنهانست خورشید جهان
گرز بر خود زن منی در هم شکن زانک پنبه‌ی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی عکس تست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌ای در قتال خویش بر جوشیده‌ای
هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد رومیی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده را خواهی که بینی زنده تو

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای زانک مردن اصل بد ناورده‌ای
تا نمیری نیست جان کندن تمام بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارقست کشتی وسواس و غی را غارقست
آفتاب گنبد ازرق شود کشتی هش چونک مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دانک پنهانست خورشید جهان
گرز بر خود زن منی در هم شکن زانک پنبه‌ی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی عکس تست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌ای در قتال خویش بر جوشیده‌ای
هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد رومیی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده را خواهی که بینی زنده تو

می‌رود چون زندگان بر خاکدان مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنیست گر بمیرد روح او را نقل نیست
زانک پیش از مرگ او کردست نقل این بمردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد زانک حل شد در فنای حل و عقد
زاده‌ی ثانیست احمد در جهان صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند ای قیامت تا قیامت راه چند
با زبان حال می‌گفتی بسی که ز محشر حشر را پرسید کسی
بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام
هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین دیدن هر چیز را شرطست این
تا نگردی او ندانی‌اش تمام خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زنند دم به دم در نزع و اندر مردنند
آن سخنشان را وصیتها شمر که پدر گوید در آن دم با پسر

 

مثنوی معنوی - دفتر ششم

 

روایت باززایی - ۶

تولدی دیگر - فروغ

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم



زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "


زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند



آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "


دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت


گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد


کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست


سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد


و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .


من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 

روایت باززایی - ۵

ساحره آینه را پیش رویم می گذارد. می گوید چشمانم را ببندم و باز کنم. می پرسد چه می بینم می گویم او را. آینه با قاب نقره‌ای فیروزه‌کوبش قاب بی‌ارزششی است برای تصویرش. می گوید خوب حالا؟ می گویم آغوشش، آغوشش را می خواهم. می گوید در آغوشش بگیر. دست در آینه می برم، آینه را می شکنم، وارد می‌شوم، او محو می‌شود و دستی دست خونینم را  به سمت خود می‌کشد، بالا را نگاه می کنم، آه این تویی که می گویی:

المجاز قنطره الحقیقه

 

Persephone Theatre - Quarry

بی مرزی یا مرز محو خیال و واقعیت، وجود و عدم، مرگ و زندگی، عشق و نفرت.

نشانه‌ها

بند جاکلیدی که پاره می‌شود انگار که رگی از قلبم قطع شده باشد، درد در همه‌ی سینه‌ام می‌پیچد. نگاهش می کنم، در دستانم آرام خوابیده، انگار که مرده باشد. نوازشش می کنم. نه! نمرده است. می گذارمش کنار کیف پول. به تلخی می خندم. حالا تو خوشبختی.

 

روایت باززایی - ۴

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌ی سیر است مرا، جان دلیر است

زهره‌ی شیر است مرا، زهره‌ی تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای، لایق این خانه نه​ای

 رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای، رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای، در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله‌ی این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیش رو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم

چشمه‌ی خورشید تویی، سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو، از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او، نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده‌ی تو، گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم