روایت باززرایی -۱۰

I found myself in a quiet twilit room where a man with something like a large chessboard in front of him sat in Eastern fashion on the floor. At the first glance I thought it was friend Pablo. He wore at any rate a similar gorgeous silk jacket and had the same dark and shining eyes.

"Are you Pablo?" I asked.

"I am not anybody," he replied amiably. "We have no names here and we are not anybody. I am a chess player. Do you wish for instruction in the building up of the personality?"
"Yes, please."

"Then be so kind as to place a few dozen of your pieces at my disposal."

"My pieces—?"

"Of the pieces into which you saw your so-called personality broken up. I can't play without pieces."

He held a glass up to me and again I saw the unity of my personality broken up into many selves whose number seemed even to have increased. The pieces were now, however, very small, about the size of chessmen. The player took a dozen or so of them in his sure and quiet fingers and placed them on the ground near the board. As he did so he began to speak in the monotonous way of one who goes through a recitation or reading that he has often gone through before.

"The mistaken and unhappy notion that a man is an enduring unity is known to you. It is also known to you that man consists of a multitude of souls, of numerous selves. The separation of the unity of the personality into these numerous pieces passes for madness. Science has invented the name schizomania for it. Science is in this so far right as no multiplicity may be dealt with unless there be a series, a certain order and grouping. It is wrong insofar as it holds that one only and binding and lifelong order is possible for the multiplicity of subordinate selves. This error of science has many unpleasant consequences, and the single advantage of simplifying the work of the state-appointed pastors and masters and saving them the labors of original thought. In consequence of this error many persons pass for normal, and indeed for highly valuable members of society, who are incurably mad; and many, on the other hand, are looked upon as mad who are geniuses. Hence it is that we supplement the imperfect psychology of science by the conception that we call the art of building up the soul. We demonstrate to anyone whose soul has fallen to pieces that he can rearrange these pieces of a previous self in what order he pleases, and so attain to an endless multiplicity of moves in the game of life. As the playwright shapes a drama from a handful of characters, so do we from the pieces of the disintegrated self build up ever new groups, with ever new interplay and suspense, and new situations that are eternally inexhaustible. Look!"


With the sure and silent touch of his clever fingers he took hold of my pieces, all the old men and young men and children and women, cheerful and sad, strong and weak, nimble and clumsy, and swiftly arranged them on his board for a game. At once they formed themselves into groups and families, games and battles, friendships and enmities, making a small world. For a while he let this lively and yet orderly world go through its evolutions before my enraptured eyes in play and strife, making treaties and fighting battles, wooing, marrying and multiplying. It was indeed a crowded stage, a moving breathless drama.

Then he passed his hand swiftly over the board and gently swept all the pieces into a heap; and, meditatively with an artist's skill, made up a new game of the same pieces with quite other groupings, relationships and entanglements. The second game had an affinity with the first, it was the same world built of the same material, but the key was different, the time changed, the motif was differently given out and the situations differently presented.

And in this fashion the clever architect built up one game after another out of the figures, each of which was a bit of myself, and every game had a distant resemblance to every other. Each belonged recognizably to the same world and acknowledged a common origin. Yet each was entirely new.

"This is the art of life," he said dreamily. "You may yourself as an artist develop the game of your life and lend it animation. You may complicate and enrich it as you please. It lies in your hands. Just as madness, in a higher sense, is the beginning of all wisdom, so is schizomania the beginning of all art and all fantasy. Even learned men have come to a partial recognition of this, as may be gathered, for example, from Prince Wunderhorn, that enchanting book, in which the industry and pains of a man of learning, with the assistance of the genius of a number of madmen and artists shut up as such, are immortalized. Here, take your little pieces away with you. The game will often give you pleasure. The piece that today grew to the proportions of an intolerable bugbear, you will degrade tomorrow to a mere lay figure. The luckless Cinderella will in the next game be the princess. I wish you much pleasure, my dear sir."

I bowed low in gratitude to the gifted chess player, put the little pieces in my pocket and withdrew through the narrow door.

My real intention was to seat myself at once on the floor in the corridor and play the game for hours, for whole eternities; but I was no sooner in the bright light of the circular theater passage than a new and irresistible current carried me along.....:


From : Steppenwolf

روایت باززایی - ۹

گفت که با بال و پری، من پر وبالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم

روایت باززایی - ۸

ترس / امید

زلـف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بـنیاد مـکـن تا نکـنی بـنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلـک فریادم
زلـف را حلقـه مکن تا نکنی دربـندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانـه مـشو تا نبری از خویشـم
غـم اغیار مـخور تا نـکـنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گـلـم
قد برافراز کـه از سرو کـنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مـکـن تا نروی از یادم
شـهره شـهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منـما تا نـکـنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا بـه خاک در آصـف نرسد فریادم
حافـظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
مـن از آن روز کـه دربـند توام آزادم

در نگاه اول شاید فرد تناقض، تعارض، یا حتی تقابلی بین ابیات این شعر نبیند اما اندکی ژرف بینی می نمایاند که در میان این همه ابیات ناهیانه فقط یک بیت آمرانه هست که تمامی قصه‌ی بودن و نبودن معشوق را از نگاهی دیگر می بیند. تمامی ابیات ناهیانه بر بنیان ترس آفریده شده‌اند: ترس از نیست شدن، دلتنگی، دربند شدن، و جنون. اما یک بیت در این میان می درخشد. بیتی امیدوارانه که تمایل به رها شدن و آزادی در آن موج می زند. بیتی که نه به بهانه ی ترس از دست دادن موجود بلکه به امید تولدی دیگر سروده شده است.

روایت باززایی - ۷

تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما.

 

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای زانک مردن اصل بد ناورده‌ای
تا نمیری نیست جان کندن تمام بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارقست کشتی وسواس و غی را غارقست
آفتاب گنبد ازرق شود کشتی هش چونک مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دانک پنهانست خورشید جهان
گرز بر خود زن منی در هم شکن زانک پنبه‌ی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی عکس تست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌ای در قتال خویش بر جوشیده‌ای
هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد رومیی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده را خواهی که بینی زنده تو

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای زانک مردن اصل بد ناورده‌ای
تا نمیری نیست جان کندن تمام بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارقست کشتی وسواس و غی را غارقست
آفتاب گنبد ازرق شود کشتی هش چونک مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دانک پنهانست خورشید جهان
گرز بر خود زن منی در هم شکن زانک پنبه‌ی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی عکس تست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌ای در قتال خویش بر جوشیده‌ای
هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد رومیی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده را خواهی که بینی زنده تو

می‌رود چون زندگان بر خاکدان مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنیست گر بمیرد روح او را نقل نیست
زانک پیش از مرگ او کردست نقل این بمردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد زانک حل شد در فنای حل و عقد
زاده‌ی ثانیست احمد در جهان صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند ای قیامت تا قیامت راه چند
با زبان حال می‌گفتی بسی که ز محشر حشر را پرسید کسی
بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام
هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین دیدن هر چیز را شرطست این
تا نگردی او ندانی‌اش تمام خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زنند دم به دم در نزع و اندر مردنند
آن سخنشان را وصیتها شمر که پدر گوید در آن دم با پسر

 

مثنوی معنوی - دفتر ششم

 

روایت باززایی - ۶

تولدی دیگر - فروغ

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم



زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "


زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند



آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "


دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت


گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد


کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست


سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد


و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .


من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 

روایت باززایی - ۵

ساحره آینه را پیش رویم می گذارد. می گوید چشمانم را ببندم و باز کنم. می پرسد چه می بینم می گویم او را. آینه با قاب نقره‌ای فیروزه‌کوبش قاب بی‌ارزششی است برای تصویرش. می گوید خوب حالا؟ می گویم آغوشش، آغوشش را می خواهم. می گوید در آغوشش بگیر. دست در آینه می برم، آینه را می شکنم، وارد می‌شوم، او محو می‌شود و دستی دست خونینم را  به سمت خود می‌کشد، بالا را نگاه می کنم، آه این تویی که می گویی:

المجاز قنطره الحقیقه

 

روایت باززایی - ۴

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌ی سیر است مرا، جان دلیر است

زهره‌ی شیر است مرا، زهره‌ی تابنده شدم

گفت که دیوانه نه​ای، لایق این خانه نه​ای

 رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه​ای، رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه​ای، در طرب آغشته نه​ای

پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله‌ی این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیش رو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی​پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم

چشمه‌ی خورشید تویی، سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو، از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او، نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده‌ی تو، گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم

روایت باززایی -۳

درد

صورتت که از شدت درد یخ می‌کند سایه‌ی سیاهیْ سرمایِ غم را به زمین می‌دهد،

اما برقِ هیجان بچه داشتن در چشمانِ بیمارت

     -که هر از گاهی پس از به سختی به هم فشردن بازشان می‌کنی- 

                                                            سیاهی غم را می‌رماند.      

و غرش‌هایِ دردناکِ تولدِ مادر شدنت

                        - که دیگر تاب ماندن در سکوت دهانت را نمی‌آورند-

                                                            خواب را از چشمانِ سرما می‌رباید.

تو در آن بالا با این درد کشیدن‌ها خویش را تمام می‌کنی تا بزایی،

و در این پایین مردمانی که نوزادِ پر طراوتت را می‌بینند

     - که گونه‌های سرخشان را خیس عشق می‌کند

                        و پستانهای کوه هایشان را پر از طراوت زندگی -

                                        نه هجرت طولانیت را با آن شکم سنگین باردار به یاد می آورند،

                                        و نه درد طاقت‌کشی را که هنگام زایمان زیباترین کودک می‌کشیدی.

 ابرک زیبای من، بهترین مادر ...

 

روایت باززایی - ۲

ویرایش شد.

«ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او را جفت نمی باشد و موسیقی را از آواز او دریافته اند.» (برهان قاطع)

 ققنوس ریشه در اساطیر ایرانی ندارد و شاید به همین دلیل است که علیرغم دارابودن پتانسیل بالا نتوانسته است جایگاهی درخور برای الهام ادبی در زبان فارسی بیاید. اسطوره ققنوس از مصر باستان می‌آید، جایگاه جغرافیایی آن در صحاری عرب است و برخی پدیده‌ی الهام بخش باززایی آن را طلوع و غروب خورشید دانسته‌اند. به هر حال ققنوس توانسته در فرهنگ کلاسیک و جدید غرب جایگاهی  درخور یابد. آخرین مورد مشهور آن شاید داستان و فیلم هری‌پاتر به نام محفل ققنوس باشد. اگرچه باززایی تنها متشکله‌ی شخصیت اسطوره‌ای ققنوس نیست و روایتی دیگر که توسط هرودوت نقل شده از نعش‌کشی جسد(خاکستر) پدرش درون تابوتی تخم‌مرغ شکل از صمغ به شهر آفتاب (هیلیوپولیس) مصریان حکایت دارد، ولی آنچه او را برای ادیبان الهام بخش نموده همین اسطوره است. ققنوس در مصر باستان همچون لک‌لک تصویر شده ، اما در ادبیات رومی-یونانی-مسیحی به شکل عقاب یا طاووس ترسیم می شود.

 ققنوس در آیین کلیسا جایگاهی ویژه دارد و رستاخیز مسیح، جاودانگی، معاد جسمانی و بکرزایی  را نمادسازی می کند. گروهی مرگ مرگ‌پذیری ققنوس را رمز جاودانگی‌اش می‌دانند. لاکتانتیوس (۲۵۰-۳۱۷ میلادی) در مورد او می‌نویسد:

«تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن که بتواند زاده شود ابتدا می خواهد که بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از برکت مرگ به دست آورده است.»

 به هر روی ققنوس در آسمان ادب فارسی بسیار کم پرواز کرده است. شاید تنها روایت قابل اعتنا از او از آن عطار باشد و در ادبیات نوین نیز این نیما است که دوباره او را به پرواز مرگ می‌برد و سیاوش کسرایی نیز به نحوی متفاوت او را می‌سراید. شفیعی کدکنی نیز او را به کوتاهی بدینگونه روایت می کند:

«در آنجای که آن ققنوس آتش می زند خود را/پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر/خوشا مرگی دگر/با آرزوی زایشی دیگر».

 

 

روایت باززایی - ۱

ققنوس نیما

 

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

 

ققنوس عطار

 

هست ققنس طرفه مرغی دلستان

موضع این مرغ در هندوستان

سخت منقاری عجب دارد دراز

 همچو نی در وی بسی سوراخ باز

قرب صد سوراخ در منقار اوست

نیست جفتش طاق بودن کار اوست

هست در هر ثقبه آوازی دگر

زیر هر آواز او رازی دگر

چون به هر ثقبه بنالد زار زار

 مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار

جمله پرّندگان خامش شوند

 در خوشی بانگ او بیهش شوند

فیلسوفی بود دمسازش گرفت

 علم موسیقی ز آوازش گرفت

سال عمر او بُوَد قرب هزار

 وقت مرگ خود بداند آشکار

چون ببُرّد وقت مردن دل ز خویش

 هیزم آرد گرد خود ده خرمه بیش

در میان هیزم آید بی قرار

 در دهد صد نوحه خود زار زار

پس بدان هر ثقبه ای از جان پاک

نوحه ای دیگر بر آرد دردناک

چون که از هر ثقبه هم چون نوحه گر

 نوحه دیگر کند نوعی دگر

در میان نوحه از اندوه مرگ

هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ

از نفیر او همه پرّندگان

وز خروش او همه درندگان

سوی او آیند چون نظارگی

دل ببرند از جهان یک بارگی

از غمش آن روز در خون جگر

 پیش او بسیار میرد جانور

جمله از زاری او حیران شوند

 بعضی از بی قوتی بی جان شوند

بس عجب روزی بود آن روز او

 خون چکد از ناله جان سوز او

باز چون عمرش رسد با یک نفس

بال و پر بر هم زند از پیش و پس

آتشی بیرون جهد از بال او

بعد آن آتش بگردد حال او

زود در هیزم فتد آتش همی

پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند

 بعد از اخگر نیز خاکستر شوند

چون نماند ذره ای اخگر پدید

 ققنسی آید ز خاکستر پدید

آتش آن هیزم چو خاکستر کند

 از میان ققنس بچه سر بر کند

هیچ کس را در جهان این اوفتاد

 کو پس از مردن بزاید یا بزاد؟

گر چو ققنس عمر بسیارت دهند

هم بمیری هم بسی کارت دهند

سال ها در ناله و در درد بود

 بی ولد بی جفت فردی فرد بود

در همه آفاق پیوندی نداشت

محنت جفتی و فرزندی نداشت

آخرالامرش اجل چون یاد داد

آمد و خاکسترش بر باد داد

تا بدانی تو که از چنگ اجل

کس نخواهد برد جان چند از حیل

در همه آفاق کس بی مرگ نیست

 وین عجایب بین که کس را برگ نیست

مرگ اگر چه بس درشت و ظالم ست

 گردن آن را نرم کردن لازم ست

گر چه ما را کار بسیار اوفتاد

سخت تر از جمله این کار اوفتاد

 

ققنوس سیاوش کسرایی

ققنوس پیر چون قفسی نغمه و نوا
دلتنگ و پرملال
 خاموش آنچنان که گمان می برند لال
پروازمی کند
 این مرغ دیرسال
انبوه عزیزترین دره یادها
 اینک
 سرگشته ای است در نفس سرد بادها
نه شعله ای که بال در آن شستشو دهد
 نه آتشی که در دل گلخانه ها ی آن
تن را همه بسوزد و اینده پرورد
 ققنوس در به در
خکستری است سرد که در باد می پرد
با بالهای خسته
بس راه بیکران که می سپرد او
بر هر اجاق رفته ز نا و نفس به راه
 می نگرد او
 باشد که شعله ای به شعله دیگر گره زند
آتش به پا کند
 آنگاه یکسره تن را
 در آن رها کند
پرواز آورد ز سکون پرواز
آواز آورد ز سکوت آواز
 افسوس
 گویی درین دیار دیگر شعله خفته است
یا نابه کار دستی بساط آتش را
از پیش چشم و عرصه این مرغ رفته است
 در سرد سیر می گذارند
در زمهریر غم
می لرزد او به تن
در پیچ و تاب درد پر و بال می زند
خواهد به پنجه ها که جان بدراند
او بار دارد آخر
اما
زایش نمی تواند
ققنوس
زنهارت از گدای آتش
 سر کن به صبر تلخ و ستوه سترونی
یا شعله هم ز سینه سوزان برون بکش
زان پیشتر که سوختن تن بشایدت
تا زادگان آتش
 ‌آزادخو شوند
ققنوسهای شعله ور راهجو شوند
 در پرده های دود ببین ققنوس
با مادرت چه کردند
با او چه می کنند
 مرغ هزار نغمه پرآوازه جهان
وینک
یک زنده مرده جانک دست آموز
 تنهای سرگردان
 در گمگمای بیشه مهتاب روفته
ققنوس
زندان یادها
با آتش نهفته جان درگیر
 وز دوردست شب
 هوهوی جغدها و هم همه برگ و بادها