نیک سپیدرو شدم

قدرِ درویش را ندانستند، بهانه آوردند که «اگر او را نمی‌آزردیم، فتنه می‌شد.» برای فاسقی، تا سیه رو نشود، صالحی بی‌گناه را برون کردند. لاجَرَم، نیک سپیدرو شدم، نیکنام شدم.

Christian Bok

این اولین بار بود که با شعر صوتی یا Sound Poetry آشنا می شدم، یه جورایی شب شعر باحالی بود.

دزدی

نصف شبه و دارم از دانشگاه میرم خونه. برای اینکه از سر پل بپیچم تو خیابون هشتم مجبورم پشته چراغ قرمز بمونم. تو تا جوون مست مست دارن میان. یکیشون زیر بغل اون یکی رو گرفته که نیفته. دلم می خواد واسشون کاری کنم. میگم می خواید برسونمتون خونه؟ ذوق رده می پرن تو ماشین. می گم کجا؟ میگن استون بریج. دوره ولی دوست دارم برسونمشون. می گن مستی؟ میگم نه! می گن ماری جوانا می کشی؟ میگم نه! میگن سیگار؟ میگم نه! میگن بزاز مشروب دعوتت کنیم، میگم نه! میگن یه قهوه با هم بخوریم، میگم نه. میگن پس پول میگیری؟ میگم نه. و اینجوری کلی به به و چه چهم رو میگن و من میشم "برادر واقعیشون"! چند دقیقه بعد اون که جلو نشسته از هوش میره. اون که عقب نشسته وراجی می کنه. جایی که میگن خونه شونه پیاده شون می کنم. به اون که عقیه میگم کمک می خوای که دوستت رو پیاده کنی؟ میگه نه! پیاده که میشه حس می کنم چیزی زیر پیرهنشه. ساده می گذرم.

برمی گردم خونه. یاد کلاه کابویی که خیلی گرون از بنف خریده بودم میفتم و شکم ورمیداره. تا فردا بعدازظهرش یادم نیست که ببینم هستش یا نه. بعد نگاه که می کنم می بینم حدسم درست بوده. برددش.

عصبانی نمیشم. دلگیر میشم. به اینکه کلاهم رو دزدیده خنده م می گیره ولی از اینکه اعتمادم رو دزدیده دلگیر میشم. یعنی من دیگه اعتماد نمی کنم به کسی کمک کنم؟ نمی دونم، باید روش فکر کنم.

بیشتر که فکر می کنم می بینم که این پسر ساده ترین اعتماددزدی بوده که تو زندگیم دیدم، کسایی بودن که با روشهای پیچیده شون اعتماد من رو به خود زندگی گرفتن و می گیرن! و من؟ آیا اعتمادم رو از دست دادم؟


وبلاگ انگلیسی

بالاخره وبلاگ انگلیسی من. امیدوارم این دفعه عمر طولانی‌ای داشته باشه.

مردی باید اصلاحِ چنین قوم را قاهر و سرتیز

مردی باید اصلاحِ چنین قوم را و چنین امّت را قاهر و سرتیز - همچون محمّد و همچون علی که شمشیرزن بود.

آن که همه لطف باشد ناقص است.

مبالغه می‌کنند که فلان کس «همه لطف است، لطفِ محض است.» پندارند که کمال در آن است. نیست. آن که همه لطف باشد ناقص است. هرگز روا نباشد بر خدا این صفت که همه لطفِ محض باشد. سَلب کنی صفتِ قهرِ را؟ بل که هم لطف می‌باید و هم قهر - لیکن به موضعِ خویش.

نادانان را هم قهر و لطف باشد، الّا به غیرِ موضع - از سرِ هوا و جهل.

خاصّانِ خدا آنانند که کرامت‌های ایشان پنهان است،

اغلبِ خاصّانِ خدا آنانند که کرامت‌های ایشان پنهان است، بر هر کسی آشکارا نشود - چنان که ایشان پنهانند، چیزهاست نمی‌یارم گفتن، ثُلثی گفته شد.


در بازار چنان نشسته‌ای، گویی بازار بخواهی سوختن.

گفت «در بازار چنان نشسته‌ای، گویی بازار بخواهی سوختن.»

گفتم «آخر، ای نادان، در عینِ سوختنی می‌سوزی. این باشد سوختن که می‌سوزی. تا هیچ نمانی.»

آری - قوی اولیا را هست که آتشِ ظاهر اندر افتند و نسوزند. قومی پنهانند - همه چیزهای ایشان پنهان.